عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۵ - حیران شدن حاجیان در کرامات آن زاهد کی در بادیه تنهاش یافتند
زاهدی بد در میان بادیه
در عبادت غرق چون عبادیه
حاجیان آن‌جا رسیدند از بلاد
دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او تر مزاج
از سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتش
وان سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ
گفتی‌یی سرمست در سبزه و گل است
یا سواره بر براق و دلدل است
یا که پایش بر حریر و حله‌هاست
یا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نیاز
تا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیر
زان جماعت، زنده‌یی روشن‌ضمیر
دید کآبش می‌چکید از دست و رو
جامه‌اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاست؟
دست را برداشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد
بی ز چاه و بی ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن ای سلطان دین
تا ببخشد حال تو ما را یقین
وانما سری ز اسرارت به ما
تا ببریم از میان زنارها
چشم را بگشود سوی آسمان
که اجابت کن دعای حاجیان
رزق‌جویی را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستی درم
ای نموده تو مکان از لامکان
فی السماء رزقکم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوش
زود پیدا شد، چو پیل آب‌کش
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر می‌بارید چون مشک اشک‌ها
حاجیان جمله گشاده مشک‌ها
یک جماعت زان عجایب کارها
می‌بریدند از میان زنارها
قوم دیگر را یقین در ازدیاد
زین عجب، والله اعلم بالرشاد
قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام
ناقصان سرمدی تم الکلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن
از انس فرزند مالک آمده‌ست
که به مهمانی او شخصی شده‌ست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یک‌دمه
در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز؟
گفت زان که مصطفیٰ دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد؟
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد ازان گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه؟
چون فکندی زود آن از گفت وی؟
گیرم او برده‌ست در اسرار پی
این‌چنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی؟
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم زاکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
دررو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
زاعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم زاشکم بود
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ای دل من ترا بشارت باد
که ترا من به دوست خواهم داد
تو بدو شادمانه‌ای به جهان
شاد باد آنکه تو بدویی شاد
تا نگویی که مر مرا مفرست
که کسی دل به دوست نفرستاد
دوست از من ترا همی‌طلبد
رو بر دوست هر چه باداباد
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد به هیچ کس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد
خواجهٔ سید ستوده هنر
خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نژاد
آنکه کافیتر و سخیتر ازو
بر بساط زمین قدم ننهاد
خوی او خوب و روی چون خو خوب
دل او راد و دست چون دل راد
کافیان جهان همی‌خوانند
از دل پاک خواجه را استاد
بسته‌هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد
از وزیران چو او یکی ننشست
بر بساط جم و بساط قباد
فیلسوفی به سر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد
به سخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد
راد مردان بدو روند همی
کو رسد راد مرد را فریاد
زو تواند به پایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد
بس کسا کو به فر دولت او
کار ویران خویش کرد آباد
خانهٔ او بهشت شد که درو
غمگنان را ز غم کنند آزاد
نزد آن خواجه خادمانش را
هست پاداش خدمتی هفتاد
هیچ شه را چنین وزیر نبود
هیچ مادر چنو کریم نزاد
جمع شد نزد او هزار هنر
که به شادی هزار سال زیاد
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد
هر که او معدن کریمی جست
به در کاخ او فرو استاد
آفتاب کرام خواهد کرد
لقب او خلیفهٔ بغداد
تا به مرداد گرم گردد آب
تا به دی ماه سرد گردد باد
تا به وقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدهٔ نوشاد
با دل شاد باد چو شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد
روزگارش خجسته باد و بر او
مهرگان فرخ و همایون باد
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی‌ساخت پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدنست گفت آن چیست گفت یاد دارم که شیخ بروی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند. شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم(ع) گفت
لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل
و نگفت علی الدوام وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار می‌نماید و می‌رباید.
اُشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلة
فَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقاً
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا می‌گفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازمانده‌ای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زنده‌ای و پاینده و داننده‌ای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارنده‌ای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آن‌چه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آن‌چه تو را می‌خوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله می‌گفتی و می‌گریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کرده‌ام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشم‌ها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱- حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
منهم: شجاع طریقت و متمکن اندر شریعت، حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آن‌چه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا می‌کند. وی را جفا گفتند که: «راست نمی‌گویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست می‌گویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آن‌چه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.


هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲- مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
و منهم: بقیهٔ اهل انس و زین جمله جن و انس، مالک بن دینار، رضی اللّه عنه
صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت. وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت، خصال مذکور. و دینار بنده بوده است، و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود.
و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعله‌ای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد، وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود. چون جمله بخفتند، حق جل جلاله بختش بیدار گردانید؛ تا از میان رودی که می‌زدی این چنین آوازی برآمد که: «یا مالِکُ، مالَکَ أنْ لاتَتُوب؟ یا مالک، تو را چه بوده است که توبه می‌نکنی؟» دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود. جوهری اندر کشتی غایب شد. وی مجهول تر همه قوم می‌نمود. وی را به بردن آن تهمت کردند. سر سوی آسمان کرد، اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد.
و از وی می‌آید که گفت: «أحَبُّ الأعمالِ إلیَّ الإخلاصُ فی الاعمال.» دوست‌ترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها؛ از آن‌چه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجهٔ روح بود مر جسد را؛ چنان‌که جسد بی روح جمادی بود، عمل بی اخلاص هبایی بود. اما اخلاص از جملهٔ اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر، و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد؛ چنان‌که اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی می‌آرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳- ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
و منهم: فقیر خطیر، و بر همه اولیا امیر، ابوحلیم حبیب بن سُلَیم الرّاعی، رضی اللّه عنه
اندر میان مشایخ منزلتی بزرگ داشت و وی را آیات و براهین روشن بسیار است اندر جملهٔ احوال. و صاحب سلمان فارسی بود، رضی اللّه عنه. روایت کند از پیغمبر علیه السّلام که گفت: «نیّةُ المؤمنِ خیرٌ مِنْ عَمَله.»
صاحب گوسفند بود، بر کرانهٔ فرات نشستی و طریقتش عزلت بود.
یکی از مشایخ روایت کند که: بر او برگذشتم. وی را یافتم اندر نماز و گرگی گوسفندان وی نگاه می‌داشت. گفتم این پیر را زیارتی کنم؛ که علامتی بزرگ می‌بینم بر وی. زمانی ببودم تا از نماز فارغ شد. بر وی سلام گفتم. گفت: «ای پسر، به چه کار آمدی؟» گفتم: «به زیارت تو.» گفت: «جَبَرَک اللّه.» گفتم: «ایّها الشیخ، گرگ با میش موافق می‌بینم.» گفت: «از آن که راعی میش با حق موافق است.» این بگفت و کاسه‌ای چوبین زیر سنگی داشت دو چشمه روان شد: یکی شیر و یکی عسل گفتم:«ایها الشیخ، این درجه به چه یافتی؟» گفت: «به متابعت محمد، علیه السّلام، ای پسر، قوم موسی مر او را مخالف بود مع هذا سنگ، ایشان را آب داد و موسی نه به درجهٔ محمد بود. چون من محمد را متابع باشم سنگ مرا انگبین و شیر دهد، بس عجب نبود.»
گفتمش: «مرا پندی بده.» گفت: «لاتجعلْ قلبَکَ صُندوقَ الحِرْصِ و بَطْنَکَ وِعاءَ الحرامِ.»
دل را محل حرص مگردان و معده را جای حرام مساز؛ که هلاک خلق اندر این دو جوف است و نجات اندر حفظ این دو.
و شیخ مرا از وی رضی اللّه عنهما روایات بسیار بود، اما در این وقت بیش از این ممکن نگشت؛ که کتب به حضرت غزنین حرّسها اللّه مانده بود، و من اندر دیار هند، اندر میان ناجنسان مانده و الحمدللّه ربِّ العالمین.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۹- ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه
و منهم: سفینهٔ تحقیق و کرامت، و مَحیای شرف اندر ولایت، ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه
نوبی بچه‌ای بود نام او ثوبان و از اخیار قوم و بزرگان و عیاران این طریقت بود. راه بلا سپردی و طریق ملامت رفتی و اهل مصر بجمله اندر شأن وی متحیر و به روزگارش منکر بودند و تا وقت مرگ از اهل مصر کس جمال حال وی را نشناخت. و آن شب که از دنیا بیرون شد، هفتاد کس پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدند که: «دوست خدای، ذی النون، بخواست آمد. من به استقبال وی آمدم.» و چون وفات کرد، بر پیشانی وی نبشته پدید آمد: «هذا حَبیبُ اللّهِ فی حُبِّ اللّهِ قتیلُ اللّهِ.»
چون جنازهٔ وی برداشتند، مرغان هوا جمع شدند و بر جنازهٔ وی سایه برافکندند. اهل مصر بجمله تشویر خوردند و توبه کردند از جفا که با وی کرده بودند.
و وی را طُرَف بسیار است و کلمات خوش اندر حقایق علوم؛ چنان‌که گوید: «العارفُ کلَّ یومٍ أخشعُ؛ لِأنّه فی کلِّ ساعةٍ أقرَبُ.»
هر روز عارف ترسان‌تر و خاشع‌تر باشد؛ زیرا که هر ساعت نزدیک‌تر بود، ولامحاله حیرت وی بیشتر بود و خشوعش زیادت‌تر؛ از آن که از هیبت و سلطان حق آگه گشته بود و جلال حق بر دلش مستولی شده، خود را از وی دور نبیند و به وصل روی نه. خشوعش بر خشوع زیادت شود؛ چنان‌که موسی اندر حال مکالمت گفت: «یا ربِّ، أینَ أطلُبُکَ؟» قال: «عند المنکسرةِ قلوبِهم.» :«بار خدایا، تو را کجا طلبم؟» گفت: «آن‌جا که دل شکسته است و از خلاص نومید گشته.» گفت: «بارخدایا، هیچ دلی از دل من نومیدتر و شکسته‌تر نیست.» گفت: «من آنجایم که تویی.»
پس مدعی معرفت بی ترس و خشوع، جاهل بود نه عارف. و حقیقت معرفت را علامت، صدق ارادت بود و ارادت صادق بُرندهٔ اسباب و قاطع بنده باشد از دون خدای، عزّ و جلّ؛ چنان‌که ذی النون گوید، رضی اللّه عنه: «الصّدقُ سیفُ اللّهِ فی أرضِه ماوُضِعَ عَلی شَیءٍ الّا قَطَعَهُ. راستی شمشیر خدای است عزّ و جلّ اندر زمین و بر هیچ چیز نیاید الا که آن را ببُرد.» و صدق رؤیت مُسبب باشد نه اثبات سبب. چون سبب ثابت شد حکم صدق برخاست و ساقط شد.
و یافتم اندر حکایات وی که: روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنان‌که عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می‌آمد و گروهی از اهل طرب در آن‌جا فساد همی‌کردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای عزّ و جلّ غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون رحمةاللّه علیه بر پای خاست و دست‌ها برداشت و گفت: «بار خدایا، چنان‌که این گروه را اندر این جهان عیش خوش دادهای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.» مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی پیشتر آمد و چشمشان بر ذوالنون افتاد، فراگریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند. وی رحمةاللّه علیه شاگردان را گفت: «عیش خوش آن جهانی توبهٔ این جهانی بود. ندیدید که مراد جمله حاصل شد، بی از آن که رنجی به کسی رسیدی؟»
و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این، اقتدا به پیغمبر علیه السّلام کرد که هر چند از کافران بر او جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و می‌گفتی: «اللّهم اهْدِ قومی فانّهم لایَعْلَمون.»
و از وی می‌آید که گفت: از بیت المقدس می‌آمدم به قصد مصر. اندر راه شخصی دیدم از دور با هیبت که می‌آمد. اندر دل خود تقاضایی یافتم که از این کس سؤالی بکنم. چون نزدیک من آمد، پیرزنی دیدم با عُکّازه‌ای اندر دست و جبه‌ای پشمین پوشیده.
گفتم: «مِنْ أین؟» قالَتْ: «مِنَ اللّه». قلتُ: «إلی أینَ؟» قالَتْ: «إلی اللّه.» :«از کجا می‌آیی؟» گفت: «از نزد خدای» گفتم: «کجا خواهی رفت؟» گفت:«به سوی خدای.» با من دینارگانه‌ای بود، برآوردم که بدو دهم. دست اندر روی من بجنبانید و گفت: «ای ذوالنون، این صورت که تو را بر من بسته است از رکیکی عقل توست. من کار از برای خدای کنم و از دون وی چیزی نستانم؛ چنان‌که نپرستم جز وی را، چیزی نستانم جز از وی.» این بگفت و از من جدا شد.
و اندر این حکایت رمزی لطیف است که آن عجوز گفت: «من کار از برای وی می‌کنم.» و این دلیل صدق محبت بود؛ که خلق اندر معاملت بر دو گونه‌اند: یکی آن که کاری می‌کند پندارد که از برای وی می‌کند و بتحقیق از برای خود می‌کند. و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد. دنیایی، آخر بَبوس ثواب آن جهنی باشدش، و دیگر آن که ارادت ثواب و عقاب آن جهان و ریا و سَمْعَتِ این جهان از معاملت وی منقطع باشد و آن‌چه کند مر تعظیم فرمان حق جلّ جلالُه را کند و محبت حق تعالی متقاضی وی باشد به ترک نصیب اندر فرمان وی. و آن گروه را صورت بسته باشد که هر کار که آخرت را کنند هم ورا باشد و ندانند که در طاعت مر مطیع را نصیب بیش از آن باشد که اندر معصیت؛ از آن‌چه اندر معصیت راحت عاصی یک ساعته باشد و راحت طاعت همیشه و خداوند را تعالی و تقدس از مجاهدت خلق چه سود و از ترک آن چه زیان؟ اگر همه خلق به صدق ابوبکر گردند فایده مر ایشان را، و اگر به کذب فرعون شوند زیان مر ایشان را؛ لقوله، تعالی: «إنْ أَحْسَنْتُم أَحْسَنْتُم لأنْفُسِکُم (۷/الإسراء)»، و قوله، تعالی: «و مَنْ جاهَدَ فانّما یُجاهِدُ لنَفسه (۶/العنکبوت).»
خلق ملک ابدی مر خود را می‌طلبند و می‌گویند: «از برای خدای می‌کنیم، جلّ جلالُه.» اما سپردن طریق دوستی، خود چیزی دیگر است. ایشان از گزاردن فرمان حصول امر دوست نگاه دارند، چشمشان بر هیچ چیزی دیگر نباشد.
و اندر این کتاب مانند این سخن بیاید ان شاء اللّه اندر باب اخلاص.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۱- ابوالقاسم الجنید بن محمد بن الجنید القواریری، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ مشایخ اندر طریقت و امام ائمه اندر شریعت، ابوالقاسم الجنید ابن محمدبن الجنید القواریری، رضی اللّه عنه
مقبول اهل ظاهر و ارباب القلوب بود. و اندر فنون علم کامل، و در اصول و فروع و معاملات مفتی و امام اصحاب ابوثور بود. وی را کلام عالی و احوال کامل است؛ تا جملهٔ اهل طریقت بر امامت وی متفق‌اند و هیچ مدعی و متصرفی را در وی مجال اعتراض و اعراض نیست.
خواهرزادهٔ سری سقطی بود و مرید وی بود. روزی از سری پرسیدند که: «هیچ مرید را درجه بلندتر از پیر باشد؟» گفت: «بلی، برهان این ظاهر است. جنید را درجه فوق درجهٔ من است.» رضی اللّه عنهما.
و این قول از آن پیر بزرگوار تواضع بود و آن‌چه گفت به بصیرت گفت. اما کسی را به فوق خود دیدار نباشد؛ که دیدار به تحت تعلق گیرد و قول وی دلیل واضح است که بدید جنید را اندر فوق مرتبت خود، چون دید اگرچه فوق دید تحت باشد.
و مشهور است که اندر حال حیات سری، مریدان مر جنید را گفتند که: «شیخ ما را سخنی گوید تا دلهای ما را راحتی باشد.» وی اجابت نکرد و گفت: «تا شیخ من برجای است، من سخن نگویم.» تا شبی خفته بود، پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که گفت: «یا جنید، خلق را سخن گوی؛ که سخن تو سبب راحت دلهای خلق است و خداوند تعالی کلام تو را سبب نجات عالمی گردانیده است.» چون بیدار شد اندر دلش صورت گرفت که: «درجت من از سری اندر گذشت؛ که مرا از رسول صلوات اللّه علیه امر دعوت آمد.» چون بامداد بود، سری مریدی را بفرستاد که: «چون جنید سلام نماز بدهد ورا بگوی که: به گفتار مریدان مر ایشان را سخن نگفتی و شفاعت مشایخ بغداد رد کردی و من پیغام فرستادم هم سخن نگفتی اکنون پیغمبر علیه السّلام فرمود، فرمان وی را جابت کن.»
جنید گفت، رضی اللّه عنهم: «آن پنداشت از سر من برفت، و دانستم که سری اندر همه احوال مشرف ظاهر و باطن من است ودرجهٔ وی فوق درجت من است؛ که وی بر اسرار من مشرف است و من از روزگار وی بیخبر.» به نزدیک وی آمدم و استغفار کردم، و از وی پرسیدم که: «تو چه دانستی که من پیغمبر را علیه السّلام در خوابدیدم؟» گفت: «من خداوند را تعالی وتقدس به خواب دیدم که گفت: من رسول را علیه السّلام فرستادم تا جنید را بگوید که: پند و عِظَت کن مر خلق را تا مراد اهل بغداد از وی حاصل شود.»
و اندر این حکایت دلیل واضح است که پیران به هر حال که باشند مشرف حال مریدان باشند.
و وی را کلام عالی و رموز لطیف است.
از وی می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «کلامُ الْأنبیاءِ بَبَأٌ عَنِ الْحُضورِ و کَلامُ الصِّدّیقینَ إشارَةٌ عَنِ المشاهَداتِ.» سخن انبیاء خبر باشد از حضور و کلام صدیقان اشارت از مشاهدات. صحت خبر از نظر بود و از آنِ مشاهدات از فکر و خبر جز از عین نتوان داد و اشارت جز به عین نباشد. پس کمال و نهایت صدیقان ابتدای روزگار انبیا بود و فرقی واضح میان ولی و نبی و تفضیل انبیا بر اولیا. به خلاف دو گروه از ملاحده که انبیا را اندر فضل مؤخر گویند و اولیا را مقدم.
و از وی می‌اید که گفت: وقتی آرزو خواستم که ابلیس را علیه اللّعنه ببینم. روزی بر در مسجد استاده بودم، پیری آمد از دو روی به من آورده. چون ورا بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد، گفتم: «تو کیستی ای پیر، که چشمم طاقت روی تو نمی‌دارد از وحشت، و دل طاقت اندیشهٔ تو نمی‌دارد از هیبت؟» گفت: «من آنم که تو را آرزوی روی من است.» گفتم: «یا ملعون، چه چیز تو را از سجده کردن بازداشت مر آدم را؟» گفت: «یا جنید،تو را چه صورت بندد که من غیر وی را سجده کنم؟» جنید گفت: «من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرم ندا آمد: «قُلْ لَهُ کَذبْتَ، لو کُنْتَ عبداً لما خَرَجْتَ أمْرِهِ و نَهْیِه.فَسَمِعَ النِّداءَ مِنْ قَلبی، فَصاحَ و قالَ: أَحْرَقْتَنی باللّهِ، وَغابَ. بگو یا جنید مر او را که: دروغ می‌گویی؛ که اگر تو بنده بودی، از امر وی بیرون نیامدی و به نهیش تقرب نکردی. وی آن ندا از سر من بشنید بانگی بکرد و گفت: بسوختی مرا باللّه یا جنید و ناپیدا شد.»
و اندر این حکایت دلیل حفظ و عصمت وی است؛ از آن‌چه خداوند تعالی اولیای خود را اندر همه احوال از کیدهای شیطان نگاه دارد.
