عبارات مورد جستجو در ۱۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۳
اینست کزو رخنه به کاشانهٔ من شد
تاراجگر خانهٔ ویرانه من شد
اینست که می‌ریخت به پیمانهٔ اغیار
خون ریخت چو دور من و پیمانهٔ من شد
اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت
سیل آمد و بنیاد کن خانهٔ من شد
اینست که چون دید پریشانی من ، گفت :
وحشی مگر اینست که دیوانهٔ من شد
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
مجنون به من بی سر و پا می‌ماند
غمخانهٔ من به کربلا می‌ماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت
کاین خانه به ویرانه ما می‌ماند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۳۳۴
خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است
مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به‌جاست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشان‌های حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال‌
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلح‌جویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعله‌ور آورده برون
پاره‌های کفن و سوخته‌های جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق‌ مدفون‌ شده‌ و آرزوی خاک‌ شده‌است
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پاره‌ها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس که‌خون‌درشکم‌خاک‌فشرده‌است بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبان‌های وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
بر نیامد یک نوای غم‌فزا از خانه‌ام
دوش خالی بود جای جغد در ویرانه‌ام
گو مکش دست نوازش بر سر من آسمان
من که یک مویم چه آرایش فزاید شانه‌ام
گر نمی‌بارد ز گردون تیره‌بختی بر سرم
گردد از روزن چرا تاریکتر، کاشانه‌ام؟
الفت آتش‌پرستان جذبه‌ای دارد، که عشق
ریزد از خاکستر پروانه طرح خانه‌ام
تاب هجران شرابم نیست تا وقت صبوح
پیشتر از صبح می‌خندد، چو گل، پیمانه‌ام
کار من پیچیده و افتاده بر وی عقده‌ها
گو مکش صیاد زحمت بهر آب و دانه‌ام
کس نبندد آشیان بر شاخ بی‌برگی چو من
کز فریب جلوه گل، از قفس بیگانه‌ام
از دورنگی‌های اهل بزم، ترسم لاله‌وار
با حریفان لاف یکرنگی زند پیمانه‌ام
چون نمی‌سوزد درین محفل بجز من دیگری
می‌رسد قدسی که گویم قبله پروانه‌ام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۴ - جنگ رام و لچمن با دیوان
هم ه روز از فروغ صبح تا شام
به دیوان جنگ کرده لچمن و رام
چو آن روز قیامت هول شب شد
حیات خلق را گویی سبب شد
نیاسودند لیکن نره دیوان
شبیخون جنگ کردندی غریوان
در آن شب فتنه ها چون آتش از دود
به هر جانب فراوان جلوه گر بود
همه شب از لب شمشیر زهر آب
تن و جان را فراق جفت سرخاب
حسام و زخم شد کیخسرو و غار
سنان بیژن جهش پهلوی افکار
ز سهم آب تیغ و آتش تیر
خرد چون صرعیان افتاده دلگیر
زمین چون چرخ در دوران سرماند
که دست نیزه تخم رعشه افشاند
کمانداران غرق انداز را تیر
شدی غرق کمانخانه چو تصویر
گهی چون گوش خر در سر خزیده
گهی چون موی سر بر زد ز دیده
ازان دهشت که خون گشتی به دم شیر
چو زال زر شدی طفل رحم پیر
دو شخص نیم تن یک تن به دو نیم
چو یزدان رزق کرده تیغ تقسیم
کمند از حلقه گشته حلق تابی
زه از قوس قزح می زد شهابی
کمند همچو گیسوی و شامی
خناقی زاد از جبل الیتامی
تن از تیر و سر از خنجر زبون شد
زمانه بوستان افروز خون شد
حسام آیینۀ بیت الطبق بود
که هرکس دیده در وی جان به حق بود
ز بس کشتن فراوان در در و دشت
به صلب سنگ آتش کشته می گشت
پیاده دل به کشتن بر نهاده
که در شطرنج نگریزد پیاده
سوار از رشک پا بر جایی وی
نمود اسپ گریز خویش را پی
چکان خون از دم شمشیر چون آب
چو شنگرفی که بتراود ز سیماب
مگر حسن بهار هندوان بود
که از خونها درو سرخ ی عیان بود
گهی شد سوسنِ تیغ ارغوان کار
گهی خار سنان را لاله شد یار
ز بیم زخم گرز زورمندان
چو ببران پیل را می ریخت دندان
ز بس دندان شکسته گرز خودکام
فتاده گرز را دندان شکن نام
چو خود شاخ گوزن افتد سرسال
فتاده شیر را دندان و چنگال
سخن زاغ کمان در گوش ما گفت
عقاب تیر با نسرین شده جفت
ز بس کز کشتگان افتاد پشته
پناه خستگان شد زیرکشته
زحرکت ماند دیوان خشک حیران
چو مسخ سنگ صورتهای بی جان
زده بر هر عقابی ناوک رام
چو کرگس بگسلاند حلقۀ دام
سوی بدخواه تیر رام پران
چو بر ابلیس لاحول مسلمان
گهی خنجر گذر کردی به حنجر
گهی حنجر زدی خود را به خنجر
نه تنها دوخت تیر رام تنها
خور از سعی عطارد ساخت جوزا
که لچمن هم به زخم تیغ و خنجر
به دم می کرد یک تن را دو پیکر
ز جان بردن اجل گشت آنچنان سست
که عذر کندی شمشیر می جست
ز بیم آتشین تیغ سقر تاب
زره پوشید در بر شعله چون آب
به کشتن داد خصمان را چنان سود
که سر بی تن جبین بر خاک می سود
