عبارات مورد جستجو در ۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید وی‌ات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست این‌ها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقب‌ها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همی‌دانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همی‌دانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چون که چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بی‌شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان؟
عاشقان از درد زان نالیده‌اند
که نظر ناجایگه مالیده‌اند
بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را
رایگان دانسته‌اند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغاله‌ام
که نباشد حارس از دنباله‌ام؟
حارسی دارم که ملکش می‌سزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی زحق کرست و کور
من به دل کوریت می‌دیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آن که او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
پنهان دری ز فتح نمایان‌گشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنی‌ست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینه‌پردازی صفا
از ریش‌دار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم‌، ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچه‌اش را نهاده است
اینجا خیال‌گنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین به‌گردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز
می‌نازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمت‌گواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت است‌که‌گردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
این دور، دور حیز است‌، وضع متی‌‌که دارد
باد بروت مردی غیر از سرین‌که دارد
آثار حق‌پرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین‌ که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین‌ که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه می‌فروشی
بازار نوره‌ گرم است این پوستین‌ که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین ‌که دارد
از منعمان ‌گدا را دیگر چه می‌توان خواست
تن داده‌اند بر فحش داد این‌چنین‌که دارد
خلقی وسیع‌ ‌خفته‌ست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین‌ که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش می‌گشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقه‌ای‌که جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببین‌که دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادی‌ست
لعل خوشاب باکیست در ثمین‌که دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بی‌تکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین‌ که دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس
خون شد آیینه و آرام نکرده‌ست نفس
یک ‌نگین‌وار در این ‌کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکرده‌ست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکرده‌ست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
باده‌ای نیست که در جام نکرده‌ست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بی‌خبران خام نکرده‌ست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنون‌تازی شوق
تا می از شیشه‌ گران وام نکرده‌ست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکرده‌ست نفس
غیر فرصت‌ که در این بزم نوای عنقاست
مژده‌ای نیست‌ که پیغام نکرده‌ست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکرده‌ست نفس
معنی اینجا همه لفظ است‌، مضامین همه خط
آن چه عنقاست‌ که در دام نکرده‌ست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافته‌اند
بیدل اینجا عبث ابرام نکرده‌ست نفس
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
با گل گفتم چو سوی گلزار آیم
از عهد بد تو سست گردد رایم
گل سوی تو بنگرید دزدیده بگفت:
بد عهدتر از خودت کسی بنمایم؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
زان روز که زاهد به ریا پی برده‌ست
چون صبح، دلش گرم و نفس افسرده‌ست
شب زنده بسی داشت، ولیکن به سخن
دل را نکند زنده دمش، گر مرده‌ست
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۴ - ولیعهد به میرزا عبدالوهاب نوشته است
دبیر بی نظیر، عطارد شان، پسحیان الدورانی، وصاف الزمانی، وحید الدهر، فرید العصر، میرزا عبدالوهاب منشی الممالک بداند که: چون فرط رافت مقتضی ارقام ارقام عنایت ارتسام و کثرت عطوفت مستلزم صدور مناشر مرحمت اختتام است. لهذا پروانه ملاطفت نشانه صادر میشود.
از قراری که آن عالیجاه بمقرب الحضرت میرزا محمد رقعه نگاشته و برخی فقرات در آن مندرج داشته بود، جلوه گر عرصه ظهور آمد که آن عالیجاه را از مراتب مکنونه سرکار کماهی آگاهی نیست و کماهو حقه استحضار بر مراحم غیرمتناهی نی. نواب ما را اعتقاد آن بود که او برحسب تصفیه و تجلیه خاطر از حقایق عنایات مکنونه خبیر است و بواسطه تحلیه بفضایل و تخلیه از رذایل در عالم مکاشفه واقف مافی الضمیر. آن بود که خاطر عالی علی الظاهر اصدار ارقام را که عرف آداب ظاهرپرستان است وافی نبود و در نظر انوار اکتفا بهمان اشفاق معنویه و الطاف باطنیه کافی مینمود. اکنون در تحریر و تقریر دستگیر آمد که آن عالیجاه فوق الغایه از این مراتب غافل است، و باقصی الغایه از آن مرحله ذاهل؛ معلوم استکه هنوز در تیه غفلت پی سپار است ودر قید حیرت گرفتار. اشفاق کامله ما درباره آن عالیجاه از غایت ظهور در حجاب مستور است و این نور کضوءالقمر و شعاع الشمس محیط نزدیک و دور.
چشم تو خود لایق دیدار نیست
ور نه جائی نیست کاین انوار نیست
سعی کن تا دیده ات بینا شود
لایق دیدار لطف ما شود
از آن طرف مراتب فدویت و رقیت معنوی آن عالیجاه بسی ظاهرتر از اعیان صوریه بر خاطر عاطر عیان است و اثبات آن مستغنی از برهان. الطاف بهیه را درباره خود فوق الغایه و اعطاف علیه را نسبت بخویش باعلی النهایه دانسته، مدعوات و مدعیات را عرض و انجاحش بر همت عنایت فرض دارند.
والسلام
نهج البلاغه : خطبه ها
خبر از سلطه معاویه
و من كلام له عليه‌السلام في صفة رجل مذموم ثم في فضله هو عليه‌السلام
أَمَّا إِنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ اَلْبُلْعُومِ
مُنْدَحِقُ اَلْبَطْنِ
يَأْكُلُ مَا يَجِدُ
وَ يَطْلُبُ مَا لاَ يَجِدُ
فَاقْتُلُوهُ
وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ
أَلاَ وَ إِنَّهُ سَيَأْمُرُكُمْ بِسَبِّي وَ اَلْبَرَاءَةِ مِنِّي
فَأَمَّا اَلسَّبُّ فَسُبُّونِي
فَإِنَّهُ لِي زَكَاةٌ
وَ لَكُمْ نَجَاةٌ
وَ أَمَّا اَلْبَرَاءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّءُوا مِنِّي
فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى اَلْفِطْرَةِ
وَ سَبَقْتُ إِلَى اَلْإِيمَانِ وَ اَلْهِجْرَةِ