و از وی مریدی را رنجی به دل آمد و پنداشت که مگر به درجه‌ای رسیده است، اعراض کرد. روزی بیامد که وی را تجربتی کند. وی به حکم اشراف آن مراد وی می‌دید از وی سؤالی کرد. جنید گفت: «جواب عبارتی خواهی یا معنوی» گفتا: «هر دو.» گفت: «اگر عبارتی خواهی، اگر خود را تجربه کرده بودی به تجربه کردن من محتاج نگشتی و این‌جا به تجربه نیامدی و اگر معنوی خواهی از ولایتت معزول کردم.» اندر حال این مرید را روی سیاه شد و بانگ برگرفت که: «راحت یقین از دلم گم شد.» به استغفار مشغول شد و دست از فضولی بداشت. آنگاه جنید وی را گفت: «تو ندانسته‌ای که اولیای خداوند تعالی والیان اسرارند، تو طاقت زخم ایشان نداری؟» نَفَسی بروی فکند وی به سر مراد خود بازرسید و از تصرف کردن اندر مشایخ رحمهم اللّه توبه کرد.واللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۱- ابوالعباس احمدبن محمّد القصّاب، رضی اللّه عنه
منهم: طراز طریق ولایت و جمال جمع اهل هدایت، ابوالعباس احمدابن محمد القصاب، رضی اللّه عنه
مقدمان ماورا یافته بوده‌اند و با وی صحبت کرده.وی معروف و مشهور است به علو حال و صدق فراست و کثرت برهان و کرامت.
و ابوعبداللّه حناطی که امام طبرستان بود، گوید که: «از افضال خدای عزّ وجل یکی آن است که کسی را بی تعلم چنان گرداند که چون ما را در علوم دین و اصول آن و دقایق توحید، چیزی مشکل شود از وی پرسیم و آن ابوالعباس قصاب است، رضی اللّه عنه.»
امی بود، اما کلام و نکتش سخت عالی بود، اندر علم تصوّف و اصول. اندر ابتدا و انتها عالی حال و نیکو سیرت بود. و مرا از وی حکایات بسیار سماع است، اما مذهب من اندر این کتاب اختصار است.
گویند کودکی اشتری را زمام گرفته بود با باری گران و اندر بازار آمل می‌کشید و پیوسته آن‌جا و حَل باشد. پای اشتر از جای بشد و بیفتاد و خرد بشکست. مردمان قصد آن کردند که بار از پشت شتر فروگیرند و کودک دست به مستغاث برآورد. وی بدان برگذشت. گفتا: «چه بوده است؟» حال بازگفتند. وی رضی اللّه عنه زمام شتر بگرفت و روی به آسمان که قبلهٔ دعاست کرد و گفت: «این اشتر را درست کن و اگر درست نخواستی کرد چرا دل قصاب به گریستن این کودک بسوختی؟»
اندر حال اشتر برخاست و راست و درست برفت.
از وی می‌آید که گفت: همه عالم را، اگر خواهند و اگر نه با خداوند تعالی خو می‌باید کرد والا رنجه دل گردند از آن که چون خو با وی کنی اندر بلا مُبلی را بینی، بلا بلا نیاید، و اگر خو نکنی چون بلایی بیاید رنجه دل گردی؛ که خداوند تعالی به رضا و سَخَط کس تقدیر خود متغیر نگرداند. پس رضای ما به حکم نصیب، راحت ماست. هرکه با وی خو کند دلش براحت شود و هر که از وی اعراض کند به ورود قضا رنجه گردد. و هو اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلامُ فی الْفَرقِ بینَ المعجزات و الکرامات
و چون درست شد که بر دست کاذب معجزه و کرامات محال بود، لامحاله فرقی ظاهرتر بباید تا تو را معلوم و مبین شود. پس بدان که شرط معجزات اظهار است و از آنِ کرامات کتمان، و ثمرهٔ معجزه به غیر بازگردد و کرامت خاص مر صاحب کرامت را بود. و نیز صاحب معجزه قطع کند که این معجزه است و ولی قطع نتواند کرد که این کرامت است یا استدراج و نیز صاحب معجز اندر شرع تصرف کند و اندر ترتیب نفی واثبات آن به فرمان خدای بگوید و بکند و صاحب کرامات را اندر این، به‌جز تسلیم و قبول احکام روی نیست؛ از آن‌چه به هیچ وجه کرامت ولی مر حکم شرع نبی را منافات نکند.
و اگر کسی گوید که: چون گفتی معجزه ناقض عادت است و دلالت صدق نبی، چون جنس آن بر نبی روا داری این معتاد گردد و عین حجت تو را بر اثبات معجز اثبات کرامت باطل کند.
گوییم: این امر بر خلاف صورت توست که مر تو را اعتقاد گشته است؛ از آن‌چه اعجاز، عادات خلق را ناقض است و چون کرامت ولی عین معجز نبی بود و همان برهان نماید که معجز نبی نمود اعجاز مر اعجاز را نقض نکند.
ندیدی که چون خُبَیب راکافران به مکه بردار کردند، رسول علیه السّلام به مدینه بود اندر مسجد نشسته، وی را همی‌دید و با صحابه می‌گفت آن‌چه با وی همی‌کردند و خدای تعالی حجاب از پیش چشم خَبَیب نیز برداشت تا وی نیز پیغمبر را علیه السّلام بدید و بر وی سلام گفت. سلام وی را خداوند تعالی به گوش رسول علیه السّلام رسانید و جواب رسول صلی اللّه علیه مر خُبیب را رضی الله عنه بشنوانید و دعا کرد تا روی وی به قبله گشت. پس آن که پیغمبر علیه السّلام وی را بدید از مدینه و وی به مکه، فعلی بود ناقض عادت و معجز بود و آن‌چه وی رضی اللّه عنه پیغمبر را علیه الصّلوة بدید از مکه هم فعلی بود ناقض عادت و کرامت وی.
و باتفاق رؤیت غایب ناقض عادت است، پس هیچ فرق نبود میان غیبت زمان و غیبت مکان؛ چه کرامت خُبیب اندر حال غیبت مکان از پیغمبر صلی اللّه علیه و چه کرامت متأخران اند رحال غیبت زمان از وی. این فرق سخت مبین است و برهان ظاهر واضح مر استحالت مضادت کرامت و اعجاز را؛ از آن‌چه کرامت جز اندر حال تصدیق صاحب معجزه ثابت نشود و جز بر دست مؤمن مصدق مطیع پیدا نیاید؛ از آن‌چه کرامت امت معجز پیغمبر است علیه السّلام از آن‌چه شرع وی باقی است، باید تا حجت وی نیز باقی باشد.
پس اولیا گواهان‌اند بر صدق رسالت رسول روا نباشد که بر دست بیگانه کرامتی ظاهر شود و اندر این معنی حکایتی آرند از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه و آن سخت اندر خور بود این‌جا.
ابراهیم گفت: من به بادیه فرو رفتم به تجرید بر حکم عادت خود. چون لختی برفتم یکی از گوشه‌ای برخاست و از من صحبت درخواست. اندر وی نگاه کردم. از دیدن وی زجری مرا در دل آمد. گفتم: «این چه شاید بود؟» مرا گفت: «یا ابراهیم، رنجه دل مشو که من یکی از نصارای راهبانم. از اقصای روم آمده‌‌ام به امید صحبت تو.» گفتا: چون دانستم که بیگانه است دلم بر آسود، طریق صحبت و گزاردن حق بر من آسانتر گشت گفتم «یا راهب النّصاری» با من طعام و شراب نیست، ترسم که تو را اندر این بادیه رنج رسد.» گفت: «یا ابراهیم، چندین بانگ و نام تو در عالم و تو هنوز اندوه طعام و شراب می‌خوری؟!» گفتا: عجب داشتم از آن انبساط وی، صحبتش قبول کردم مر تجربت را تا در دعوی خود به چه جای است.
چون هفت شبانروز برآمد، تشنگی ما را دریافت. وی باستاد و گفت: «یا ابراهیم، چندین بانگ طبل تو اندر گرد جهان، بیار تا چه داری از گستاخی‌ها بر این درگاه؛ که مرا طاقت نماند از تشنگی.» گفتا: من سر بر زمین نهادم و گفتم: «بار خدایا، مرا در پیش این کافر که در عین بیگانگی به من ظن نیکو می‌دارد رسوا مکن و ظن وی را در من وفا کن.» گفتا: سر برآوردم، طبقی دیدم دو قرص و دو شربت آب بر آن نهاده. آن بخوردیم و از آن‌جا برفتیم.
چون هفت روز دیگر برآمد، با خود گفتم که: این ترسا را تجربتی کنم تا ذل خود ببیند، پیش از آن که وی مرا به چیزی دیگر امتحان کند. گفتم: «یا راهبَ النّصاری، بیا که امروز نوبت توست، تا چه داری از ثمرهٔ مجاهدت؟» وی سر بر زمین نهاد و چیزی بگفت. طبقی پدید آمد و چهار قرص و چهار شربت آب. من از آن سخت عجب داشتم و رنجه دل شدم و از روزگار خود نومید شدم و با خود گفتم که: من از این نخورم که از برای کافری پدیدار آمده است و معونت وی باشد. من این راکی خورم؟ مرا گفت: «یا ابراهیم، بخور.» گفتم: «نخورم.» گفتا: «به چه علت نخوری؟» گفتم: «از آن که تو اهل نیستی، و این از جنس حال تو نیست و من در کار تو متعجبم، اگر این بر کرامت حمل کنم بر کافر کرامت روا نباشد و اگر گویم معونت است، تو مدعیی مرا شُبهت افتد.» گفت: «بخور، یا ابراهیم و دو بشارت مر تو را: یکی به اسلام من أشهدُ أنْ لا اله الّا اللّه، وَحْدَهُ لاشریک له، و أشهدُ أنّ محمّداً عبدُه و رسولُه و دیگر آن که تو را نزدیک حق تعالی خطری بزرگ است.» گفتم: «چرا؟» گفت: «از آن که ما را از این جنس هیچ نباشد. من از شرم تو سر بر زمین نهادم و گفتم: بار خدایا، اگر دین محمد حق است و پسندیده، مرا دو قرص و دو شربت آب ده و اگر ابراهیم خواص ولی توست مرا دو قرص و دو شربت آب ده. چون سر برآوردم طبق حاضر کرده بودند.» ابراهیم از آن بخورد و آن جوانمرد راهب، یکی از بزرگان دین شد.
و این عین اعجاز نبی بود موصول به کرامت ولی و سخت نادرست است که اندی غیبت نبی غیری را برهان نماید و اندر حضور ولی مر غیر وی را از کرامت وی نصیبی باشد و به‌حقیقت منتهی ولایت را جز مبتدی آن نشناسد.
و آن راهب از مکتومان بود چون سَحَرهٔ فرعون. پس ابراهیم صدق معجز نبی می اثبات کرد و آن دیگر هم صدق نبوت می‌طلبید و هم عزّ ولایت. خداوند تعالی به حسن عنایت خود مقصود وی حاصل گردانید و این فرقی ظاهر است میان کرامت و اعجاز و اندر این سخن بسیار است، این کتاب بیش از این تحمل نکند.
و اظهار کرامت بر اولیا کرامتی دیگر بود و شرط آن کتمان است نه اظهار بتکلف. و شیخ من گفت، رحمة اللّه علیه که: «اگر ولی ولایت ظاهر کند و بدان دعوی کند مر صحت حالش را، زیان ندارد؛ اما تکلف وی به اظهار آن رعونت باشد.» واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلامُ فی اظهار جنسِ المعجزةِ علی یدَی مَنْ یدٌعِی الْإلهیّة
اتفاق کرده‌اند مشایخ این طریقه و جملهٔ اهل سنت و جماعت بر آن که: «روا باشد فعلی ناقض عادت، مانند معجزه و کرامت پیدا آید بر دست کافری که اسباب شبهت از ظهور آن منقطع باشد و کس را اندر کذب وی شک نماند و ظهور آن فعل بر کذب وی ناطق باشد و این چنان بود که فرعون چهارصد سال عمر یافت که اندر آن میان وی را بیماری نبود و آب از پسِ وی به بالا برشدی و چون بیستادی آب بستادی و چون برفتی آب برفتی، و همچنین علامات. هیچ عاقل را شبهت نیفتاد؛ که وی در دعوی خدایی کاذب و کافر بود؛ از آن که مضطرند عقلا که خداوند تعالی مجسم و مرکب نیست و اگر از این افعال بسیار بر وی پدیدار آمدی عاقل را بر کذب دعوی وی شبهتی نماندی و آن‌چه از شداد صاحب ارم و از نمرود روایت آرند هم از این جنس، هم بر این قیاس می‌کن.
و مانند این مُخبر صادق ما را خبر داد که: اندر آخرالزّمان دجّال بیرون آید و دعوی خدایی کند و دو کوه، یکی بر راست و یکی بر چپ وی، می‌رود. این که بر راست بود جایگاه نعیم بود و آن که بر چپ بود جایگاه عذاب و عقوبت بود. خلق را به خود دعوت کند، آن که بدو نگرود وی را عقوبت کند. خداوند تعالی به سبب ضلالت وی مر خلق را می‌میراند و زنده می‌گرداند و اندر عالم امر مطلق گسترانیده باشد. اگر به جای آن صد چندان ازافعال ناقض عادت بر وی پدیدار آید، عاقل را اندر آن هیچ شبهت نیفتد؛ که عاقل را به‌ضرورت معلوم بود که خداوند تعالی بر خر ننشیند ومتغیر و متلون نباشد و این را حکم استدراج باشد.
و نیز روا باشد که بر دست مدعی رسالتی که کاذب بود، فعلی پدیدار آید ناقض عادت؛که آن دلیل کذب وی باشد، چنان‌که بر دست صادق علامت صدق وی باشد. اما روا نباشد که فعلی پدیدار آید که اندر آن کسی را شبهتی افتد؛ که چون اثبات شبهت جایز باشد، صادق را از کاذب باز نتوان شناخت و آنگاه طالب نداند که را تصدیق می‌باید کرد و که را تکذیب. آنگاه حکم نبوت بکلیت باطل شود.
و روا باشد که بر دست مدعی ولایت چیزی از جنس کرامت پدیدار آید که وی اندر دین درست باشد، اگرچه معاملاتش خوب نباشد؛ از آن که بدان صدق رسول اثبات می‌کند و فضل حق می ظاهر کند، نه نسبت آن فعل به حول و قوهٔ خود می‌کند و آن که اندر اصل ایمان راستگوی بود بی برهان اندر همه احوال به اعتقاد اندر ولایت راستگوی بودبه برهان؛ زانچه در وصف اعتقاد وی به اعتقاد ولی باشد اگرچه اعمال موافق اعتقاد نباشد دعوی ولایت ازوی ترک معاملات، منافات نکند؛ چنان‌که دعوی ایمان و به‌حقیقت کرامت و ولایت از مواهب حق است نه از مکاسب بنده. پس کسب مر حقیقت هدایت را علت نگردد.
و پیش از این گفته‌ایم که اولیا معصوم نباشند؛ که عصمت مر ایشان را شرط نبوده است؛ اما محفوظ باشند از آفتی که وجود آن نفی ولایت اقتضا کند و نفی ولایت نعوذ باللّه اند رِدَّت بسته است نه اندر معصیت و این مذهب محمد ابن علی است و از آنِ جنید و ابوالحسن نوری و حارث محاسبی و جز ایشان از اهل حقایق، رحمة اللّه علیهم.
اما اهل معاملت چون سهل بن عبداللّه و ابوسلیمان دارانی و حمدون قصار و جز ایشان را رحمهم اللّه مذهب آن است که شرط ولایت بر مداومت طاعت است. چون کبیره بر دل ولی گذر کند، وی از ولایت معزول شود و پیش از این گفتیم که به اجماع امت بنده به کبیره از ایمان بیرون نیاید، و ولایتی ازولایتی اولی تر نیست. چون ولایت معرفت که اصل همهٔ کرامتهاست به معصیت زایل نشود، محال باشد که آن‌چه کمتر از آن است اندر شرف و کرامت، زایل شود.
و این اختلاف اندر میان مشایخ دراز شده است. این‌جا مراد من اثبات آن جمله نیست؛ اما مهمترین چیزها اندر معرفت این باب آن است که بدانی به علم یقینی که این کرامت بر ولی اندر چه حال ظاهر شود، اندر حال صَحْو یا در حال سُکْر و اندر غلبه و یا تمکین؟ و شرح صَحْو و سُکْر اندر ذکر مذهب ابویزید رحمة اللّه علیه به‌تمامی بیاورده‌ام.
ابویزید و ذی النون المصری و محمدبن خفیف و حسین بن منصور و یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنهم و جماعتی بر آنند که اظهار کرامت بر ولی به‌جز اندر حال سُکْر وی نباشد، و آن‌چه اندر حال صَحْو باشد آن معجز انبیا بود و این فرقی واضح است میان معجز و کرامات اندر مذهب ایشان؛ که اظهار کرامات بر ولی اندر سُکْر وی باشد؛ که وی مغلوب باشد و پروای دعوی ندارد و اظهار معجز بر نبی اندر حال صَحْو وی باشد؛ که وی تحدی کند و خلق را به معارضهٔ آن خواند و صاحب معجز مخیر بود میان دو طرف حکم: یکی اظهار وی آن‌جا که خواهد و دیگر کتمان آن. و باز اولیا را این نباشد؛ زیرا که گاهی بود که ایشان بخواهند و نباشد، و گاهی که نخواهند و بباشد؛ از آن‌چه ولی داعی نباشد تا حالش به بقای اوصاف منسوب بود؛ که وی مکتوم باشد و حالش به فنای صفت موصول بود. پس یکی صاحب شرع بود و دیگر صاحب ستر. پس باید تا کرامت جز در حال غیبت و دهشت ظاهر نگردد، و جملهٔ تصرف وی به تصرف حق باشد و آن که وقت وی این بود جملهٔ نطقش به تألیف حق باشد؛ از آن‌چه صحت صفت بشریت یا لاهی را بود و یا ساهی را و یا مطلق الهی را. پس انبیا لاهی و ساهی نباشند و به‌جز انبیا مطلقا الهی نباشند. ماند این‌جا ترددی و تلونی بدون تحقیقی و تمکینی، تا به اقامت حال بشریت با خود باشند محجوب باشند، و چون مکاشف شوند مدهوش و متحیر گردند اندر حقیقت الطاف حق.
و اظهار کرامت جز اندر حال کشف درست نیاید که آن درجهٔ قرب باشد وآن وقتی بود که حَجَر و ذهب به نزدیک دلش یکسان بود و به هیچ حال از آدمی به‌جز انبیا را این حال صفت نگردد الا اندر وی عاریت باشد و آن به‌جز حالت سُکْر نباشد؛ چنان‌که حارثه یک روز از دنیا گسسته شد و اندر دنیا به عقبی مکاشف گشت گفت، رضی اللّه عنه: «عَزَفتُ نفسی عَنِ الدُّنیا فاسْتَوَتْ عِندی حَجَرُها و ذَهَبُها و فِضَّتُها و مَدَرُها.» روز دیگر وی را دیدند بر خرمابنی کاری می‌کرد. گفتند: «چه می‌کنی یا حارثه؟» گفتا: «طلب قوتی که از آن چاره نیست.» پس آن ساعت چنان بود و این ساعت چنین.
پس مقام صَحْو اولیا درجهٔ عوام بود و مقام سکرشان درجهٔ انبیا. هرگاه که به خود بازآیند خود را یکی از آحاد مردمان دانند و چون از خود غایب شوند و به حق راجع گردند سکرشان مذهب شود و مر حق را مهذب گردند. کل عالم اندر حق ایشان چون ذهب شود، چنان‌که شبلی گوید، رحمه اللّه:
ذَهَبٌ أیْنَما ذَهَبْنا و دُرٌّ
حیثُ دُرْنا، وَفِضَّةٌ فی الفَضاءِ
و از استاد امام ابوالقاسم القشیری رضی اللّه عنه شنیدم که گفت: وقتی از طابرانی پرسیدم از ابتدای حالش. گفت: «وقتی مرا سنگی می‌بایست ازرودخانهٔ سرخس هر سنگ که برمی‌گرفتم جوهری می‌شد باز می‌انداختم.» و این از آن بود که هر دو به نزدیک وی یکسان بود؛ لا، بل که هنو زجوهر خوارتر؛ که ورا ارادت سنگی بود و ازآنِ جوهر نه.