دمادم بر هلاک پهلوانان
فغان کوس کین مرثیه خوانان
پس از کشتن ، دلیران ظفرکوش
همی خفتند با قاتل هم آغوش
به گلزار فنا شمشیر زد آب
به چشم زخم شد خار سنان خواب
شکافیدی سر از زخم پلارک
چو هندو اره خود رانده به تارک
به زخم تیغ آن دو شیر صفدر
شد از تن سر جدا و افسر از سر
همه دیوان به جا حیران بماندند
چو شیران علَم بی جان بماندند
به زخم خنجر و تیغ سرافکن
چو مردان داد مردی داد لچمن
چو بنمودی به نوک نیزه تعجیل
ربودی حلقه وش صد حلقۀ پیل
بریدی سرخیال خنجر رام
چو مهر منکسف اطفال ارحام
ز بیم خنجر گردان چالاک
گریزان باز پس فتنه به افلاک
گهی همسایۀ پا شد سر از دوش
گهی پا کرده زانو را فراموش
چو سنجیدی به کین بار گران گرز
برآوردی به حمله مغز البرز
شده تیزش چو ظلم بی حسابی
که هر جا پایش آمد شد خرابی
مگر شد نامه های عمر ابتر
که خلقی بی اجل مردند یکسر
به اسرافیل حکم آمد ز دادار
که عزرائیل را باشد مددکار
به حدی گشت کشتنها که سیماب
دلیر آمد به قتل شعله چون آب
ظفر را قبله شد محرابی رام
به پشتش دل قوی چون دین اسلام
زده لچمن دو دستی تیغ فولاد
شکست اندر سپاه راون افتاد
روان از چشمۀ شمشیرش آن آب
اجل مستسقی از آبش به خوناب
فتاد از بس هزیمت بر هزیمت
هزیمت گشت در میدان غنیمت
همی دزدید کاه از کهربا تن
ز مغناطیس هم بگریخت آهن
چو آن دلخسته کو گردد ز جان سیر
اجل از جان شیرین ، همچنان شیر
ز شخص کشتگان در کوه و صحرا
قضا گسترده پا انداز دیبا
چو تصویر وغا شد صحن میدان
درو هم کشته هم ناکشته بی جان
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
در باغ مراد ما ز بیداد تگرگ
نی نخل به جای ماند نی شاخ نه برگ
چون خانه خرابست چه نالیم ز سیل
چون زیست وبال ست چه ترسیم ز مرگ
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۴
یارب چه ها گذشت بر آن شاه بی سپاه
در حرب خشمگین سپهی خصم کینه خواه
دردا که آهوی حرم از عنف گرگ چرخ
افتاد همچو یوسف و نامد برون ز چاه
هر داغدیده بیوه زنی دختری یتیم
از باژگونه کوکب و از طالع تباه
آن دشمن از کشاکش این دشمنش مفر
این رهزن از تطاول آن رهزنش پناه
جز زیر خاک گشته نه کس را مقام امن
نه جز هلاک مانده تنی را گریزگاه
رو باز و سر برهنه حریم تو زین سبب
نبود عجب ز خجلت خورشید و شرم ماه
بر روی دل سزد پر کاهی هزار کوه
آن را که کوه خواسته مغلوب پر کاه
کندش یکی ردا و یکی پیرهن درید
بردش یکی عمامه، ربودش یکی کلاه
حیرانم از تهور قومی که بی دریغ
قائم به روی خون خدا می کشند تیغ
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶
از زهر بلا پرست پیمانه ما
دورست ز ملک عافیت خانه ما
آن خانه خراب بی‌نصیبیم که جغد
بگریزد ازین گوشه ویرانه ما
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۰ - گل نسترنی چند
زینب به زمین دید چو صد پاره تنی چند
پژمرده ز کین دید گل یاسمنی چند
تنها به زمین دید فتاده همه بی سر
بر نوک سنان، رفته سر بی بدنی چند
یکجا به سنان رفته، سر بی تن چندی
یکجا به زمین خفته، تن بی کفنی چند
از یک طرف افتاده ز پا با تن صد چاک
شمشاد قد و، مه رخ سیمین بدنی چند
یکسوز جفا کاری گرگان جفا کار
غلطیده به خون، یوسف گل پیرهنی چند
از تیشهٔ ظلم سپه کوفی وشامی
افتاده ز پا شاخ گل نسترنی چند
از ضربت شمشیر و سنان سپه کفر
افتاده به میدان بلا صف شکنی چند
رنگین شده از خون، بدن لاله عذاران
چون گوهر غلطان، شده در عدنی چند
افتاده ز کین دید سلیمان زمان را
غلطیده به خون، از ستم اهرمنی چند
رو کرد سوی نعش برادر به فغان گفت
بنگر ز وفا جانب یک مشت زنی چند
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا با تن صد چاک تو گویم سخنی چند
از پای جهان، بندستم گر تو گشودی
اکنون، بنگربستهٔ بند و رسنی چند
«ترکی» ز بصر فاطمه ریزد در خونین
خوانند گر این مرثیه در انجمنی چند
سهراب سپهری : مرگ رنگ
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵
مرگ آمد و معنی زمان دیگر شد
غمنامهٔ خون مردمان از سر شد
هم حشمت سبزه‌زار را فتنه گرفت
هم شوکت باغ خاک و خاکستر شد
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون سیل زده
ابر، آواره آشفته دهر
سایه بر سینه خارا افکند
باد، دیوانه زنجیری کوه
ناگهان سلسله از پا افکند
رعد، جادوگر زندانی چرخ
لرزه بر عالم بالا افکند
برق را مشعل آشوب به دست
*
ظلمتی منقلب و وحشت زا
قرص خورشید فرو برد به کام،
ابر، موجی زد و باران و تگرگ
ریخت در بزم طرب سنگ به جام،
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ می ریخت فلک از در و بام
کوه از خشم طبیعت لرزان
*
چون یکی دیو درافتاده به دام
یا یکی غول رها گشته ز بند
سیل غرید و فرو ریخت ز کوه
همه جا پرچم تسلیم بلند،
باغ را سینه کشان درهم کوفت
سنگ را نعره زنان از جا کند
جگر خاک به یک حمله شکافت
*

