عبارات مورد جستجو در ۵ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه ی عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل می‌سپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟
یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام
من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۶
حال من از نظر یار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه جمعی آخر
که به دل خرده اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خاک درت بمژگان خوش آنکه رفته باشم
در زیر سر نهاده خشتی و خفته باشم
خاص تو کرده ام دل کاوش کنش بمژگان
دراین خرابه گنجی شاید نهفته باشم
عشق تو کردم اظهار شد رنجه طبع اغیار
کی می توانم انکار حرفی که گفته باشم
صد گل درین گلستان بشکفت و جور گلچین
گو یک دو روز بگذار منهم شکفته باشم
بر من طبیب پنهان بستند بس رقیبان
من هم بود کز ایشان حرفی نهفته باشم