و از خواجه امام حزامی شنیدم به سرخس که گفت: کودک بودم به محله‌ای رفته بودم از محله‌های باغستان، به طلب برگ تود از برای مایهٔ قَزّ. و بر درختی شدم گرمگاه، و شاخ آن درخت می‌زدم. شیخ ابوالفضل حسن رضی اللّه عنه بدان کوی برگذشت و من بر درخت بودم مراندید. هیچ شک نکردم که او از خود غایب است و به دل با حق حاضر. بر حکم انبساط سر برآورد و گفت: «بار خدایا، یکسال بیشتر است تا مرادنگی نداده‌ای که موی سر حلق کنم، با دوستان چنین کنی؟» گفت: هم اندر حال همه اوراق و اصول درختان زر گشته بود. آنگاه گفت: «عجب کاری! همه تعریض ما اعراض است! مر گشایش دل را با تو سخنی نتوان گفت؟»
و از شبلی می‌آید که چهار هزار دینار به یک جمله به دجله انداخت. گفتند: «چه می‌کنی؟» گفت: «سنگ به آب اولی‌تر.» گفتند: «چرا به خلق ندهی؟» گفت: «ای سبحان اللّه! من به خدای چه حجت آرم که حجاب از دل خود برگیرم و بر دل برادر مسلمان بنهم؟ شرط نباشد در دین که برادر مسلمان را از خود بتر خواهی.»
و این جمله حالت سُکْر است و شرح این گفته‌ام، اما مراد این‌جا اثبات کرامات است.
باز جنید و ابوالعباس سیاری و ابوبکر واسطی و محمدبن علی، صاحب مذهب –رضوان اللّه علیهم اجمعین بر آن‌اند که: کرامت اندر حال صَحْو و تمکین ظاهر شود، بیرونِ سُکْر؛ از آن که اولیا را خداوند تعالی والیان عالم کرده است و حل و عقد بدیشان باز بسته و احکام عالم را موصول همت ایشان گردانیده. پس باید تا صحیح‌ترین همه رای‌ها رای ایشان باشد و شفیق ترین همه دل‌ها دل ایشان اخص بر خلق خدای؛ از آن‌چه ایشان رسیدگان‌اند. تلوین و سُکْر اندر ابتدای حال باشد. چون بلوغ حاصل آمد، تلوین با تمکین بدل گردد. آنگاه وی ولی بر حقیقت باشد و کرامات وی صحیح بود.
و اندر میان اهل این قصه معروف است که: مر اوتاد را باید تا هر شب به گرد جملهٔ عالم برآیند و اگر هیچ جا باشد که چشم ایشان بر نیفتاده بود و خللی آن‌جا پدیدار آید، آنگاه به قطب باز گردند؛ تا وی همت برگمارد، آن خلل از عالم به برکات وی، خداوند تعالی زایل گرداند.
و آنان که گویند: زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شده است؛ این همه علامت سُکْر باشد و نادرستی دیدار و این را بس شرفی نباشد. شرف مر آن درست بین و راست دان را باشد که زر نزدیک وی، زر بود و کلوخ، کلوخ؛ اما به آفت آن بینا بود تا گوید: «یا صَفْراءُ یا بَیْضاءُ غُرّی غَیْری.» یا زر زرد روی و یا سیم سفید کار، به‌جز مرا فریبید که من به شما مغرور نگردم؛ از آن‌چه من آفت شما دیده‌ام. پس آن که آفت وی بدید مر آن را محل حجاب داند به ترک آن بگوید ثواب یابد؛ و باز آن را که زر چون کلوخ بود به ترک کلوخ گفتن راست نیاید.
ندیدی که چون حارثه صاحب سُکْر بود گفت: «زر و کلوخ و سنگ و نقره به نزدیک من همه یکسان‌اند»، و ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه صاحب صَحْو بود، آفت قبض دنیا بدید و ثواب ترک آن معلوم کرد، دست از آن بداشت؛ تا پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم گفت: «عیال را چه ماندی؟» گفت: «خدای و رسول وی.» و ابوبکر وراق ترمذی روایت کند که: روزی محمدبن علی رضی اللّه عنهما مرا گفت: «یا بابکر امروز من تو را به جایی خواهم برد.» گفتم: «فرمان شیخ راست.» با وی برفتم. دیری برنیامد که بیابانی دیدم صعب بزرگ،و تختی زرین اندر میان آن بیابان در زیر درختی سبز بر کنار چشمهٔ آب نهاده ویکی بر آن تخت نشسته و لباسی خوب پوشیده چون محمدبن علی رضی اللّه عنهم به نزدیک وی رفت، سلام گفت. او برخاست، وی را بر تخت نشاند. چون زمانی برآمد از هر سوی گروهی می‌آمدند تا چهل کس آن‌جا جمع شدند. وی اشارتی کرد به آسمان، چیزی خوردنی پدیدار آمد، بخوردیم و محمدبن علی سؤالی کرد و آن مرد در آن باب سخن بسیار گفت؛ چنان‌که من یک کلمه از آن فهم نکردم. چون زمانی بود، دستوری خواست و بازگشت. و مرا گفت: «یا بابکر، برو که سعید ابد گشتی.» چون زمانی بود به ترمذ بازآمدیم من وی را گفتم: «ایها الشیخ، آن چه جای بود؟ و آن مرد که بود؟» گفت: «آن تیه بنی اسرائیل و آن مرد قطب المدار علیه.» گفتم: «ایها الشیخ، اندر این ساعت ازترمذ چگونه به تیه رسیدیم؟» گفت: «یا ابابکر، تو را کار با رسیدن است نه با پرسیدن و با چگونگی.» و این علامت صحت صَحْو باشد نه از آنِ سُکْر.
اکنون این مختصر کردیم که اگر به تفصیل این مشغول شویم و اخوات این را شرح دهیم کتاب مطول شود و از مقصود بازمانیم. پس بعضی از دلایل که تعلق آن بدین کتاب است به ذکر کرامات و حکایات ایشان موصول گردانم تا به خواندن آن مریدان را تنبیه باشد و علما را ترویح و محققان رامذاکرت و عوام را زیادت یقین و دفع شبهت.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی ذکر کراماتهم
بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آن‌چه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی می‌بود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آن‌جا معجز اندر غیبت مکان روا بود، این‌جا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش این‌جا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا این‌جا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشه‌های خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی می‌رفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آن‌جا بخفتند. چون پاره‌ای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یک‌دیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم به‌جز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاه‌تر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان می‌کردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود می‌خواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار می‌کردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت می‌شد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کرده‌ام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست می‌گویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست می‌گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه می‌دانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ می‌گوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا می‌گویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر می‌آیی؟ تو موفقه‌ای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمده‌ام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمه‌ای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کرده‌اند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره‌ای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدم‌های ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی می‌رفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابه‌ها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیه‌ها حقه‌ای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه‌ها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آورده‌ام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آن‌چه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همی‌خوردند و تسبیه کاسه می‌شنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت می‌آرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه می‌رفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفق‌اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز می‌رفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوه‌ای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو می‌سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می‌نهی و محبره را از حجاب می‌دانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت می‌بود؛ اما هیبت وی مرا می‌باز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّه‌ای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من می‌آمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفته‌‌ام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می‌بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می‌بترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری می‌رفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشته‌‌ام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعه‌ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی می‌گفت. گفتمش: «این با که می‌گویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آن‌جا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزه‌ای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را می‌بینم و تا از مَنَت غایب نگردانند می‌خواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آن‌چه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطه‌ای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساخته‌اند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر می‌کنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.

عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حبیب عجمی رحمة الله علیه
آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بی گمان، آن خلوت نشین بی نشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمة الله علیه، صاحب صدق و صاحب همت بود، و کرامات و ریاضات کامل داشت، و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی. اگر سیمی نیافتی پایمزد طلب کردی و نفقه خود هر روز از آن ساختی. روزی به طلب وام‌داری رفته بود، آن وامدار در خانه نبود، چون او را ندید پایمزد طلب کرد. زن وامدار گفت: شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که تو را دهم. گوسفند کشته بودیم، جز گردن او نمانده است. اگر خواهی تو را دهم.
گفت: شاید آن گردن گوسفند از وی بستد و به خانه برد. زن را گفت: این سودست. دیگی بر نه.
زن گفت: نان نیست و هیزم نیست.
او را گفت: نیک وارفتم تا از جهت پایمزد هیزم ونان بستانم.
برفت و همه بستد و بیاورد، و زن دیگ برنهاد، و چون دیگ پخته شد زن خواست که در کاسه کند. سایلی فرا درآمد و چیزی خواست. حبیب بانگ بروی زد که: آنچه ما داریم اگر شما را دهیم توانگر نشوید وما درویش شویم.
سائل نومید شد. زن خواست که در کاسه کند. سر دیگ بگرفت. همه خون سیاه گشته بود. زن بازگشت. زردروی شده، دست حبیب گرفت و سوی دیگ آورد و گفت: نگاه کن که از شومی ربای تو و از بانگ که بر درویش زدی به ما چه رسید. بدین جهان خود چه باشد، بدان جهان تا چه خواهد بود.
حبیب آن بدید. آتش به دلش فروآمد که هرگز دیگر آن آتش بننشست. گفت: ای زن! هر چه بود توبه کردم.
روز دیگر بیرون آمد، به طلب معاملان. روز آدینه بود. کودکان بازی می‌کردند. چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که: حبیب رباخوار آمد. دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم.
این سخن بر حبیب سخت آمد. روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. هوش از او زایل شد. پس توبه کرد و حسن بصری دریافت و دست در فتراک او زد. چون از آن مجلس بازگشت وام داری او را بدید. خواست که از حبیب بگریزد. حبیب گفت: مگریز! تا کنون تو را از من می‌بایست گریخت، اکنون مرا از تو می‌باید گریخت.
و از آنجا بازگشت. کودکان بازی می‌کردند. چون حبیب بدیدند گفتند: دور باشید تا حبیب تائب بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که در خدای عاصی شویم.
حبیب گفت: الهی و سید ی!بدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من زدی و نام من به نیکویی بیرون داد ی. پس منادی کرد که: هر که را از حبیب چیزی می‌بایست ستد بیایید و بستانید. خلق گرد آمدند و آن مال خویش جمله بداد تا مفلس شد. کسی دیگر بیامد و دعوی کرد. چادر زن بداد؛ و دیگری دعوی کرد. پیراهن خود بدو داد. برهنه بماند و برلب فرات در صومعه ای شد و آنجابه عبادت خدای مشغول شده. همه شب وروز از حسن علم می‌آموخت و قرآن نمی‌توانست آموخت. عجمی از این سببش گفتند. چون بروزگاری برآمد بی برگ و نوا شد. زن از وی نفقات و دربایست طلب می‌کرد. حبیب بدر بیرون آمد و قصد صومعه کرد تا عبادت پیش گیرد و چون شب درآمد بر زن بازآمد. زن او را پرسید که: کجا کار کردی که چیزی نیاوردی؟
حبیب گفت: آنکس که من از جهت او کار می‌کردم پس کریم است و از کرم او شرم دارم که از وی چیزی بخواهم. او خود چون وقت آید بدهد که می‌گوید هر ده روز مزد می‌دهم. پس هر روز بدان صومعه می‌رفت و عبادت می‌کرد تا ده روز. روز دهم چون نماز پیشین رسید اندیشه کرد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم و بدان تفکر فروشد. در حال خداوند تعالی حمالی را به درخانة وی فرستاد با یک خروار آرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ، و یک حمال دیگر با روغن و انگبین و توابل و حویج حمالان آن برداشته بودند، و جوانمردی ماهروی با ایشان اندر صره ای سیصد درم سیم به در خانه حبیب آمد و در بزد. زن درآمد. گفت: چه کار تست؟
آن جوانمرد نیکوروی گفت: این جمله را خداوندگار فرستاده است. حبیب را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.
این بگفت و برفت. چون شب در آمد حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد. چون به در خانه رسید، بوی نان و دیگ می‌آمد. زن حبیب پیش او بازرفت و رویش پاک کرد و لطف کرد. چنانکه هرگز نکرده بود. گفت: ای مرد! این کار از بهر آنکه می‌کنی آنکس پس نیکومهتری است با کرامت و شفقت. اینک چنین و چنین فرستاده به دست جوانمردی نیکوروی و گفت: حبیب چون بیاید او را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.
حبیب متحیر شد و گفت: ای عجب! ده روز کار کردم، با من این نیکویی کرد. اگر بیشتر کنم دانی که چه کند.
به کلیت روی از دنیا بگردانید و عبادت می‌کرد تا از بزرگان مستجاب الدعوة گشت. چنانکه دعای او مجرب همگنان شد. بلکه روزی پیرزنی بیامد و در دست و پای او فتاد و بسی بگریست که پسری دارم که از من غایب است. دیرگاهست و مرا طاقت فراق نماند. از بهر خدای دعایی بگوی تا بود که حق تعالی به برکت دعای تو او را به من بازرساند.
گفت: هیچ سیم داری؟
گفت: دو درم دارم.
گفت: بیار به درویشان ده .
و دعایی بگفت؛ و گفت: برو که به تو رسید.
زن هنوز به در سرای نرسیده بود که پسر را دید. فریاد برآورد. گفت: اینک پسر من و او را ببر.
حبیب آورد. گفت: حال چگونه بود؟
گفت: به کرمان بودم. استاد مرا به طلب گوشت فرستاده بود. گوشت بستدم و به خانه باز می‌رفتم، بادم در ربود. آوازی شنیدم که ای باد او را به خانه خود باز رسان. به برکت دعای حبیب و به برکت دو درم صدقه اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می‌آورد، و عرش بلقیس در هوا می‌آورد.
نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات. وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد. چون به تقاضا آمدندی، کیسه بیرون کردی. پر از درم بودی. وامها بدادی. و در بصره خانه ای داشت بر سر چارسوی راه، و پوستینی داشت که تابستان و زمستان آن پوشیدی. وقتی به طهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت. خواجه حسن بصری فراز رسید. پوستین دید در راه انداخته. گفت: این عجمی این قدر نداد که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود.
بایستاد و نگاه می‌داشت تا حبیب بازرسید. سلام گفت: پس گفت: ای امام مسلمانان! چرا ایستاده ای؟
گفت: ای حبیب! ندانی که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود. و بگو تا به اعتماد که بگذاشته ای؟
گفت: به اعتماد آنکه تو را برگماشت تانگاه داری.
نقل است که روزی حسن برحبیب آمد به زیارت. حبیب دو قرص جوین و پاره ای نمک پیش حسن نهاد. حسن خوردن گرفت. سائلی به درآمد. حبیب آن دو قرص و نمک بدو داد. حسن همچنان بماند. گفت: ای حبیب! تو مردی شایسته ای. اگر پاره ای علم داشتی به بودی که نان از پیش مهمان برگرفتی و همه به سائل دادی. پاره ای به سائل بایست داد و پاره ای به مهمان.
حبیب هیچ نگفت . ساعتی بود غلامی می‌آمد و خوانی بر سرنهاده بود و بره ای بریان و حلوا و نان پاکیزه و پانصد درم سیم در پیش حبیب نهاد و حبیب سیم به درویشان داد و خوان پیش حسن نهاد. چون حسن پاره ای بریان بخورد، حبیب گفت: ای استاد! تو نیک مردی. اگر تو پاره ای یقین داشتی به بودی با علم یقین باید.
و در وقتی نماز شام حسن به در صومعة او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده. حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد می‌خواند. گفت: نماز در پی او درست نیست.
بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب درآمد بخفت. حق را تبارک و تعالی بخواب دید. گفت: ای بارخدای. رضای تو در چه چیز است.
گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی.
گفت: بارخدایا! آن چه بود؟
گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتراز جمله نماز عمرتو خواست بود. اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.
یک روز کسان حجاج حسن را طلب می‌کردند، در صومعه ای. حبیب پنهان شد. حبیب را گفت: امروز حسن را دیدی؟
گفت: دیدم.
گفتند: کجا شد؟
گفت: در این صومعه.
در صومعه رفتند. هرچند طلب کردند حسن را نیافتند. چنان که حسن گفت: هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند.
حسن از صومعه بیرون آمد و گفت: ای حبیب! حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی.
حبیب گفت: ای استاد! به سبب راست گفتن من خلاص یافتی که اگر دروغ گفتمی، هردو گرفتار شدیمی.
حسن گفت: چه خواندی که مرا ندیدند.
گفت ده بار آیت الکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد و باز گفتم الهی! حسن را به تو سپردم. نگاهش دار.
نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد وبا خود چیزی می‌اندیشید که حبیب در رسید. گفت: یا امام! به چه
ایستاده ای؟
گفت: به جایی خواهم رفت. کشتی دیر می‌آید.
حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارهای از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو.
حبیب پای بر آب نهاد وبرفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟
گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهادو برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟
پس حسن گفت: ای حبیب!این به چه یافتی؟
گفت: بدان که من دل سفید می‌کنم و تو کاغذ سیاه.
حسن گفت: علمی نفع غیری و لم ینفعنی. علم من دیگران را منفعت است و مرا نیست و بود که از اینجا کسی را گمان افتد که درجه حبیب بالای مقام حسن بود، نه چنان است که هیچ مقام در راه خدای بالای علم نیست و از بهر این بود که فرمان به زیادت خواستن هیچ صفت نیامد الا علم. چنانکه در سخن مشایخ است که کرامات درجه چهاردهم طریقت است و اسرار و علم در درجه هشتادم. از جهت آنکه کرامات از عبادت بسیار خیزد و اسرار از تفکر بسیار، و مثل این حال سلیمان است که این کار که او داشت در عالم کس نداشت. دیو و پری، وحوش و طیور مسخر باد و آب و آتش، مطیع. بساطی چهل فرسنگ در هوا روان با آن همه عظمت زبان مرغان و لغت موران مفهوم. باز این همه کتاب که از عالم اسرار است موسی را بود علیه السلام. لاجرم او باز آن همه کار متابع او بود.
نقل است که احمد حنبل و شافعی رضی الله عنهما، نشسته بودند. حبیب از گوشه ای درآمد. احمد گفت: من او را سوالی خواهم کرد.
شافعی گفت: ایشان را سؤال نشاید کرد که ایشان قومی عجب باشند احمد گفت: چاره نیست.
چون حبیب فراز رسید احمد گفت: چه گویی در حق کسی که از این پنج نماز یکی از وی فوت شود، نمی‌داند کدامست، چه باید کرد؟
حبیب گفت: هذا قلب عقل عن الله فلیودب. این دل کسی بود که از خداوند غافل باشد. او را ادب باید کرد و هر پنج نماز را قضا باید کرد.
احمد در جواب او متحیر بماند. شافعی گفت: نگفتم: ایشانرا سوال نتوان کرد. نقل است حبیب را خانه ای تاریک بود. سوزنی در دست داشت، بیفتاد و گم شد. در حال خانه روشن گشت. حبیب دست بر چشم نهاد. گفت: نی، نی! جز به چراغ باز ندانم جست.
نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت. روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت: ای مستوره! کنیزک ما را آواز ده. گفت: نه! من کنیزک توام.
گفت: ما را در این سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنیم. تو را چگونه توانستمی دید؟
نقل است که در گوشه ای خالی نشستی گفتی: هرگزش چشم روشن مباد که جز تو بیند؛ و هرکه تو را به تو انس نیست به هیچ کس انسش مباد.
و در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی. گفتی: پایندان ثقة است. یکی پرسید که: رضا در چیست؟
گفت: در دلی که غبار نفاق درو نبود.
نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری. بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی. نمی‌دانی که چه می‌گوید. این گریه از چیست؟
گفت: زبانم عجمی است اما دلم عربی است.
درویشی گفت: حبیب را دیدم در مرتبه ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟
آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است.
نقل است که خونی یی را بردار کردند، هم در آن شب او را به خواب دیدند، در مرغزار بهشت طواف می‌کرد با حله سبز پوشیده. گفتند: یا فلان! تو مرد قتال این از کجا یافتی؟
گفت: در آن ساعت که مرا بردار کردند، حبیب عجمی برگذشت. به گوشه ای چشم به من بازنگرست. این همه از برکات آن نظر است، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر بشر حافی رحمة الله علیه
آن مبارز میدان مجاهده، آن مجاهز ایوان مشاهده، آن عامل کارگاه هدایت، آن کامل بارگاه عنایت، آن صوفی صافی، بشر حافی رحمة الله علیه، مجاهدة عظیم داشته است و شانی رفیع، و مشار الیه قوم بود. فضیل عیاض دریافته بود، و مرید خال خود بود، علی بن حشرم، و در علم اصول و فروع عالم بود. مولد او از مرو بود. به بغداد نشستی و ابتدای توبه او آن بود که شوریدة روزگار بود. یک روز مست می‌رفت. کاغذی یافت بر آنجا نوشته بسم الله الرحمن الرحیم. عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد. بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند: بشر را بگوی طیبت اسمنا فطیبناک و بجلت اسمنا فبجلناک و طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتی لاطیبن اسمک فی الدنیا و الاخرة. آن بزرگ گفت: مردی فاسق است. مگر به غلط بینم می‌بینم.