زلف آشفته درختان کهن
هر طرف دست دعا سوی خدا
سیل را داس شقاوت در دست
همه را می کند از ریشه جدا
همره سیل دمان می غلتند
کام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و دریای عذاب
*
کوه طوفان زده را سیلی سیل
کرد همچون پر کاهی پرتاب
رود دریا شد و بر سینه موج
خانه ها چرخ زنان همچو حباب
اژدهایی ست کف اورده به لب
پیکرش تیره تر از قیر مذاب
خون در آن ظلمت غم می جوشد
*
سری از آب برون می آید
بهر آزادی جان در تک و پو
خواهد از سینه برآرد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
می رود باز به گرداب فرو
می کند چهره نهان در دل آب
*
موج خون می جهد از سینه سیل
قتلگاهی ست بسی وحشتناک
سیل می غرد و فریاد زنان،
بر سر خلق زند تیغ هلاک
ای بسا سر، که فرو کوفت به سنگ
ای بسا تن، که فرو برد به خاک
ضجه و زاری کس را نشنید
*
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد،
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد،
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
*
آسمانا! به خدا می بینم،
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش ان روز که گویند به هم
قصه بی سر و سامانی تو
خلق را بی سر و سامان کردی.
*
چمن خرّمی و زیبایی،
حالیا غمکده ای محزون است
گلشن خاطر آزرده من
گرچه طوفان زده چون میگون است،
باز در آتش او می سوزم
دلم از دست طبیعت خون است،
جغد ویرانه میگونم من
*
نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه،
بر سر مقبره عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ماه ،
همه ویرانی، ویرانی شوم
آخر ای ماه چه می تابی ؟ آه
چهره مرده تماشایی نیست
*
گفته بودم به تو در شعر نخست ،
که: « بهار من و میگون منی »
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم آمد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
می برم سر به گریبان سکوت ! 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چتر وحشت
سینهء صبح را گلوله شکافت!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.

مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.

نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.

دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!

آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!

اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.

رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.

نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.

این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!