طهارت کرد و نماز بگزارد و بخواب رفت، همین خواب دید. همچنین تا بار سوم بامداد برخاست، وی را طلب کرد. گفتند به مجلس خمر است.
رفته خانه ای که در آنجا بود. گفت: بشر آنجا می‌بود؟
گفتند: بود. ولکن مست است و بی خبر.
گفت: بگوئید که به تو پیغامی دارم.
گفت: بگوئید که پیغام که داری
گفت: پیغام خدای.
گریان شد. گفت: آه! عتاب دارد یا عقابی کند.
گفت: باش تا یاران را بگویم.
با یاران گفت: ای یاران! مرا خواندند. رفتم و شما را بدرود کردم که بیش هرگز مرا در این کار نمی بینید.
پس چنان شد که هیچ کس نام وی نشنودی، الاّ که راحتی به دل وی برسیدی.
و طریق زهد پیش گرفت، و از شدت غلبه مشاهده حق تعالی هرگز کفش در پای نکردی، حافی از آن گفتند. با او گفتند: چرا کفش در پای نکنی؟
گفت: آن روز که آشتی کردند، پای برهنه بودم. باز شرم دارم که کفش در پای کنم. و نیز حق تعالی می‌گوید: زمین را بساط شما گرداندم. بر بساط پادشاهان ادب نبود با کفش رفتن.
جمعی از اصحاب خلوت چنان شدند که بکلوخ استنجا نکردند و آب از دهن بر زمین نینداختند که جمله در او نور الله دیدند. بشر را نیز همین افتاد. بل که نور الله چشم رونده گردد - بی یبصر - جز خدای خود را نبیند، هر که را خدای چشم او شد، جز خدای نتواند دید. چنانکه خواجه انبیا علیهم السلام در پس جنازة ثعلبه به سر انگشت پای می‌رفت. فرمود: ترسم که پای بر سر ملائکه نهم. و آن ملایکه چیست؟نور الله المومن ینظر به نور الله.
نقل است که احمد حنبل بسیار بر او رفتی و در حق او ارادت تمام داشت. تا به حدی که شاگردانش گفتند: این ساعت تو عالمی در احادیث و فقه و اجتهاد و در انواع علوم نظیر نداری. هر ساعت از پس شوریده ای می‌روی. چه لایق بود؟
احمد گفت: آری! از این همه علوم که بر شمردید، من این همه به از او دانم، اما او خداوند را به از من داند.
پس بر او رفتی و گفتی: حدثنی عن ربی. مرا از خدای من سخنی بگوی.
نقل است که بشر خواست که شبی به خانه درآید. یک پای در آستانه نهاد و یک پای بیرون خانه نهاد، و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده؛ و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود. در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. ناگاه بشر بیامد. چون شوریده ای گفت: ای خواهرم! بر بام می‌شوم.
قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود. چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد. بامداد بازآمد، خواهرش گفت: ایستادن را سبب چه بود؟
گفت: در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس اند که نام ایشان بشر است. یکی جهود، و یکی ترسا، و یکی مغ، و مرا نام بشر است. و به چنین دولتی رسیده، و اسلام یافته. ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان، و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم. در حیرت این مانده بودم.
نقل است که بلال خواص گفت: در تیه بنی اسرائیل می‌رفتم. مردی با من می‌رفت. الهامی به دل من آمد که او خضر است. گفتم: به حق حق که بگوی که تو را نام چیست؟
گفت: برادر تو، خضر است.
گفتم: در شافعی چه گویی؟
گفت: از اوتاد است.
گفتم: در احمد حنبل چه گویی؟
گفت: از صدیقان است.
گفتم: در بشر چه گویی؟
گفت: از پس او چون او نبود.
نقل است که عبدالله جلا گوید: ذوالنون را دیدم، او را عبادت بود؛ و سهل را دیدم او را اشارت بود؛ و بشر را دیدم او را ورع بود. مرا گفتند تو به کدام مایلتری؟
گفتم به بشربن الحارث که استاد ماست.
نقل است که هفت قمطره از کتب حدیث داشت، در زیر خاک دفن کرد. روایت نکرد. گفت: از آن روایت نمی‌کنم که در خود شهوت می‌بینم. اگر شهوت دل خاموشی بینم روایت کنم.
نقل است که بشر را گفتند بغداد مختلط شده است. بل که بیشتر حرام است. تو چه می‌خوری؟
گفت: از این می‌خورم که شما می‌خورید، و از این می‌آشامم که شما می‌آشامید.
گفتند: پس به چه رسیدی بدین منزلت؟
گفت: به لقمه ای کم از لقمه ای و به دستی کوتاهتر از دستی و کسی که می‌خورد و می‌گرید با کسی که می‌خورد و می‌خندد برابر نبود.
پس گفت: حلال اسراف نپذیرد.
یکی از او پرسید: چه چیز نان خورش کنم؟
گفت: عافیت نان خورش کن.
نقل است که مدت چهل سال او را بریان آرزو می‌کرد و بهاء آن او را به دست نیامده بود، و گویند سالها بود تا دلش باقلا می‌خواست و نخورده بود.
نقل است که هرگز آب از جویی که سلطانیان کنده بودندی نخوردی.
یکی از بزرگان گفت: به نزد بشر بودم، سرمایی بود سخت. او را دیدم برهنه، می‌لرزید. گفتم: یا با نصر!در چنین وقت جامه زیادت کنند، تو بیرون کرده ای؟
گفت: درویشان را یاد کردم و مال نداشتم که به ایشان مواسات کنم. خواستم که به تن موافقت کنم.
از او پرسیدند بدین منزلت از بچه رسیدی؟
گفت: بدانکه حال خویش از غیر خدای پنهان داشتم، جمله عمر.
گفتند: چرا سلطان را وعظ نکنی که ظلم بر ما می‌رود؟
گفت: خدای را از آن بزرگتر دانم که من او را پیش کسی یاد کنم که او را داند. تا بدان چه رسد که او را نداند.
احمد بن ابراهیم المطلب گفت: بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزدیک تو آیم. من پیغام بدادم. منتظر می‌بودیم، نماز پیشین بکردیم، نیامد. نماز دیگر بگزاردیم، نیامد. نماز خفتن بگزاردیم، با خویشتن گفتم سبحان الله، چون بشر مردی، خلاف کند؟ واین عجب است. و چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بودیم تا بشر بیامد. سجاده خویش برگرفت و روان شد. چون به دجله رسید بر آب برفت و بیامد، و حدیث کردند تا وقت سحر بازگشت، و همچنان برآب برفت. من خویشتن از بام بینداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم، گفتم: مرا دعایی بکن، دعا کرد و گفت: آشکارا مکن تا زنده بود. با هیچ کس نگفتم.
نقل است که جماعتی بر او بودند و او در رضا سخن می‌گفت. یکی از ایشان گفت: یا ابا نصر! هیچ چیز از خلق قبول نمی‌کنی بر ای جاه را. اگر محققی در زهد، و روی از دنیا بگردانیدی از خلق چیزی می‌ستان تا جاهت نماند در چشم خلق و آنچه از ایشان. می‌ستانی در خفیه به درویشان می‌ده و بر توکل می‌نشین و قوت خویش از غیب می‌ستان.
این سخن عظیم سخت می‌آمد بر اصحاب بشر. گفت: جواب بشنوید. آنگه گفت: فقرا سه قسم اند: یک قسم آنند که هرگز سوال نکنند و اگر بدهندشان نیز نگیرند، این قوم روحانیان اند که چون خداوند را سوال کنند هرچه خواهند خدا بدهد، و اگر سوگند به خدای دهند در حال حاجت ایشان روا شود. یک قسم دیگر آنانند که سوال نکنند و اگر بدهند قبول کنند و این قوم از اوسط اند، و ایشان بر توکل ساکن باشند برخدای تعالی، و این قوم آنها اند که بر مائده ای خلد نشینند. و یک قسم آنند که به صبر نشینند و چندانکه توانند وقت نگاه دارند، و دقع دواعی می‌کنند.
آن صوفی چون جواب بشنود گفت: راضی گشتم بدین سخن. خداوند از تو راضی باد!
و بشر گفت: به علی جرجانی رسیدم. بر چشمة آبی بود. چون مرا بدید گفت: آیا امروز چه گناه کردم که آدمی را می‌بینم؟
گفت: از پس او بدویدم، گفتم: مرا وصیتی کن. گفت فقرا را در برگیر، و زیستن با صبر کن. و هوا را دشمن گیر، و مخالفت شهوات کن، و خانه خود ا امروز خالی تر از لحد گردان. چنانکه خانه تو چنان بود که آن روز که در لحدت بخوابانند مرفه و خوش به خدای توانی رسید.
نقل است که گروهی بر بشر آمدند که از شام آمده ایم و، به حج رویم. رغبت کنی با ما؟
گفت: به سه شرط: یکی آنکه هیچ برنگیریم، و هیچ نخواهیم، و اگر چیزی مان دهند نپذیریم.
گفتند: ناخواستن و برنا گرفتن توانیم اما اگر فتوحی پدید آید نتوانیم که نگیریم.
گفت: شما توکل برزاد حاجیان کرده اید و این بیان آن سخن است که در جواب آن صوفی گفته است که اگر در دل کرده بودی که هرگز از خلق چیزی قبول نخواهم کرد، این توکل بر خدای بودی.
«نقلست که بشر گفت روزی بخانة درآمدم مردی را دیدم گفتم تو کیستی که بی دستوری درآمدی گفت برادر تو خضرم گفتم رعا کن مرا گفت خدای گزاردن طاعت خود بر تو آسان گرداناد و گفت طاعت تو بر تو پوشیده گرداناد»
نقل است که یکی با بشر مشورت کرد که دوهزار درم دارم. حلال می‌خواهم که به حج شوم.
گفت: توبه تماشا می‌روی. اگر برای رضای خدای می‌روی برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال، که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج اسلام پسندیده تر.
گفت: رغبت حج بیشتر می‌بینم.
گفت: از آنکه مالها نه از وجه نیکو به دست آورده ای، تا بناوجوه خرج نکنی قرار نگیری.
نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد. گفت: همه اهل گورستان را دیدم، بر سر کوه آمد و شغبی در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می‌کردند، چنانکه کسی قسمت کند چیزی.
گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟ مرا گفتند آنجا برو و بپرس. رفتم و پرسیدم. گفتند: یک هفته است که مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و به سه بار قل هو الله احد برخواند، و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می‌کنیم. هنوز فارغ نگشته ایم.
نقل است که بشر گفت: مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم. مرا گفت: ای بشر! هیچ می‌دانی که چرا خدای تعالی برگزید تو را از میان اقران تو؟ و بلند گردانید درجه تو؟
گفتم: نی رسول الله!
گفت: به سبب آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت نگاه داشتی، و برادران نصیحت کردی و اصحاب مرا و اهل بیت مرا دوست داشتی، خدای تعالی تو را از این جهت به مقام ابرار رسانید.
نقل است که بشر گفت: یک شب مرتضی را به خواب دیدم. گفتم: مرا پندی ده! گفت: چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان برای طلب ثواب رحمان، و از آن نیکوتر تکبر درویشان بر توانگران، از اعتماد بر کرم آفریدگار جهان.
نقل است که اصحاب را گفت: سیاحت کنید که چون آب روان بود خوش گردد، و چون ساکن شود متغیر و زرد شود.
و گفت هر که خواهد که در دنیا عزیز باشد، و در آخرت شریف، گو از سه چیز دور باش: از مخلوقان حاجت مخواه؛ و کس را بدمگوی و به مهمانی کس مرو.
و گفت: حلاوت آخرت نیابد آنکه دوست دارد که مردمان وی را بدانند.
و گفت: اگر در قناعت هیچ سود نیست جز به عزت زندگانی کردن کفایت است.
و گفت: اگر دوست داری که خلق تو را بدانند این دوستی سر محبت دنیا بود.
و گفت: هرگز حلاوت عبادت نیابی تا نگردانی میان خود و میان شهوات دیوار آهنین.
و گفت: سخت ترین کارها سه است: به وقت دست تنگی سخاوت، و ورع در خلوت و سخن گفتن پیش کسی که از او بترسی.
و گفت: ورع آن بود که از شبهات پاک بیرون آیی. و محاسبه نفس در هر طرفة العینی پیش گیری.
و گفت: زهد ملکی است که قرار نگیرد، مگر در دلی خالی.
و گفت: اندوه ملکی است که چون جایی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز با او قرار گیرد.
و گفت: فاضلترین چیزی که بنده ای را داده اند معرفت است. و الصبر فی الفقر.
و گفت: اگر خدای را خاصگان اند عارفان اند.
و گفت: صوفی آن است که دل صافی دارد با خدای.
و گفت: عارفان قومی اند که نشناسند، مگر خدای؛ و ایشان را گرامی ندارند مگر برای خدای.
و گفت: هرکه خواهد که طعم آزادی بچشد گو سر را پاک گردان.
و گفت: هرکه عمل کند خدای را به صدق، وحشتی عظیم با خلقش پیش آید.
و گفت: سلامی بر ابنای دنیا کنید، به دست داشتن سلام بر ایشان
و گفت: نگریستن بر بخیل دل را سخت گرداند.
و گفت: ادب دست به داشتن میان برادران، ادب است.
و گفت: با هیچ کس ننشستم و هیچکس با من ننشست که چون از هم جدا شدیم مرا یقین نشدکه اگر به هم ننشستیمی هر دو را به بودی.
و گفت: من کاره مرگم و کاره مرگ نبود مگر کسی که در شک بود.
و گفت: کامل نباشی تا دشمن تو ایمن نبود.
و گفت: اگر خدای را طاعت نمی‌داری، باری معصیتش مکن.
یکی در پیش او گفت: توکلت علی الله.
بشر گفت: بر خدای دروغ می‌گویی. اگر بر او توکل کرده بودی، بدانچه او کند راضی بودی.
و گفت: اگر تو را چیزی عجب آید از سخن گفتن خاموش باش و چون از خاموشی عجب آید سخن گوی.
و گفت: اگر همه عمر در دنیا به سجده شکر مشغول گردی، شکر آن نگزارده باشی که او در ازل حدیث دوستان کرد. جهد کن تا از دوستان باشی.
چون وقت مرگش درآمد در اضطرابی عظیم بود و در حالتی عجب. گفنتند: مگر زندگانی را دوست می‌داری؟
گفت: نی!ولیکن به حضرت پادشاه پادشاهان شدن صعب است.
نقل است که در مرض موت بودی و یکی درآمد و از دست تنگی روزگار شکایت کرد. پیراهن بدو داد و پیراهنی به عاریت بستد و بدان پیرهن به دار آخرت خرامید.
نقل است که تا بشر زنده بود هرگز در بغداد هیچ ستور روث نینداخته بود، درراه - حرمت او را که پای برهنه رفتی- یک شب مردی ستوری داشت. ستور را دید که در راه روث افگند. فریاد برآورد: که بشر حافی نماند.
نگرستند، چنان بود. گفند: به چه دانستی؟
گفت: بدانکه تا او زنده بود در جمله راه بغداد روث ستوری دیده نبود. این برخلاف عادت دیدم، دانستم که بشرنمانده است.
بعد از مرگ او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: با من عتاب کرد. گفت: در دنیا ا زمن چرا چندین ترسید ی؟ اما علمت ان الکرم صفتی. ندانستی که کرم صفت من است؟
دیگری به خواب دید پرسید که: حق با تو چه کرد؟
و گفت: مرا آمرزید و فرمود کل یا من لم یاکل و اشرب یا من لم یشرب لاجلی. بخور ای آنکه از برای ما نخوردی و بیاشام ای آنکه از برای ما نیاشامیدی.
دیگری به خوابش دید. و گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بیامرزید و یک نیمه از بهشت مرا مباح گردانید، و مرا گفت یا بشر! تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردی، شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم.
دیگری به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: فرمان آمد که مرحبا ای بشر! آن ساعتی که تو را جان بر می‌داشتند هیچ نبود در روی زمین از تو دوست تر.
نقل است که یک روز ضعیفه ای بر امام احمد حنبل آمد و گفت: بر بام، دوک می‌ریسم و مشعله ای ظاهر گردد از آن خلیفه که می‌گذرد. به روشنایی آن مشعله، گاه هست که چند پاره دوک می‌ریسم. روا بود یا نه؟
احمد گفت: تو باری که یی که این دامنت گرفته است، که این عجب است؟
گفت: من خواهر بشر حافی ام.
احمد زار بگریست و گفت: این چنین تقوی جز از خاندان بشر حافی بیرون نیاید، و و گفت: تو را روا نبود، زینهار، گوش دار تا آب صافی تیره نشود، و اقتدا بدان مقتدای پاک کن - برادر خویش - تا چنان شوی که اگر خواهی تا در مشعلة ایشان دوک ریسی دست تو، تو را طاعت ندارد. برادرت چنان بود که هرگاه - که دست به طعامی دراز کردی، که شبهت بودی - دست او طاعت نداشتی.
گفتی: مرا سلطانی است که دل گویند. او را رغبت تقوی است. من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه
آن خلیفة الهی، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفه بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دایم در مقام قرب و هیبت بود. و غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.
و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید می‌گوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه می‌گوید: هژده هزار عالم از بایزید پر می‌بینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جد وی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود. واقعه با او همراه بوده است از شکم مادر. چنانکه مادرش نقل کند: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی، تو در شکم من در طپیدن آمدی، و قرار نگرفتی تا بارانداختمی.
و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟
گفت: دولت مادر زاد.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: تنی توانا.
گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟
گفت: دلی دانا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: چشمی بینا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ مفاجا.
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد، چون به سورة لقمان رسید، و به این آیت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای می‌گوید مرا خدمت کن و شکر گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی. استاد معنی این آیت می‌گفت. بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم. استاد دستوری داد. بایزید به خانه آمد. مادر گفت: یا طیفور به چه آمدی؟ مگر هدیه ای آورده اند، یا عذری افتادست؟
گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق می‌فرماید، ما را به خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است. یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم، و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم.
مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم. برو و خدا را باش.
پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می‌گردید، و ریاضت می‌کشید، و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر.
بایزید گفت: کدام طاق؟
گفت: آخر مدتی است که اینجا می‌آیی و طاق ندیده ای؟
گفت: نه!مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامده ام.
صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه خیو نینداختی -حرمت مسجد را.
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده بازمی افگند و دو رکعت نماز می‌کرد. می‌رفت و می‌گفت: این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بدینجا برتوان دوید.
پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد. گفت: ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن. آن را جداگانه احرام کنم.
بازآمد. سال دیگر جداگانه از سربادیه احرام گرفت، و در راه در شهری شد. خلقی عظیم تبع او گشتند. چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند. شیخ بازنگریست. گفت: اینها کی اند؟
گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت.
گفت: بار خدایا! من از تو در می‌خواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان. گفتم ایشان را به من محجوب گردان.
پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند، و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد، بگزارد، پس به ایشان نگریست. گفت: انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی.
گفتند: این مرد دیوانه شد.
او را بگذاشتند و برفتند، و شیخ اینجا به زبان خدای سخن می‌گفت. چنانکه بر بالای منبر گویند: حکایة عن ربه.
پس در راه می‌شد. کله سریافت بر وی نوشته: صم بکم عمی فهم لایعقلون. نعره ای بزد، و برداشت، و بوسه داد، و گفت: سر صوفئی می‌نماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که، خطاب لم یزلی بشنود؛ نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند، نه زبان دارد، که ثنای بزرگواری او گوید؛ بلکه عقل و دانش دارد، که ذره ای معرفت او بداند. این آیت در شان اوست.
و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد. گفت: برو و بگو که ای بایزید! همه شب می‌خسبی در بادیه، و به راحت مشغول می‌باشی، و قافله درگذشت.
مرید بیامد و آن سخن بگفت. شیخ جواب دادکه: ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد، چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بود.
چون این سخن به ذوالنون باز گفتند بگریست و گفت: مبارکش باد! احوال ما بدین درجه نرسیده است، و بدین بادیه طریقت خواهد، و بدین روش سلوک باطن.
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحله خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت: بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او، و این ظلمی تمام است.
بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت: ای جوانمرد!بردارنده بار اشترک نیست.
فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست؟ بار به یک بدست از پشت اشتر برتر دید، و او را از گرانی هیچ خبر نبود.
گفت: سبحان الله! چه عجب کاریست.
بایزید گفت: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید، و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد؟
پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتی روی به بسطام نهاد. خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد، و از حق بازمی ماند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت. و رمضان بود. به خوردن ایستاد. جمله آن بدیدند، از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدند. مساله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند.
پس صبر کرد تا شب درآمد. نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت. بانگ شنید که مادرش طهارت می‌کرد و می‌گفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان. و احوال نیکو او را کرامت کن.
بایزید آن می‌شنود. گریه بر وی افتاد.پس در بزد. مادر گفت: کیست؟
گفت: غریت توست.
مادر گریان آمد و در بگشاد، و چشمش خلل کرده بود و گفت: یا طیفور. دانی به چه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو می‌گریستم. و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم.
نقل است که شیخ گفت: آن کار که باز پسین کارها می‌دانستم، پیشین همه بود، و آن رضای والده بود.
و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت می‌جستم، در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم آب آوردم. چون بازآمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود. کوزه بر دست می‌داشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد، و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود. گفت: چرا از دست ننهادی؟
گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.
پس گفت: آن در فرانیمه کن.
من تا نزدیک روز می‌بودم تا نیمه راست بود یا نه؟ و فرمان او را خلاف نکرده باشم. همی وقت سحر آنچه می‌جستم چندین گاه از درآمد.
نقل است که چون از مکه می‌آمد به همدان رسید. تخم معصفر خریده بود. اندکی از او بسر آمد، برخرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد. خرقه بگشاد، مورچه ای از آنجا بدر آمد. گفت: ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم.
برخاست و ایشان را به همدان برد. آنجا که خانه ایشان بود بنهاد، تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود، الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود.
و شیخ گفت: دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، در کوره ریاضت می نهادم و با آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می‌زدم، تا از نفس خویش آینه ای کردم: پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت. آن آینه می‌زدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و به خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگرجهد کردم تا آن زنار بریده گشت، و اسلام تازه بیاوردم. بنگرستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای، به خدای رسیدم.
نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی. پرسیدند: که این چه حال است؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضه می‌یابم که تشویر می‌خورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید.
نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد. چون بیرون شد بازگشت. گفتند: هرگز هیچ عزم نقض نکرده ای این چرا بود؟
گفت: روی به راه نهادم. زنگی دیدم، تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو! و الا سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام. خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی.
نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم.
و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلة اهل ظاهر نمی‌گنجید. حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می‌گفت: چه مرا بیرون کنید؟
گفتند: تو مردی بد ی. تو را بیرون می‌کنیم.
شیخ می‌گفت: نیکا شهرا!که بدش من باشم.
نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید. بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد. بنگریستند، بول کرده بود همه خون بود گفتند: چه حالت بود؟
گفت: از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم. یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود، دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود. اگر دلم حاضر می‌شد زبانم کار نمی‌کرد، و اگر زبانم در حرکت می‌آمد دلم از کار می‌شد. همه شب در این حالت به روز آوردم.
و پیر عمر گوید: چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کرد ی. گفتی: ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی.
و عیسی بسطامی گوید: سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی. چون سربرآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی.
نقل است که شیخ سهلگی گوید: این در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفته اند.
و یکبار در خلوت بود، بر زبانش برفت که: سبحانی ما اعظم شانی. چون با خود آمد مریدان با او گفتند: چنین کلمه ای بر زبان تو برفت.
شیخ گفت: خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمه ای بگویم مرا پاره پاره بکنید.
پس هریکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کاردها، مرا بکشید. مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانه از بایزید انباشته بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی می‌زدند. چنان کارگر می‌آمد که کسی کارد بر آب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمی‌آمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خُرد می‌شد. بایزید پدید آمد. چون صعوه ای خرد در محراب نشسته. اصحاب درآمدند و حال بگفتند. شیخ گفت: بایزید این است که می‌بینید. آن بایزید نبود.
پس گفت: نزه الجبار نفسه علی لسان عبده. اگر کسی گوید این چگونه بود؟ گویم: چنانکه آدم علیه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک می‌سود، جبرئیل علیه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد. چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد، برعکس این هم را بود. چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود، چون به جوانی می‌رسد دویست من می‌شود. و چنانکه جبرائیل علیه السلام در صورت بشری بر مریم متجلی شد، حالت شیخ هم از این شیوه بوده باشد. اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد.
نقل است که وقتی سیبی سرخ برگرفت و در نگریست گفت: این سیبی لطیف است.
به سرش ندا آمد که: ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه ای نهی، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.
شیخ گفت: سوگندخوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم.
و گفت: روزی نشسته بودم. برخاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید. سه شبانه روز آنجا بماندم، روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر راحله می‌آمد. چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم. به اشتر اشارت کردم توقف کن.
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. آن مرد اعور به من بازنگرست. گفت: مران بدان می‌آوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم؟
گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا می‌آیی؟
گفت: از آن وقت باز، که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم.
آنگاه گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاه دار.
و روی از من بگردانید و برفت.
نقل است که شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود. جامه مسجد جدا داشتی، و جامه خانه جدا، و جامه طهارت جای جدا.
و گفت: چهل سال است که پشت به هیچ دیوار بازننهادم، مگر به دیوار مسجدی، یا دیوار رباطی. و گفت: خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسید. این از ذره ای بیش بود.
و گفت: چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود.
و گفت: چهل سال دیده بان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم.
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش می‌بود، شرک باقی است.
و گفت: سی سال خدا برای طلبیدم، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب.
و گفت: سی سال است تا هروقت که خواهم که حق را یاد کنم دهان و زبان به سه آب بشویم، تعظیم خداوند را.
ابوموسی از وی پرسید که: صعبترین کاری در این راه چه دید ی؟
گفت: مدتی نفس را به درگاه می‌بردم، و او می‌گریست، چون مدد حق در رسید نفس را می‌بردم، و او می‌خندید.
و پرسیدند: در این راه چه عجبتر دیده ای؟
گفت: آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید.
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسیده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد آوردی به جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند، شیخ سرفرو برده بود، برآورد و گفت: از بامداد باز دانه پوسیده طلب می‌کنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید در نمی‌یابم.
نقل است که بوتراب نخشبی رحمةالله علیه، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد. بوتراب او را بسی گفتی که: چنین که تویی تو را بایزید می‌باید دید.
یک روز مرید گفت: خواجه! کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند که بیند؟
بوتراب گفت: ای مرد! چون خدای را تو بینی، بر قدر خود بینی؛ و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است، نه صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار.
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: برو تا برویم.
هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند، شیخ از بیشه بیرون می آمد - سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر همین که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد.
بوتراب گفت: شیخا! یک نظر و مرگ؟!
شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. و هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهدة بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها به یکبار قطع کردند.
نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه، نامه ای نوشت به بایزید. گفت: چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد؟
بایزید جواب داد: که من آن ندانم! آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهای ازل و ابد در می‌کشد و نعره هل من مزید می‌زند.
پس یحیی نامه ای نوشت که: مرا با تو سری هست. ولکن میعاد میان من وتو بهشت است که در زیر سایه طوبی بگوییم.
و قرصی با آن نامه بفرستاد، و گفت: باید که شیخ این به کار برد؛، که از آب زمزم سرشته ام.
بایزید جواب داد و آن سر او بازیاد کرد و گفت: آنجا که یاد او باشد ما را همه نقد بهشت است، و همه سایة درخت طوبی. و اما آن قرص به کار نبرم، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشته ام، و نگفته بودی که از کدام تخم کشته ام.
پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد. برخاست و به زیارت او آمد. نماز خفتن آنجا رسید. گفت: شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد. جایی که در صحرا او را نشان می‌دادند، آنجا شدم. شیخ را دیدم که نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستاده بود، و گفت: من در حال عجب بماندم و او را گوش می‌داشتم، جمله شب را در کار بود. پس چون صبح برآمد، بر زبان شیخ برفت که اعوذبک ان اسالک هذا المقام.
پس یحیی به وقت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از واقعه شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همه هیچ نخواهم - که این همه مقام حجاب است.
یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود. یحیی گفت: ای شیخ! چرا از خدای معرفت نخواستی! و او ملک الملوک است، و گفته است هرچه خواهید بخواهید.
بایزید نعره ای بزد و گفت: خاموش ای یحیی! که مرا بر خویش غیرت آید که او را بدانم. من هرگز نخواهم که او را جز او داند. جایی که معرفت او بود در میان، چه کار دارم. خود خواست او آن است ای یحیی! جزوی کسی دیگر او را نشناسد.
پس یحیی گفت: به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن.
شیخ گفت: اگر صفوت آدم، و قدس جبرائیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محجوب آن شوی.
احمد حرب، حصیری بر شیخ فرستاد که به شب برآنجا نماز کن.
شیخ گفت: من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم، و در بالشی نهادم، و آن را زیر سر گرفتم.
نقل است که ذالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. شیخ بدو باز داد که: ما را مصلی، به چه کار ؟ مارا مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم.
یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید.
بوموسی گفت: ذوالنون بالش نیکو فرستاد. آن هم باز فرستاد، که شیخ این وقت بگداخته بود، جز پوستی و استخوانی نمانده بود. گفت: آن را که تکیه گاه او لطف و کرم حق بود، به بالش مخلوق نیاز نیاید.
نقل است که گفت: شبی در صحرایی بودم -سردر خرقه کشیده - مگر خوابی درآمد. ناگاه حالتی پدید شد که از آن غسل باید کرد. یعنی احتلام. و شب به غایت سرد بود. چون بیدار شدم نفسم کاهلی می‌کرد که به بآب سرد غسل کند. می‌گفت: « صبر کن تا آفتاب برآید، آنگاه این معامله فرابیش گیر. » گفت: چون کاهلی نفس بدیدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز آن خرقه یخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در میان آن خرقه می‌بودم تا وقتی که بیفتادم و بیهوش شدم. چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود.
نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می‌آمد. جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی در دست می‌زد. چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد، بربط، سربا یزید هردو بشکست. جوان مست بود. ندانست که او کیست. بایزید به زاویة خویش بازآمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟
بهای آن معلوم کرد، و در خرقه ای بست، و پاره ای حلوا به آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر می‌خواهد و می‌گوید، دوش آن بربط بر مازدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخیزد.
جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد، و چند جوان با او توبه کردند.
نقل است که یک روز می‌گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می‌آمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تاسگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار برمریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است، و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم.
نقل است که یکروز می‌رفت. سگی با او همراه او افتاد. شیخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و توصلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سربرکند.
سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهاده ام، تو خمی گندم داری - فردا را.
بایزید گفت: همراهی سگی را نمی‌شایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.
پس شیخ گفت: دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم. گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود. بیرون آمدم، طلب می‌کردم. دکانی را دیدم زناری آویخته. گفتم: این به یک درم بدهند. گفتم: به چند دهی؟
گفت: به هزار دینار.
من سر در پیش افکندم. هاتفی آواز داد: تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند. گفت دلم خوش گشت دانستم که حق را عنایت است.
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی. یک روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمی‌خفتم و در خود از این علم که می‌گویی اثری نمی یابم، و تصدیق این علم می‌کنم، و دوست دارم این سخن را.
بایزید گفت:
- اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب بنماز، یکی ذره از این حدیث نیابی.
مرد گفت: چرا؟
گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.
مرد گفت: دوای این چیست.
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.
شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش وازاری از گلیم بر میآن بند و توبره پر جوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی می‌زند یک جوز بدو می‌دهم. همچنین در شهر می‌گرد، هرجا که تو را می‌شناسد آنجا رو، وعلاج تو این است.
مرداین بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.
گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مومن می‌شود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی.
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را.
مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای.
گفت: علاج این است که گفتم.
مرد گفت: نتوانم کرد.
شیخ گفت: نه! من گفتم که نکنی و فرمان نبری.
نقل است که شاگردی از آن شقیق بلخی رحمةالله علیه عزم حج کرد. شقیق وی را گفت: راه بسطام کن تا آن پیر را زیارت کنی.
آن شاگرد به بسطام آمد. بایزید او را گفت: پیر تو کیست؟
گفت: شقیق.
شیخ گفت: او چه گوید؟
گفت: شقیق از خلق فارغ شده است، و بر حکم توکل نشسته، و او چنین گوید که اگر آسمان روئین گردد، و زمین آهنین گرد د، و هرگز از آسمان باران نبارد، و از زمین گیاه نروید، و خلق همه عالم عیال من باشد، من از توکل خود برنگردم.
بایزید که بشنود گفت: اینت صعب کافری! اینت صعب مشرکی که اوست. اگر بایزید کلاغی بودی به شهر آن مشرک نپریدی. چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه آزمائی. چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه، وبارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود.
آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت. به بلخ بر شقیق شد. شقیق گفت: زود بازگشتی.
گفت: نه! تو گفته بودی که گذر بر بایزید کن. بر او رفتم چنین پرسید، و من چنین جواب دادم و او چنین گفت، من از هول این سخن بازگردیدم تا تو را بیاگاهانم. شقیق زیرک بود. عیب این سخن بر خودبدید که چنین گویند که چهارصد خروار کتاب داشت، و مردی بزرگ بود. لکن پنداشت بزرگان را بیشتر افتد. پس شقیق مرید را گفت: تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونه ای؟
گفت: نه.
گفت: اکنون برو و بپرس. اگر او چنین است تو چگونة مرید برخاست و باز ببسطام آمد بایزید گفت بازآمدی
گفت: مرا بازفرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنانست است تو چگونه ای؟
بایزید گفت: این دیگر نادانیش نگر!
پس گفت: اگرمن بگویم توندانی.
گفت: من از راهی دور آمده ام، بدین امید. اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود.
بایزید گفت: بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است.
کاغذ فرانوردید و داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی نبود، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است. و تخلقوا باخلاق الله می‌یابد نه به توکل محلی شدن.
مرید رفت. شقیق بیمار شده بود، و اجلش نزدیک رسیده، و هر ساعت کسی بر بام می‌فرستاد تا راه می‌نگرد، تا پیش از آنکه اجلش در رسد.
جواب بایزید بشنود. نفسی چند مانده بود که مرید در رسید، گفت: چه گفت مرید؟
گفت: برکاغذ نوشته است.
شقیق برخواند: گفت: اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. ومسلمانی پاک ببرد از عیب پنداشت خویش، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد.
نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمةالله علیه در بر بایزید شدند. چنانکه هر هزار بر آب می‌توانستند رفتن، و در هوا می‌توانستند پرید. چنانکه احمد بدیشان گفت: هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا به زیارت شیخ رویم. هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند؛ در خانه ه دهلیز شیخ بود بنهادند، که آن خانه را بیت العصا گویند، خانه پر عصائی شد. یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت. گفت: من خویشتن را اهلیت آن نمی‌بینم که بر شیخ روم. من عصاها گوش دارم.
چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت: آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش.
برفتند و او را درآوردند. بایزید خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟
خضرویه گفت: چون آب بر ی: جای بایستد متغیر شود.
شیخ گفت: کن بحراً لا تتغیر چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگرد، و آلایش نپذیری.
پس شیخ بایزید در سخن آمد. احمد گفت: ای شیخ! فروتر آی که سخن تو فهم نمی‌کنیم.
فروتر آمد.
همچنین گفت تا هفت بار. آنگاه سخن بایزید فهم کردند بایزید خاموش شد. احمد گفت: یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بردار کرده!
بایزید گفت: آری!با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد. اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خوفی افتاد. شرط دزدان این است که بردرگاه پادشاهان بردار کنند.
وکسی از شیخ پرسید: که ما به نزدیک تو جماعتی را می‌بینیم مانند زن و مرد. ایشان کیستند؟
گفت: ایشان فریشتگان اند که می‌آیند و مرا از علوم سوال می‌کنند و من جواب ایشان می‌دهم.
نقل است که یک شب به خواب می‌دید که فریشتگان آسمان اول بر او می آمدندی که خیز تا خدای را ذکر گوییم. گفت: من زبان ذکر ندارم. فرشتگان آسمان دوم بیامدند همان گفتند. او همان جواب داد. همچنین تا فرشتگان آسمان هفتم. او همان یک جواب میداد گفتند: پس زبان ذکر او کی خواهد داشت؟گفت: آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و قیامت بگذرد. پس بایزید گرد عرش خداوند می‌گردد و می‌گوید الله الله.
و گفت: شبی خانه روشن گشت. گفتم: اگر شیطان است من از آن عزیزترم، و بند همت تر، که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیک توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم.
نقل است که یک شب ذوق عبادت می‌نیافت. گفت: بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست؟
بنگریستند. نیم خوشه انگور دیدند. گفت: ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست.
تا وقت خویش بازیافت.
نقل است که در همسایگی او گبری بود و کودکی داشت. این کودک می‌گریست که چراغ نداشتند. بایزید به دست خویش چراغی در خانه ایشان برد. کودکشان خاموش شد. ایشان گفتند: چون روشنایی بایزید درآمد، دریغ بود که به سر تاریکی خویش شویم.
در حال مسلمان شدند.
نقل است که گبری بود در عهد شیخ گفتند: مسلمان شو!
گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید می‌کند، من طاقت ندارم. و اگر این است که شما می‌کنید، آرزو نمی‌کند.
نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود. مریدان را گفت: برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم.
پس برفتند. چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروی بر خری نشسته می‌آمد بایزید گفت: ندا آمد از حق به دلم او را استقبال کن و به ما شفیع آور. » گفت: اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود.
بایزید گفت: او عجب داشت.
پس چون وقت سفره درآمد، مگر طعامی بود خوش. ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورشهای نیکو خورد.
شیخ این معنی بدانست. چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت وبه کناری برد، و دست بر دیوار زد. دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد.
گفت: اکنون بیا تا در این دریا شویم.
ابراهیم را هراس آورد و گفت: مرا این مقام نیست.
پس شیخ گفت: آن جو که از صحرا برگرفته، و نان پخته، و در انبان نهاده ای، آن جوی بوده است که چهارپایان خورده اند و بینداخته. و آن جونجس بوده است.
و چنان بود که شیخ گفته بود. ابراهیم توبه کرد.
و یک روز مردی گفت: در طبرستان کسی از دنیا برفته بود. من تو را دیدم باخضر علیه السلام و او دست بر گردن تو نهاده، و تو دست بر دوش او نهاده. چون خلق ا زجنازه بازگشتند من در هوا دیدم تو را که رفتی.
شیخ گفت: چنین است که تو می‌گویی.
نقل است که یک روز جماعتی آمدند، که: یا شیخ! بیم قحط است و باران نمی‌آید.
شیخ سرفروبرد و گفت: هین! ناودانها راست کنید که باران آمد.
در حال باران آغاز نهاد، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت.
نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد. مریدی با او به هم فرو کرد. بایزید پای برکشید آن مرد را گفت: پای برکش!
آن مرد پای برنتوانست کشیدن. همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن بود که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر.
نقل است که یکبار شیخ پای فروکرده بود. دانشمندی برخاست تا برود. پای از زبر پایش بنهاد. گفتتند: ای نادان! چرا چنین کردی؟
از سرپنداری گفت: چه می‌گویید؟ طاماتی در او بسته اند.
بعد از آن در آن پای خوره افتاد. و چنین گویند که به چندین فرزند آن علت سرایت کرد. یکی از بزرگان پرسید: چون است که یکی گناه کرد، عقوبت وی به دیگران سرایت کند، چه معنی است؟
گفت: چون مردی سخت انداز بود، تیر او دورتر شود.
نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مساله بر من کشف گردان.
شیخ انکار در وی بدید، گفت: به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بی خود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجابگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
شیخ گفت: سبحان الله! تو کفش نگاه نمی‌توانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن!
نقل است که قرائی را انکاری بود در حق شیخ که کارهای عظیم می‌دید، و آن بیچارة محروم گفت: این معاملتها و ریاضت ها که او می‌کشد من هم می‌کشم او سخنی می‌گوید که ما در آن بیگانه ایم.
شیخ را از آن آگاهی بود. روزی قصد شیخ کرد. شیخ نفسی برآن قرا حوالت کرد. قرا سه روز از دست درافتاد وخود را نجس کرد. چون بازآمد غسل کرد. پس به نزد شیخ آمد، پس از آن شیخ گفت: تو ندانستی که بار پیلان برخران ننهند؟
نقل است که شیخ ابوسعید میخورانی پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانی کند. شیخ او را به مریدی حوالت کرد، نام او سعید راعی. گفت: پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع بدو داده ایم.
چون سعید آنجا رفت راعی را دید که در صحرا نماز می‌کرد، و گرگان شبانی گوسفندان او می‌کردند. چون از نماز فارغ شد. گفت: چه می‌خواهی؟
گفت: نان گرم و انگور.
راعی چوبی داشت. به دو نیم کرد و یک نیمه به طرف خود فرو برد و نیمه دیگر به طرف او. در حال انگور بار آورد. و طرف راعی سفید بود و طرف سعید میخورانی سیاه بود و گفت: چرا طرف تو سفید است و از آن من سیاه!
راعی گفت: از آنکه من از سر یقین خواستم و تو از راه امتحان. خواستی رنگ هرچیزی نیز لایق حال او خواهد بود. بعد از آن گلیمی به سعید میخورانی داد و گفت: نگاه دار! چون سعید به حج شد، در عرفات آن گلیم از وی غایب شد. چون به بسطام آمد آن گلیم با راعی بود.
نقل است که از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شو ق و توحیدبودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمی‌دانستم برد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر وری چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟
گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.
پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟
پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود.
گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
بعد از آن چنان شد که چون آیتی یا کراماتی روی بدو آوردی، از حق تعالی تصدیق آن خواستی. پس در حال نوری زرد پدید آمدی به خطی سبز. بر او نوشته که: لا اله الا الله، محمد رسول الله، نوح نجی الله ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله. بدین پنج گواه کرامت پذیرفتی تا چنان شد که گواه به کار نیامد.
احمد خضرویه گفت: حق را به خواب دیدم. فرمود: که جمله مردان از من می‌طلبند - مگر بایزید که مرا می‌طلبد.
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ می‌کرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
گفت: روزه دارم.
گفت: بخور و ثواب یک ماهه بستان.
گفت: روزه نتوان گشاد. شقیق گفت: روزه بگشای و مزد یک ساله بستان.
گفت: نتوان گشاد.
بایزید گفت: بگذار که او راندة حضرت است.
پس از مدتی نیامد که او را بدزدی بگرفتند. و هردو دستش جدا کردند.
نقل است که شیخ یک روز در جامع عصا بر زمین فرو برده بود، و بیفتاد بر عصای پیری آمد. آن پیر دو تا شد و عصا برداشت. شیخ به خانه او رفت و از وی بحلی خواست. و گفت: پشت دو تاکردی در گرفتن عصا.
نقل است که روزی یکی درآمد، و از حیا مساله ای پرسید، شیخ جواب داد و آنکس آب شد. مردی درآمد، آبی زرد دید، ایستاده گفت: یاشیخ! این چیست.
گفت: یکی از در درآمد و سؤالی ازحیا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم و بعضی گویند که آنکس جنی بود
نقل است که شیخ گفت: یکبار به دجله رسیدم. دجله لب به هم آورد.
گفتم بدین غره نشوم که به نیم دانگ مرا بگذرانند و من سی سال عمر خویش به نیم دانگ به زبان نیارم. مرا کریم باید نه کرامت.
نقل است که گفت: خواستم تا از حق تعالی درخواهم تا مونت زنان از من کفایت کند. پس گفتم روا نبود این خواستن، که پیغمبر علیه السلام نخواست.
بدین حرمت داشت پیغمبر حق تعالی آن را کفایت کرد تا پیش من چه زنی، چه دیواری، هر دویکی است.
نقل است که شیخ در پس امامی نماز می‌کرد. پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمی‌کنی و چیزی از کسی نمی‌خواهی. از کجا می‌خوری؟
شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم.
گفت: چرا؟
گفت: نماز از پس کسی که روز دهنده را نداند روا نبود که گزارند.
و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز می‌کرد. گفت: اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی، غلط می‌کنی که همه پنداشت است نه مواصلت. اگر نماز نکنی کافر باشی، و اگر ذره ای به چشم اعتماد به وی نگری مشرک باشی.
نقل است که گفت: کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت باشد.
گفتند: چگونه؟
گفت: یکی بیاید و حالتی بر من غالب آید در آن حالت با خود نباشم. مرا غیبت کند، در لعنت افتد. و دیگری بیاید حق را بر من غالب یابد، معذور دارد. ثمره آن رحمت باشد.
و گفت: می‌خواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمی که چون دوزخ مرا بیند نیست شدی، تا من سبب راحت خلق باشم.
حاتم اصم مریدان را گفت: هرکه را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او، از مریدان نیست.
این سخن با بایزید گفتند. بایزید گفت: من می‌گویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستند و هرکه را به دوزخ برند دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود.
گفتند: چرا بدین فضل که حق با تو کرده است خلق را به خدای نخوانی؟
گفت: کسی را که او خود بند کرد بایزید چون تواند که بردارد؟
بزرگی پیش بایزید رفت. او را دید، سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سربرآورد گفت: ای شیخ! چه کردی؟
گفت: سر به فنای خود فرو بردم، و به بقای حق برآوردم.
یک روز خطیب بر منبر این آیت بر بخواند: ما قدروا الله حق قدره. چندان سر بر منبر زد که بیهوش شد. چون به هوش آمد گفت: چون دانستی این گدای دروغ زن را کجا می‌آوردی تا دعوی معرفت تو کند؟
مریدی شیخ را دید که می‌لرزید. گفت: یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟
شیخ گفت: سی سال در راه صدق قدم باید زد، و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر برزانوی اندوه بایدنهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی می‌خواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعیف شده بود، و نزدیک بود که شکسته شوند. از کفار آوازی شنیدند که یا بایزید دریاب!
در حال از جانب خراسان آتشی بیامد. چنانکه هراسی در لشکر کفار افتاد و لشکر اسلام نصرت یافت.
نقل است که مردی پیش شیخ آمد. شیخ سرفرو برده بود. چون برآورد، آن مرد گفت: کجابودی؟
گفت: به حضرت آن مرد.
گفت: من به حضرت بودم و تو را ندیدم.
شیخ گفت: راست می‌گویی. من درون پرده بودم و تو بیرون. و بیرونیان درونیان را نبینند.
گفت: هرکه قرآن نخواند، و به جنازه مسلمان حاضر نشود، وبه عیادت بیماران نرود، و یتیمان را نپرسد، ودعوی این حدیث کند بدانید که مدعی است.
یکی شیخ را گفت: دل صافی کن تا با تو سخنی گویم.
شیخ گفت: سی سال است تااز حق دل صافی می‌خواهم، هنوز نیافته ام. به یک ساعت از برای تو دل صافی از کجا آرم؟
و گفت: خلق پندارند که راه به خدای روشنتر از آفتاب است، و من چندین سال است تا از او می‌خواهم که مقدار سر سوزنی از این راه بر من گشاده گرداند و نی شود.
نقل است که آن روز که بلایی بدو نرسیدی گفتی: الهی! نان فرستادی، نان خورش می‌باید. بلایی فرست تا نان خورش کنم.
روزی بوموسی از شیخ پرسید: بامدادت چون است؟
گفت: مرا نه بامداد است و نه شبانگاه.
و گفت به سینة ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پراست. اگر مارا می‌خواهی چیزی بیاور که ما را نبود.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.
و گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.
و گفت: از نماز جز ایستادگی تن ندیدم، و از روزه جز گرسنگی ندیدم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من.
پس فت: به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مرااست بیش از هر دو کون است، لکن بنده نیکبخت آن بود که می‌رود، ناگاه پای او به گنجی فرورود و توانگر گردد.
و گفت: هر مرید که در ارادت آمد مرا فروتر بایست آمد، و برای او با او سخن گفت.
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی، و چون در ذات حق سخن گفتی از جای برفتی، و در جنبش آمدی. و گفتی: آمد، آمد! و به سرآمد.
شیخ مردی را دید که می‌گفت: عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند.یعنی عجب بود که بر جای بماند
نقل است که از او پرسیدند: این درچه به چه یافتی و بدین مقام بچه رسیدی؟
گفت: شبی در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می‌تافت. جهان آرمیده و حضرتی دیدم که هیجده هزار عالم درجنب آن حضرت ذره ای نمود.
شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. گفتم خداوندا! درگاهی بدین عظیمی و چنین خالی و کارهایی بدین شگرفی و چنین تنهایی؟
هاتفی آواز داد: درگاه خالی نیه از آن است که کسی نمی‌آید، از آن است که ما نمی‌خواهیم! که هر ناشسته رویی شایسته ی این درگاه نیست. نیت کردم که جمله خلایق را بخواهم. باز خاطری آمد که مقام شفاعت محمد راست علیه السلام. ادب نگاه داشتم. خطابی شنیدم که: بدین یک ادب که نگاه داشتی نامت بلند گردانیدم. چنانکه تا قیامت گویند سلطان العارفین بایزید.
در پیش امام جعفر ابونصر فشیری گفتند: بایزید چنین حکایت فرموده استکه من دوش خواستم از کرم ربوبیت درخواهم تا ذیل غفران برجرایم خلق اولین و آخرین پوشد لیکن شرم داشتم که بدین قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت، که مقام صاحب شریعت است - در تصرف خویش آرم، ادب نگاه اشتم.
قشیری گفت: بهذی الهمة نال مانال. بایزید
بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.
نقل است که شیخ گفت: اول بار که به خانه خداوند رفتم، خانه دیدم، دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه دیدم، سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. که هیچ کس نمی‌دانستم، که اگر می‌دیدم حق می‌دیدم، و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید شد، و آواز داد.
شیخ گفت که را می‌طلبی؟
گفت: بایزید را؟
گفت: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را می‌طلبم، نام و نشانش نمی‌یابم.
این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: خدای برادرم را - بایزید - بیامرزاد که با جماعتی که در خدای گم شده اند گم شده است.
نقل است که بایزید را گفتند: از مجاهده خود ما را چیزی بگوی!
گفت: اگر از بزرگتر گویم، طاقت ندارید. اما از کمترین بگویم. روزی نفس را کاری بفرمودم، حرونی کرد. یعنی فرمان نبرد. یک سالش آب ندادم. گفتم: یا نفس تن در طاعت ده یا در تشنگی جان بده.
و گفت: چه گویی در کسی که حجاب او حق است؟ یعنی تا او می‌داند که حق است حجاب است. او می‌باید که نماند و دانش او نیز نماند تا کشف حقیقی بود.
و در استغراق چنان بود که مریدی داشت که بیست سال بودتا از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را خواندی گفتی: ای پسر! نام تو چیست؟
روزی مریدی گفت: ای شیخ! مرا افسوس می‌کنی! بیست سال است تا در خدمت تو می‌باشم و هر روز نام من می‌پرسی؟
شیخ گفت: ای پسر! استهزا نمی‌کنم. لکن نام او آمده و همه نامها از دل من برده، نام تو یاد می‌گیرم و باز فراموش می‌کنم.
نقل است که گفت: در همه عمر خویش می‌بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را شاید و نکردم. شبی از نماز خفتن تا وقت صبح، چهاررکعت نماز می‌گزاردم. هربار که فارغ شدمی. گفتمی به از این باید نزدیک بود که صبح بدمد و تربیاوردم و گفتم : الهی من جهد کردم تا در خور تو بود اما نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیاراند، بایزید را یکی از ایشان گیر.
و گفت: بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند. زاری کردم که راهم دهید. خطاب آمدم که با کوزه ای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
کوزه و پوستین بینداختم. ندایی شنیدم که یا بایزید! با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزة شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت. تا شما که چندین علایق به خود بازبسته اید و طریقت را دانة دام هوای نفس ساخته اید کلا و حاشا که هرگز بار یابید. نقل است که کسی گوش میداشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی.
نقل است که شبی بر سرانگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحر گاه و خادم آن حال مشاهده می‌کرد و خون از چشم شیخ بر خاک می‌ریخت. خادم در تعجب ماند. بامداد از شیخ پرسید: آن چه حال بود، ما را از آن نصیبی کن.
شیخ گفت: اول قدم که رفتم، به عرش رفتم. عرض را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم. گفتم ای عرش به تو نشانی می‌دهند که الرحمن علی العرش استوی. بیا تا چه داری.
گفت: چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی می‌دهند که انا عند المنکسر قلوبهم. اگر آسمانیانند از زمینیان می‌جویند و اگر زمینیان اند از آسمانیان می‌طلبند. اگر جوان است از پیر می‌طلبد واگر پیر است از جوان می‌طلبد واگر خراباتی است از زاهد می‌طلبد. اگر زاهد است از خراباتی می طلبد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه!
گفتم: مرا خواست نیست، هم تو از بهر ما بخواه.
گفتند: بخواه.
گفتم: تو را خواهم و بس.
گفتند: تا وجود بایزید ذره ای می‌ماند. این خواست محال است دع نفسک و تعال.
گفتم: بی زلت بازنتوانم گشت. گستاخی خواهم کرد.
گفتند: بگوی.
گفتم: بر همه خلایق رحمت کن.
گفتند: باز نگر!
بازنگرستم، هیچ آفریده ندیدم، الا او را شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم. پس خواموش شدم. بعد از آن گفتم: بر ابلیس رحمت کن!
گفتند: گستاخی کردی! برو که او از آتش است، آتشی را آتش باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیاری که سزای آتش شوی که طاقت نیاری.
نقل است که گفت: حق تعالی مرا دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. مرا گفت: ای بایزید! چه می‌خواهی؟
گفتم: آنک هیچ نخواهم.
و چون کسی از وی دعائی خواستی، گفتی: خداوند! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم که میان تو و خلق واسطه باشم. با خود گفتی او دانای اسرارت مرا با این فضولی چه کار
و یکی پیش شیخ آمد و گفت: مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
گفت: دو حرف یاد گیر! از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه می‌کنی می‌بیند؛ و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است.
و یک روز شیخ می‌رفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و می‌گفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند. و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت: اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
و یک روز شوریده ای را دید که می‌گفت: الهی! در من نگر.
شیخ گفت: از سر غیرت و غلبات وجد که نیکو سر و رویی داری، که در تو نگرد؟
گفت: ای شیخ! آن نظر از برا آن می‌خواهم تا سر و رویم نیکو شود.
شیخ را از آن سخن عظیم خوش آمد. گفت: راست گفتی.
نقل است که یک روز سخن حقیقت می‌گفت و لب خویش می‌مزید و می‌گفت: هم شراب خواره ام و هم شراب و هم ساقی.
نقل است که گفت: هفتاد زنار از میان گشادم یکی بماند. هرچند جهد کردم که گشاده شود، نمی‌شد. زاری کردم و گفتم: الهی قوت ده تا این نیز بگشایم. آوازی آمد که: همه زنارها گشادی. این یکی گشادن کار تو نیست.
و گفت: به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا بدست نیاز نکوفتم نگشادند؛ و به همه زبانها بار خواستم تا به زفان اندوه باز نخواستم باز ندادند، به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم دل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم.
و گفت: سی سال بود تا من می‌گفتم چنین کن و چنین ده، و چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: الهی تو مرا باش و هرچه می‌خواهی کن.
و گفت: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود.
و گفت: یکبار به درگاه او مناجات کردم. و گفتم: کیف الوصول الیک. ندایی شنیدم که: ای بایزید! طلق نفسک ثلثا ثم قل الله. نخست خود را سه طلاق ده، و آنگه حدیث ما کن.
و گفت: اگر حق تعالی از من حساب هفتاد ساله خواهد من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم. از بهر آنکه هفتاد هزار سال است تا الست بربکم. گفته است، و جمله را در شور آورده. از بلی گفتن جمله شورها که در سر آسمان و زمین است از شوق الست است.
پس گفت: بعد از آن خطاب آمد که: جواب شنو! روز شمار، هفت اندامت ذره ذره گردانیم و به هر ذره دیداری دهیم. گویم اینک حساب هفتاد هزارساله و حاصل و باقی در کنارت نهادیم.
و گفت: اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به مادهند هنوز بدان یک آه که در سحرگاه بریاد شوق او از میان جان ما برآید ندهیم بل که یک نفس که به درد او برآریم با ملک هژده هزار عالم برابر نکنیم.
و گفت: اگر فردا در بهشت دیدار ننماید چندان نوحه و ناله کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و ناله من عذاب خود فراموش کنند.
و گفت: کسانی که پیش از ما بوده اند هرکسی به چیزی فروآمده اند. ما به هیچ فرو نیامده ایم. و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد.
و گفت: او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم. یعنی بنده را خواست نبود.
و گفت: چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم. یعنی عنایت حق در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را بیش از من به خود رسانید.
و گفت: از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود.
و گفت: از خدای بس بخدای رفتم، تا ندا کردند از من در من که ای تو من یعنی به مقام الفناء فی الله رسیدم.
و گفت: چند هزار مقام از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حزب الله دیدم. یعنی به معنی الله که ان کنه است راه نیست.
و گفت: حق تعالی سی سال آینه من بود، اکنون من آینه خودم. یعنی آنچه من بودم نماندم که من و حق شرک بود، چون من نماندم حق تعالی آینه خویش است. اینک بگویم که آینه خویشم. حق است که به زبان من سخن گوید و من در میان ناپدید.
و گفت: سالها بر این درگاه مجاور بودم، به عاقبت حیرت بدیدم و جز حیرت نصیب ما نیامد.
و گفت: به درگاه عزت شدم هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، وا هل آخرت به آخرت، و مدعیان به دعوی، وارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب و گریه، و قومی به سماع و رقص، و آنها که مقدمان راه بودند و پیروان سپاه بودند، دربادیه ی حیرت گم شده بودند و در دریای عجزغرق شده.
گفت: مدتی گرد خانه طواف می کردم، چون به حق رسیدم خانه را دیدم که گرد من طواف می‌کرد.
گفت: شبی دل خویش می‌طلبیدم و نیافتم. سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیزی دیگری می‌طلبی! تو را با دل چه کار است؟
و گفت: مردانه آن استکه بر بی چیزی رود، مرد آن است که هرجا که باشد هرچه خواهد پیش آید، و با هرکه سخن گوید از وی جواب شنود.
و گفت: حق مرا به جایی رسانید که خلایق بجملگی در میان دو انگشت خود بدیدم.
و گفت: مرید را حلاوت طاعت دهند، چون بدان خرم شود شادی او حجاب قرب او گردد.
و گفت: کمترین درجة عارف آن است که صفات حق در وی بود.
و گفت: اگر بدل خلایق مرا به آتش بسوزانند من صبر کنم، از آنجا که منم محبت او را هنوز هیچ نکرده باشم، و اگر گناه من و از آن همه خلایق بیامرزد از آنجا که صفت رافت و رحمت اوست هنوز بس کاری نباشد.
و گفت: توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار. یعنی عجب در طاعت بدتر از گناه.
و گفت: کمال درجة عارف سوزش او بود در محبت.
و گفت: علم ازل دعوی کردن از کسی درست آید که اول برخود نور ذات نماید.
و گفت: دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبت حق بر من مستولی شد که وجود خود را دشمن گرفتم. چون زحمات از میانه برداشتم انس به بقای لطف حق داشتم.
و گفت: خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ.
و گفت: عابد به حقیقت و عامل به صدق آن بود که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز شود، آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود.
و گفت: نه خداوند تعالی برضاء خویش بندگان را به بهشت می برد گفتند دلی گفت چون رضاء رضای خود به کسی دهد آنکس بهشت را چه کند؟
و گفت: یکی ذره حلاوت معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی.
و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجزان را به مردی رساند.
و گفت: اگر توانید به سرقاعدة فنای اول بازروید تا بدین حدیث رسید، و اگر نه این همه صلاح و زهد بادست که بر شما می‌زند.
و گفت: خدای شناسان ثواب بهشت است و بهشت وبال ایشان.
و گفت: گناه شما را چنان زیان ندارد که بی حرمتی کردن و خوار داشتن برادری مسلمان.
و گفت: دنیا اهل دنیا را غرور در غرور است و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است، و دوستی حق اهل معرفت را نور در نور.
و گفت: در معاینه کار نقد است اما در مشاهده نقد نقد است.
و گفت: عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است.
و گفت: چون عارف خاموش بود مرادش آن بود که باحق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد مقصودش آن بود که چون باز کند به حق نگرد. و چون سر به زانو نهد طلب آن کند که سر برندارد تا اسرافیل صور بدمد از بسیاری انس که به خدای دارد.
و گفت: سوار دل باش و پیادة تن.
و گفت: علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او.
و گفت: هرکه به حق مبتلا گشت مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هردو سرای سرفرونیارد.
و گفت: عشق او درآمد و هرچه دون او بود برداشت واز ما دون اثر نگذاشت تا یگانه ماند چنانکه خود یگانه است.
و گفت: کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق.
و گفت: فردا اهل بهشت به زیارت روند، چون بازگرداند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند.
و گفت: بنده را هیچ به از آن نباشد که بی هیچ باشد. نه زهد دارد و نه علم ونه عمل، چون بی همه باشد، با همه باشد.
و گفت: این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید.
و گفت: عارف چندان از معرفت بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند، و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد، و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد.
و گفت: طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هرکه از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند تا مخلوقی اورا پذیرد، هر روز دورتر باشد، و از او مهجورتر گردد.
و گفت: دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد ومعرفت بی محبت قدری ندارد.
و گفت: از جویهای آب روان آواز می‌شنوی که چگونه می‌آید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان.
و گفت: او را بندگانند. اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند. یعنی چون محجوب مانند نابود گردند؛ ونابود عبادت چون کند؟
و گفت: هرکه خدای را داند زبان به سخنی دیگر جز یاد حق نتواند گشاد.
و گفت: کمترین چیزی که عارف را واجب آمد آن است که از مال و ملک تبرا کند، و حق این است که اگر هردو جهان در سر دوستی او کنی هنوز اندک باشد.
و گفت: ثواب عارفان از حق، حق باشد.
گتف: عارفان در عیان مکان جویند و در عین اثر نگویند واگر از عرش تا ثری صدهزار آدم باشند با ذرایر بسیار و اتباع و نسل بی شمار و صدهزار فریشتة مقرب، چون جبرائیل و میکائیل - قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، او در جنب وجود و معرفت حق ایشان را موجود نپندارد و از درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد، و اگر به خلاف این بود مدعی بود نه عارف.
و گفت: عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم؟ عارف گوید او چه کند؟
و گفت: بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد، و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند، کار آن قوم دارند که اگر خفته اند واگر بیدارند طالب و مطلوب اند، و از طلبگاری ودوستداری خود فارغ اند. مغلوب مشاهدة معشوق اند، که بر عاشق عشق خود دیدن توانا است، و در مقابلة مطلوب به طلبگاری خود نگرستن در راه محبت طغیان است.
و گفت: حق بر دل اولیای خود مطلع گشت، بعضی از دلها دید که بار معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید.
و گفت: بار حق جز بارگیران خاص برندارند که مذلل کرده مجاهده باشند و ریاضت یافته مشاهده.
و گفت: کاشکی خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی.
و گفت: جهد کن تا یک دم به دست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی. یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی.
و گفت: علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوت دریا؛ و شفقتی چون شفقت آفتاب، و تواضعی چون تواضع زمین.
و گفت: حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛ و اهل محبت بقلوب گردند گرد عرش و لقا خواهند.
و گفت: در علم علمی است که علما ندانند و درزهد زهدی است که زاهدان نشناسند.
و گفت: هرکه را برگزیند فرعونی را بدو گمارند تا او را می‌رنجاند.
و گفت: این همة گفت و گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است. درون پرده خاموشی و سکونت و آرام است.
و گفت: این دلیری چندان است که خواجه غایت است از حضرت حق، و عاشق خود است. چون حضور حاصل آمد چه جای گفت و گوی است.
و گفت: صحبت نیکان به از کار نیک، و صحبت بدان بتر از کار بد.
و گفت: همه کار ها در مجاهده باید کرد، آنگاه فضل خدای دیدن نه فعل خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت او را با سوال حاجت نیست و نبود و هرکه نشناخت سخن عارف درنیابد.
و گفت: عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند، هرکدورت که بدو رسد صافی گردد.
و گفت: آتش عذاب آنکس راست که خدای را نداند، اما خدای شناسان برآتش عذاب باشند.
و گفت: هرروز هزار کس در این راه آیند. شبانگاه از ایمان برآیند.
و گفت: هرچه هست در دو قدم حاصل آید، که یکی بر نصیبهای خود نهد، و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر برجای آن بدارد.
و گفت: هرکه ترک هوا گفت به حق رسید.
و گفت: هرکه نزدیک حق بود همه چیز و همه جای او را بود، زیرا که حق تعالی همه جای است و حق را همه چیز هست.
و گفت: هرکه به حق عارف است جاهل است و هرکه جاهل حق است عارف است.
و گفت: عارف طیار است و زاهد سیار است.
و گفت: هرکه خدای را شناخت عذابی گردد بر آتش، و هرکه خدای را ندانست آتش براو عذاب گردد، و هرکه خدای را شناخت بهشت را ثوابی گردد، و بهشت براو وبالی گردد.
و گفت: عارف به هیچ چیز شاد نشود، جز به وصال.
و گفت: که نفاق عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
و گفت: آنچه روایت می‌کنند که ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین گفتند خدایا! ما را از امت محمد گردان، گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند؟ کلاو حاشا بل، که ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان برتحت ثری بود و سرهای ایشان از اعلی علیین برگذشته وایشان در میان گم شده.
و گفت: حظ اولیا در تفاوت درجات از چهار نامست، و قیام هر فرقتی از ایشان به نامی است از نامهای خدای و آن قول خدای است هو الاول والاخر والظاهر والباطن. هرکه را حظ او از این نامها زیادت تر بود به ظاهر عجایت قدرت وی نگرانتر بود و هرکه را حظ او ازاین نامها باطن بود، نگران بود بدانچه رود از انوار وا سرار و هرکه را حظ او از این نامها اول بود، شغل او بدان بود که اندر سبقت رفته است، و هرکه را حظ او از این نامها آخر بود شغل او به مستقبل بسته بود با آنچه خواهد بود، و هرکس را ازین کشف برقدر طاقت او بود.
و گفتند: اگر همه دولتها که خلایق را بود در حواله شما افتد در حواله مشوید و اگر همه بی دولتی در راهتان افتد نومید مگردید که کار خدای کن فیکون بود و هرکه به خود فرونگرد و عبادت خویش خالص بیند واز صفای کشف خود حسابی برتواند گرفت، ونفس خود را اخبث النفوس نبیند او از هیچ حساب نیست.
و گفت: هرکه دل خود را مرده گرداند به کثرت شهوات، او را در کفن لعنت پیچند و در زمین ندامت دفن کنند؛ و هرکه نفس خود را بمیراند به باز ایستادن از شهوات، او را در کفن رحمت پیچند، و در زمین سلامت دفن کنند.
و گفت: به حق نرسید آنکه رسید، مگر به حفظ حرمت. و از راه نیفتاد. آنکه از راه افتاد، مگر به ترک حرمت کردن.
و گفت: هرگز این حدیث را به طلب نتوان یافت، اما جز طالبان نیابند.
و گفت: چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریایی شود پر در.
و گفت: یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می‌نمایی.
و گفت: هرکه را ثواب خدای به فردا افتد خود امروز عبادت نکرده است که ثواب هر نفسی از مجاهدت در حال حاصل است.
گفت: علم غدر است و معرفت مکر است و مشاهده حجاب. پس کی خواهی یافت چیزی که می‌طلبی؟
و گفت: قبض دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است.
و گفت: نفس صفتی است که هرگز نرود جز به باطل.
و گفت: حیات در علم است و راحت در معرفت و رزق در ذکر.
و گفت: شوق دار الملک عاشقان است. در آن دار الملک تختی از سیاست فراق نهاده است، و تیغی از هول هجران کشیده، و یک شاخ نرگس وصال بردست رجا داده، و در هر نفسی هزار سربدان تیغ بردارند.
و گفت: هفت هزار سال بگذشت و هنوز آن نرگس غضاً طریاً است که دست هیچ امل بدو نرسیده است.
و گفت: معرفت آن است که بشناسی که حرکات و سکنات خلق به خدای است.
و گفت: توکل زیستن را به یک روز بازآوردن است و اندیشه فردا با که انداختن.
و گفت: ذکر کثیر نه به عدد است لکن به حضور بی غفلت است.
و گفت: محبت آن است که بسیار خود را اندک شمری و اندک حق بسیار دانی.
و گفت: محبت آن است که دنیا و آخرت را دوست نداری.
و گفت: اختلاف علما رحمت است مگر در تجرید و توحید.
و گفت: گرسنگی ابری است که جز باران حکمت نباراند.
و گفت: دورترین خلایق بحق آن باشد که اشارت پیش کند.
و گفت: نزدیک ترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوی خوش دارد.
و گفت: فراموشی نفس یاد کردن حق است و هرکه حق را به حق شناسد زنده گردد، و هرکه حق را به خود شناسد فانی گردد.
و گفت: دل عارف چون چراغی است در قندیلی از آبگینه پاک که شعاع او جمله ملکوت را روشن دارد، او را از تاریکی چه باک.
و گفت: هلاک خود در دو چیز است. یکی خلق را حرمت ناداشتن، و یکی حق را منت ناداشتن.
گفتند: فریضه و سنت چیست؟ گفت: فریضه صحبت مولی است و سنت ترک دنیا.
نقل است که مریدی به سفری می‌رفت. شیخ را گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: به سه خصلت تو را وصیت ‌کنم. چون با بدخویی صحبت داری، خوی بد او را با خوی نیک خود آر تاعیشت مهیا و مهنا بود و چون کسی با تو انعامی کند اول خدای را شکر کن، بعد زا آن، آنکس را که حق دل او بر تو مهربان کرد و چون بلایی به تو روی نهد به عجز معترف گرد و فریاد خواه که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد.
پرسیدند از زهد گفت: زهد را قیمتی نیست که من سه روز زاهد بود م. روز اول در دنیا، روز دوم در آخرت، روز سوم از آنچه غیر خدا است. هاتفی آواز داد که ای بایزید! تو طاقت ما نداری. گفتم: مراد من این است. به گوش من آمد که یافتی. یافتی.
و گفت: کمال رضای من از او تا حدی است که اگر بنده ای را جاوید به علیین برآرد و مرا به اسفل السافلین جاوید فرو برد من راضیتر باشم از آن بنده.
پرسیدند که بنده به درجه ی کمال کی رسد؟
گفت: چون عیب خود را بشناسد و همت خلق بردارد، آنگاه حق او را بر قدر و همت وی و به قدر دوری از نفس خود به خویش نزدیک گرداند.
گفتند: ما را زهد و عبادت می‌فرمایی و تو زیادت زهد و عبادت نمی‌کنی. شیخ نعره ای بزد و گفت: زهد و عبادت از من شکافته اند.
پرسیدند: که راه حق چگونه است؟
گفت: تو از راه برخیز که به حق رسیدی.
گفتند: به چه به حق توان رسید؟
گفت: به کوری و کری و گنگی.
گفتند: بسیار سخنهای پیران شنید م. هیچ سخن عظیمتر از آن سخن تو نیست.
گفت: ایشان در بحر صفای معاملت گفتند، و من از بحر صفای منت می‌گویم. ایشان آمیخته می‌گویند، من خالص می‌گویم. آمیخته آمیخته را پاک نکند. ایشان گفتند تو و ما؛ و من می‌گویم تو بر تو.
یکی وصیت خواست. گفت: بر آسمان نگر!
نگه کرد گفت: می‌دانی این که آفریده است؟
گفت: دانم.
گفت: آنکس که آفریده است هرجا که باشی برتو مطلع است. از او برحذر باش.
یکی گفت: این طالبان از سیاحت نمی‌آسایند.
گفت: آنچه مقصود است، مقیم است نه مسافر. مقیم را طلبیدن محال بود در سفر.
گفتند: صحبت با که داریم؟
گفت: آنکه چون بیمار شوی تو را بازپرسد و چون گناهی کنی توبه پذیرد، و هرچه حق از تو داند از او پوشیده نبود.
یکی گفت: چرا امشب نماز نمی‌کنی؟
گفت: مرا فراغت نمازنیست. من گرد ملکوت می‌گردم. و هرکجا افتاده ای است دست او می‌گیرم. یعنی کاردر اندرون خود می‌کنم.
گفتند: بزرگترین نشان عارف چیست؟
گفت: آنکه با تو طعام می‌خورد و از تو می‌گریزد و ازتو می‌خرد و به تو می‌فروشد و دلش در حضایر قدس پشت به بالش انس بازنهاده باشد.
و گفت: عارف آن است که در خواب جز خدای نبیند و با کس جز از وی موافقت نکند و سر خود جز با وی نگشاید.
پرسیدند از امر به معروف و نهی از منکر. گفت: در ولایتی باشید که در وی امر معروف و نهی از منکر نباشد که هردو در ولایت خلق است. در حضرت وحدت نه امر معروف است و نه نهی منکر باشد.
گفتند: مَرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟
گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق، و باقی شود در بساط حق بی نفس و بی خلق. پس او فانی بود باقی و باقی بود فانی و مرده ای بود زنده و زنده ای بود مرده و محجوبی بود مکشوف بود و مکشوفی بود محجوب.
شیخ را گفتند: سهل عبدالله در معرفت سخن گوید.
گفت: سهل برکنارة دریا رفته و در گرداب افتاده.
گفتند: ای شیخ! آنکه در بحر غرق شود، حال او چو ن بود؟
گفت: از آنجا که دیدار خلق است تا پروای هردو کون بود و بساط گفت و گوی درنوردد که من عرف الله کل لسانه.
گفتند: درویشی چیست؟
گفت: آنکه کسی را در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و آن را رسوای آخرت گویند، در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند. هرکه آن گوهر یافت او درویش است.
گفتند: مرد به خدای کی رسد؟
گفت: ای مسکین! هرگز رسد.
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی!
گفت: اسباب دنیا راجمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم وبه دریای ناامیدی انداختم.
گفتند: عمر تو چند است؟
گفت: چهار سال.
گفتند: چگونه؟
گفت: هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم اما چهارسال است تا او را می‌بینم، چنانکه مپرس، و روزگار حجاب از عمر نباشد.
احمد خضرویه شیخ را گفت به نهایت توبه نمی‌رسم.
شیخ گفت: نهایت توبه عزتی دارد و عزت صفت حق است. مخلوقی به دست تواند آوردن؟
پرسیدند از نماز. گفت: پیوستن است و پیوستن نباشد. مگر بعد از گسستن.
گفتند: راه به خدای چگونه است؟
گفت: غایب شو از راه و پیوستی به الله.
گفتند: چرا مدح گرسنگی می‌گویی؟
گفت: اگر فرعون گرسنه بودی هرگز انا ربکم الاعلی نگفتی.
و گفت: هرگز متکبر بوی معرفت نیابد.
گفتند: نشان متکبر چیست؟
گفت: آنکه در هژده هزار عالم نفسی بیند خبیث تر از نفس خویش.
گفتند: بر سر آب می‌روی؟
گفت: چوب پارة بر آب برود.
گفتند: در هوا می‌پری؟
گفت: مرغ در هوا می‌پرد.
گفتند: به شبی به کعبه می‌روی؟
گفت: جادوئی در شبی از هند به دماوند می‌رود.
گفتند: پس ار مردان چیست؟
گفت: آنکه دل در کس نبندد به جز خدای.
گفتند: در مجاهده ها چون بودی؟
گفت: شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زن حایض دیدم.
و گفت: دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم. پیش حضرت بایستادم، گفتم: بارخدایا! جز از تو کس ندارم و چون تو را دارم همه دارم. چون صدق من بدانست. نخست فضل که کرد آن بود که خاشاک نفس از پیش من برداشت.
و گفت: حق تعالی امر و نهی فرمود. آنها که فرمود او را نگاه داشتند خلعت یافتند و بدان خلعت مشغول شدند و من نخواستم از وی جز وی را.
و گفت: چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یاد کرد من یاد کردم او شد. پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد. دگر باره ناختن آورد و مرا زنده کرد.
و گفت: پنداشتم که من او را دوست می‌دارم. چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود.
و گفت: هرکسی در دریای عمل غرقه گشتند و من در دریای برغرقه گشتم. یعنی دیگران ریاضت خود دیدند و من عنایت حق دیدم.
و گفت: مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد. همه به حق گویند و من از حق گویم. لاجرم گفت هیچ چیز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود، یعنی علم تعلیم ظاهر.
و گفت: نفس را به خدای خواندم اجابت نکرد ترک او کردم و تنها رفتم به حضرت.
و گفت: دلم را به آسمان بردند، گرد همه ملکوت بگشت و بازآمد. گفتم: چه آوردی؟ گفت: محبت و رضا که پادشاه این هردو بودند.
و گفت: چون حق را به علم خویش دانستم، گفتم اگر به کفایت او تو را بس نیست به کفایت هیچ کس تو را بسنده نبود، تا جوارح را در خدمت آوردم. هرگه که یکی کاهلی کردی به دیگر اندام مشغول شدمی تا بایزید شد.
و گفت: خواستم تا سخت ترین عقوبتی بر تن خود بدانم که چیست. هیچ چیز بدتر از غفلت ندیدم و آتش دوزخ با مردان آن نکند که یک ذره غفلت کند.
و گفت: سالهاست تا نماز می‌کنم و اعتقادم در نفس به هر نمازی آن بوده است که گبرم و زنّار بخواهم برید.
و گفت: کار زنان از کار ما بهتر که ایشان در ماهی غسلی کنند از ناپاکی و ما در همه عمر خود غسلی نکردیم در پاکی.
و گفت: اگر در همه عمر از بایزید این کلمه درست آید از هیچ باک ندارد.
و گفت: اگر فردا مرا در عرصات گویند چرا نکردی دوست تر دارم از آنکه گویند چرا کردی. یعنی هرچه کنم در وی منی من بود و منی شرک است و شرک بدتر از گناه است، مگر طاعتی بر من رود که من در میان نباشم.
و گفت: خدای تعالی بر اسرار خلق مطلع است به هر سر که نگرد خالی بیند مگر سر بایزید که از خود پر بیند.
و گفت: ای بسا کسا که به مانزدیک است و از مادور است و ای بسا کسی که از ما دور است و به ما نزدیک است.
و گفت: در خواب دیدم که زیادت می‌خواستم از حق تعالی. پس از توحید بیدار شدم، گفتم: یارب! زیادت نمی‌خواهم بعد از توحید.
و گفت: حق را به خواب دیدم، مرا گفت: یا بایزید! چه می‌خواهی؟ گفتم: آن می‌خواهم که تو می‌خواهی. فرمود که من تو را ام چنانکه تو مرائی.
و گفت: حق را به خواب دیدم. پرسیدم که راه به تو چونست. گفت: ترک خود گوی که به من رسیدی.
و گفت: خلق پندارند که من چون ایشان یکی ام. اگر صفت من در عالم غیب بینند همه هلاک شوند.
و گفت: مثل من چون مثل دریاست که آن را نه عمق پدید است نه اول و آخر پیداست.
و یکی از وی سؤال کرد: که عرش چیست؟ گفت منم.
و گفت: کرسی چیست؟ گفت: منم.
و گفت: لوح و قلم چیست؟ گفت: منم.
گفتند: خدای را بندگانند بدل ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین. گفت: آن همه منم.
گفتند: می‌گویند که خدای را بندگان اند بدل جبرائیل و میکائیل و اسرافیل. گفت: آن همه منم.
مرد خاموش شد. بایزید گفت: بلی! هرکه در حق محو شد و به حقیقت هرچه هست رسید، همه حق است. اگر آنکس نبود حق همه را بیند عجب نبود. والله اعلم واحکم.
معراج شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز
این را بیاریم و ختم کنیم.
شیخ گفت: به چشم یقین در حق نگریستم. بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجة استغنا رسانید و به نور خود منّور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد، و عظمت هویت خویش بر من پیدا آورد. من از حق بر خود نگرستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم. نور من در جنب نور حق ظلمت بود، عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت، عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد. آنجا همه صفات بود و اینجا همه کدورت. باز چون نگاه کردم، بود خود به نور او دیدم، عزت خود از عظمت و عزت او دانستم. هرچه کردم به قدرت او توانستم کرد. دیده قالبم هرچه یافت از او یافت. به چشم انصاف و حقیقت نظر کردم همه پرستش خود از حق بود، نه از من. و من پنداشته بودم که منش می‌پرستم.
گفتم: بار خدایا این چیست؟
گفت: آن همه منم و نه غیر من. یعنی مباشر افعال تویی لیکن مقدر و میسر تو منم تا توفیق من روی ننماید از طاعت تو چیزی نیاید. پس دیده من از واسطه دیدن او از من دیده بردوخت و نگرش به اصل کار و هویت خویش در آموخت، و مرا ازبود خود ناچیز کرد و به بقای خویش باقی گردانید و عزیز کرد خودی خود بی زحمت وجود من به من نمود، لاجرم حق مرا حقیقت بیفزود. از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارامیدم و گوش کوشش بیاکندم و زبان نیاز در کام تا مرادی کشیدم و علم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم - بی آلت، مدتی قرار گرفتم و فضول از راه اصول به دست توفیق برفتم. حق را بر من بخشایش آمد. مرا علم ازلی داد و زبانی از لطف خود در کام من نهاد و چشمم از نور خود بیافرید. همه موجودات را به حق بدیدم. چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی به دست آوردم و به نور او بدو نگریستم، گفت ای همه بی همه با همه و بی آلت با آلت گفتم بار خدایا بدین مغرور نشوم و ببود خویش از تو مستغنی نشوم، و توبی من مرا باشی به از آنکه من بی تو خود را باشم، و به تو با تو سخن گویم بهتر که بی تو با نفس خود گویم.
گفت: اکنون شریعت را گوش دار و پای از حد امر و نهی در مگذار تا سعیت به نزد ما مشکور باشد.
گفتم: از آنجا که مرا دین است و دلم را یقین است تو اگر شکر گویی از خود گویی به از آنکه رهی، واگر مذمت کنی تو از عیب منزهی.
مرا گفت: از که آموختی؟
گفتم: سایل به داند از مسئول که هم مراد است و هم مرید، و هم مجاب است و هم مجیب.
چون ضیاء سر من بدید، پس دل من ندا از رضای حق بشنید، و رقم خشنودی بر من کشید، و مرا منور گردانید و از ظلمت نفس و از کدورات بشریت درگذرانید. دانستم که بدو زنده ام و از فضل او بساط شادی در دل افگندم.
گفت: هرچه خواهی بخواه.
گفتم: تو را خواهم که از فضل فاضلتری و ازکرم بزرگتری و از توبه تو قانع گشتم، چون تو مرا باشی منشور فضل و کرم در نوشتم، از خودم بازمدار، و آنچه ما دون توست در پیش من میار.
زمانی مرا جواب نداد، پس تاج کرامت بر فرق من نهاد و مرا گفت: حق می‌گویی و حقیقت می‌جویی، از آنچه حق دیدی و حق شنیدی.
گفتم: اگر دیدم به تو دیدم، و اگر شنیدم به تو شنیدم. نخست تو شنیدی. باز من شنیدم. و بروی ثناها گفتم. لاجرم از کبریا مرا بردار تا در میادین عز او می‌پریدم و عجایب صنع او می‌دیدم. چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت مرا به قوت خود قوی گردانید و به زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد، و درسرای توحید بر من گشاد. چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد، دویی برخاست و گفت: رضای ما آن است که رضای توست ورضای تو آن است که رضای ماست سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد.
پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید. از کوره امتحان خالص بیرون آمدم تا گفت: لمن الملک. گفتم: تو را. گفت: لمن الحکم. گفتم: تو را. گفت: لمن الاختیار. گفتم: تو را. چون سخن همان بود که در بدایت کار شنود خواست که مرا بازنماید که اگر سبق رحمت من نبودی خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی قدرت دمار از همه برآوردی. به نظر قهاری به واسطه جباری به من نگریست. نیز از من کسی اثری ندید. چون در مستی خویش خود را به همه وادیها در انداختم و به آتش غیرت تن را بر همه بوته ها بگداختم و اسب طلب در فضای صحرا بتاختم، به از نیاز صیدی ندیدم، و به از عجز چیزی نیافتم. و روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم. و سخن به از بی سخن نشنید م. ساکن سرای سکوت شدم و صدرة صابری در پوشیدم تا کار به غایت رسید. ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید . فرجه ای از فرج در سینه ظالمانی من گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد. لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی است و دلم از نور ربانی است و چشمم از صنع یزدانی است. به مدد او می‌گویم. و به قوت او می‌گیرم. چون بدو زنده ام هرگز نمیرم. چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است. زبان من زبان توحید است و روان من روان تجرید است. نه از خود می‌گویم تا محدث باشم یا به خود می‌گویم تا مذکر باشم. زبان را او می‌گرداند آنچه خواهد و من در میان ترجمانی ام. گوینده به حقیقت او است نه منم. اکنون چون مرا بزرگ گردانید مرا گفت: که خلق می‌خواهند که تو را ببینند.
گفتم: من نخواهم که ایشان را ببینم. اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری من تو را خلاف نکنم. مرا به وحدانیت خود بیارای تا خلق تو چون مرا ببیند و در صنع تو نگرند صانع را دیده باشند و من در میان نباشم.
این مراد به من داد و تاج کرامت بر سر من نهاد و از مقام بشریتم در گذرانید. پس گفت: پیش خلق من آی!
یک قدم از حضرت بیرون نهادم. به قدم دوم از پای درافتادم. ندایی شنیدم که دوست مرا بازآرید که او بی من نتواند بودن، و جز به من راهی نداند.
و گفت: چون به وحدانیت رسیدم و آن اول لحظت بود که به توحید نگریستم، سالها در آن وادی به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم. چشم از یگانگی، بر او از همیشگی. در هوای چگونگی می‌پریدم. چون از مخلوقات غایب گشتم. گفتم: به خالق رسیدم. پس سر از وادی ربوبیت برآوردم. کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد ازتشنگی او سیراب نشدم. پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سی هزار سال دیگر در الوهیت پریدم و سی هزار سال دیگر در فردانیت. چون نود هزار سال به سرآمد بایزید را دیدم و من هرچه دیدم همه من بودم. پس چهارهزار بایده بریدم و به نهایت رسیدم. چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجه انبیا. پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگز کسی نرسیده است و برتر ازین مقام ممکن نیست. چون نیک نگه کردم سر خود بر کف پای یکی نبی دیدم. پس معلوم شد که نهایت حال اولیا بدایت احوال انبیا است، نهایت انبیا را غایت نیست. پس روح من برهمه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد و هرچه در پیش او آمد طاقت آن نداشت و به جان هیچ پیغمبر نرسید، الا که سلام کرد، چون به جان مصطفی علیه السلام رسید. آنجا صدهزار دریای آتشین دید بی نهایت، و هزار حجاب از نور که اگر به اول دریا قدم نهادمی بسوختمی و خود را به باد بر دادمی تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم. هرچند خواستم تا میخ طناب خیمه محمد رسول الله بتوانم دید زهره نداشتم. با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن. یعنی هرکس بر قدر خویش به خدای تواند رسید که حق با همه است. اما محمد در پیششان در حرم خاص است.
لاجرم تاوادی لااله الا الله قطع نکنی به وادی محمد رسول الله نتوانی رسید، و در حقیقت هردو وادی یکی است چنانکه آن معنی که گفتم: که مرید بوتراب حق را می‌دید و طاقت دیدار بایزید نداشت. پس بایزید گفت: الهی! هرچه دیدم همه من بودم. با منی مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟
فرمان آمد که: خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست محمد عربی دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای. تعجب از قومی دارم که کسی را چندین تعظیم نبوت بود، آنگاه سخن گوید به خلاف این و معنی این ندانند چنان که بایزید را گفتند فردای قیامت خلایق در تحت لوای محمد علیه الصلوة و السلام باشند. گفت: به خدایی خدای که لوای من از لوای محمد زیادت است که پیغامبران و خلایق در تحت لوای من باشند. یعنی چون منی را نه در آسمان مثل یابند و نه در زمین صفتی دانند. صفات من در غیبت است، و آنکه در سراپرده غیب است از او سخن گفتن جهل محض است و سراسر همه غیبت است. چون کسی چنین بود، چگونه این کس، این کس بود؟ بل که این کس را زبان حق بود و گوینده نیز حق.
و گفت: آن که نطق او بی ینطبق و بی یسمع و بی یبصر بود. تا لاجرم حق بر زبان بایزید سخنی گوید و آن، آن بود که: لوائی اعظم من لواء محمد. بلی!
مناجاة شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز
بایزید را مناجاتی است. بارخدایا! تا کی میان من و تومن و تویی بود؟ منی از میان بردار تا منیت من به تو باشد، تا من هیچ نباشم.
و گفت: الهی!تا با توام بیشتر از همه ام و تا با خودم کمتر از همه ام.
و گفت: الهی!مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید.
و گفت: الهی!مرا زاهدی نمی‌باید، و قرایی نمی‌باید، و عالمی نمی‌باید. اگر مر از اهل چیزی خواهی گردانید از اهل شمه ای از اسرار خود گردان، وبه درجه دوستان خود برسان. الهی! ناز به تو کنم و ازتوبه تو رسم. الهی! چه نیکوست واقعات الهام تو برخطرات دلها، و چه شیرین است روش افهام تو در راه غیبها، و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد، و زبان وصف آن دوست دارم. ونداند و این قصه به سرنیامد و گفت الهی عجب نیست از آنکه من ترا من بنده عاجز و ضعیف محتاج. عجب آنکه تو مرا دوست داری و تو خداوندی و پادشاه و مستغنی.
و گفت: خدایا !که می‌ترسم اکنون به تو چنین شادم چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم.
نقل است که بایزید هفتاد بار به حضرت عزت قرب یافت. هربار که بازآمدی زناری بربستی و باز بریدی. عمرش چون به آخر آمد درمحراب شد، و زناری بربست، و پوستینی داشت باژگونه در پوشید و کلاه باژگونه برسرنهاد، و گفت: الهی!ریاضت همه عمر نمی‌فروشم و نماز همه شب عرضه نمی‌کنم، و روزه همه عمر نمی‌گویم، و ختمهای قرآن نمی‌شمرم. و اوقات و مناجات و قربت بازنمی گویم. تو می‌دانی که به هیچ بازنمی نگرم، و این که به زبان شرح می‌دهم نه از تفاخر و اعتماد است بل که شرح می‌دهم که از هرچه کرده ام ننگ دارم و این خلعتم تو داده ای که خود را چنین می‌بینم. آن همه هیچ ننگ می‌دارم. آن همه هیچ است. همان انگار که نیست. ترکمانی ام هفتاد ساله، موی در گبری سفید کرده. از بیابان اکنون برمی آیم و تنگری تنگری می‌گویم. الله الله گفتن اکنون می‌آموزم، زنار اکنون می‌برم، قدم در دایره اسلام اکنون می‌زنم، زبان به شهادت اکنون می‌گردانم کار توب به علت نیست. قبول تو به طاعت نه و رد توبه معصیت نه. من هرچه کردم هبا انگاشتم تو نیز هرچه دیدی از من که بسند حضرت تو نبود خط عفو بر وی کش، و گرد معصیت را از من فروشوی که من گرد پندار طاعت فروشستم.
نقل است که شیخ در ابتدا الله الله بسیار گفتی. در حالت نزع همان الله می‌گفت پس و گفت: یارب ! هرگز تو را یاد نکردم، مگر به غفلت، و اکنون که جان می‌رود از طاعت تو غافل ام. ندانم تا حضور کی خواهد بود.
پس در ذکر و حضور جان بداد. آن شب که او وفات کرد بوموسی حاضر نبود. گفت: به خواب دیدم که عرش را بر فرق سرنهاده بودم و می‌بردم. تعجب کردم. بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند. چون جنازه برداشتندمن جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند البته به من نمی‌رسید، بی صبر شدم، در زیر جنازه رفتم، و بر سر گرفتم و می‌رفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود. شیخ را دیدم که گفت: یا بوموسی! اینک تعبیر آن خواب که دوش دیدی که عرش بر سرگرفته بودی آن عرش این جنازه بایزید است.
نقل است که مریدی شیخ را به خواب دید. گفت: از منکر و نکیر چون رستی؟
گفت: چون آن عزیزان از من سؤال کردند: شما را ازین سوال مقصودی برنیاید، به جهت آنکه اگر گویم خدای من اوست این سخن از من هیچ نبود. لکن بازگردید و از وی پرسید که من او را کیم؟ آنچه او گوید آن بود که اگر من صدبار گویم خداوندم اوست تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود.
بزرگی او را به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟ گفت: از من پرسید: ای بایزید چه آوردی؟ گفتم: خداوند را ! چیزی نیاوردم. که حضرت عزت ترا بشاید با این همه شرک نیز نیاوردم حق تعالی فرمود ولا لیلةاللبن. آن شب شیر شرک نبود.
گفت: شبی شیر خورده بودم و شکمم به درد آمد. حق تعالی با من بدین قدر عتاب فرمود. یعنی جز از من چیزی دیگر بر کار است.
نقل است که شیخ را دفن کردند. مادر علی که زن احمد خضرویه بود به زیارت شیخ آمد. چون از زیارت او بازگشت گفت: می‌دانید که شیخ بایزید که بود؟
گفتند: تو به دانی.
گفت: شبی در طواف کعبه بودم، ساعتی بنشستم، در خواب شدم، چنان دیدم که مرا بر اسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای آن پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود. بر هر برگ گلی نوشته بود که ابویزید ولی.
نقل است که بزرگی گفت: شیخ را به خواب دیدم. گفتم: مرا وصیتی کن. گفت: مردمان در دریایی بی نهایت اند. دوری از ایشان کشتی است. جهد کن تا در این کشتی نشینی و تن مسکین را از این دریا برهانی.
نقل است که کسی شیخ را به خواب دید. گفت: تصوف چیست؟ گفت: در آسایش برخود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن.
و چون شیخ ابوسعید ابوالخیر به زیارت شیخ آمد. ساعتی بایستاد، چون بازمی گشت گفت: این جایی است که هرکه چیزی گم کرده باشد در عالم اینجا بازیابد. رحمةالله علیه و الله اعلم واحکم.
ذکر عبدالله مبارک رحمة الله علیه
آن زین زمان، آن رکن امان، آن امام شریعت و طریقت، آن ذوالجهادین، به حقیقت. آن امیر قلم و بلارک عبدالله مبارک - رحمة الله علیه. او را شهنشاه علما گفته اند. در علم و شجاعت خود نظیر نداشت، و از محتشمان اصحاب طریقت بود، و از محترمان ارباب شریعت. و در فنون علوم احوالی پسندیده داشت، و مشایخ بزرگ را دیده بود، و با همه صحبت داشته و مقبول همه بود، و او را تصانیف مشهور است، و کرامات مذکور. روزی می‌آمد سفیان ثوری گفت: تعال یا رجل المشرق.
فضیل حاضر بود. گفت: والمغرب و ما بینهما.
و کسی را که فضیل فضل نهد ستایش او چون توان کرد؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد. به انتظار او همه شب برف می‌بارید. چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد ای پسر مبارک! که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی.
در حال دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می‌راند.
آنگه از مرو رحلت کرد و در بغداد مدتی در صحبت مشایخ می‌بود. پس به مکه رفت و مدتی مجاور شد. باز به مرو آمد. اهل مرو بدو تولا کردند، و درس و مجالس نهادند. و در آن وقت یک نیمه از خلایق متابع حدیث بودند و یک نیمه به علم فقه مشغول بودندی. همجنانکه امروز او را و را رضی الفریقین گویند. به حکم موافقتش با هریکی از ایشان و هردو فریق در وی دعوی کردندی وا و آنجا دو رباط کرد: یکی به جهت اهل حدیث، و یکی برای اهل فقه. پس به حجاز رفت و مجاور شد.
نقل است که یک سال حج کردی و یک سال غزو کردی و یک سال تجارت کردی و منفعت خویش براصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی. هرکه بیشتر خوردی به هراستخوانی درمی بدادی.
نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد، چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: چرا می‌گریی؟
گفت: آن بیچاره برفت. آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد.
نقل است که یکبار در بادیه میرفت و بر اشتری نشسته بود و به درویشی رسید، گفت: ای درویش! ما توانگرانیم. ما را خوانده اند. شما کجا می‌روید که طفیلید؟
درویش گفت: میزبان چون کریم بود طفیلی را بهتر دارد. اگر شما را به خانه خویش خواند مارا به خود خواند.
عبدالله گفت: از ما توانگران وام خواست.
درویش گفت: اگر از شما وام خواست برای ما خواست.
عبدالله شرم زده شد و گفت: راست می‌گویی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یکبار در منزلی فرود آمده بود و اسبی گرانمایه داشت. به نماز مشغول شد. اسب در زرع شد. اسب را همانجا بگذاشت و پیاده برفت و گفت وی کشت سلطانیان خورده است. و وقتی از مرو به شام رفت، به جهت قلمی که خواسته بود و باز نداده، تا باز رسانید.
نقل است که روزی می‌گذشت. نابینایی گفتند که عبدالله مبارک می‌آید. هرچه می‌باید بخواه.
نابینا گفت: توقف کن یا عبدالله!
عبدالله بایستاد. گفت: دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد.
عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد. در حال بینا شد.
نقل است که روزی در دهه ذی الحجه به صحرا شد و از آروزی حج می‌سوخت، و گفت: اگر آنجا نیم باری بر فوت این حسرتی بخورم، و اعمال ایشان به جای آرم که هرکه متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود.
در آن میان پیرزنی بیامد، پشت دوتاه شده، عصایی در دست گرفته، گفت: یا عبدالله! مگر آروزی حج داری؟
گفت: آری.
پس گفت: ای عبدالله! مرا از برای تو فرستاده اند. با من همراه شو تا تو را به عرفات برسانم.
عبدالله گفت: با خود گفتم که سه روز دیگر مانده است. از مرو چون مرا به عرفات رساند؟
پیرزن گفت: کسی که نماز بامداد سنت در سنجاب گزارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمدن به مرو با او همراهی توان کرد.
گفتم: بسم الله.
پای در راه نهادم و به چند آب عظیم بگذشتم که به کشتی دشوار توان گذشت. به هر آب که می‌رسیدم مرا گفتی چشم برهم نه. چون چشم برهم نهادمی خود را از آن نیمه آب دیدمی، تا مرا به عرفات رسانید. چون حج بگزاردیم و از طواف و سعی و عمره فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم، پیرزن گفت: بیا که مرا پسری است، که چند گاهست تا به ریاضت در غاری نشسته است تا او را ببینم.
چون آنجا رفتیم جوانی دیدم زردروی و ضعیف و نورانی. چون مادر را دید در پای مادر افتاد و روی در کف پای او می مالید و گفت: دانم که نیامده ای اما خدایت فرستاده است که مرا وقت رفتن نزدیک است. آمده ای که مرا تجهیز کنی.
پیرزن گفت: یاعبدالله! اینجا مقام کن تا او را دفن کنی.
پس در حال آن جوان وفات کرد و اورا دفن کردیم. بعد از آن گفت - آن پیرزن که -: من هیچ کار ندارم. باقی عمر بر سر خاک او خواهم بود. تو ای عبدالله برو. سال دیگر چون بازآیی و مرا نبینی. مرا در این موسم به دعا یاد دار،
نقل است که عبدالله در حرم بود. یک سال از حج فارغ شده بود. ساعتی در خواب شد. به خواب دید که دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یکی از دیگری پرسید: امسال چند خلق آمده اند؟
یکی گفت: ششصد هزار. گفت: حج چند کس قبول کردند؟
گفت: از آن هیچکس قبول نکردند.
عبدالله گفت: چون این بشنیدم اضطرابی در من پدید آمد. این همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعصب من کل فج عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده، این همه ضایع گردد؟
پس آن فرشته گفت: در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او قبول است و همه را بدو بخشیدند، و این جمله در کار او کردند.
چون این بشنید م از خواب درآمدم، و گفتم: به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد. پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم. شخصی بیرون آمد. گفتم: نام تو چیست؟
گفت: علی بن موفق.
گفتم: مرا با تو سخنی است.
گفت: بگوی.
گفتم: تو چه کار کنی؟
گتف: پاره دوزی می‌کنم.
پس: آن واقعه با او. بگفتم: گفت نام تو چیست؟
گفتم: عبدالله مبارک.
نعره ای بزد و بیفتاد و از هوش شد. چون بهوش آمد گفتم: مرا از کار خود خبر ده.
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم. روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر. از همسایه بوی طعامی می‌آمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام. من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم. همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد. آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
عبدالله گفت: صدق الملک فی الرویا و صدق الملک فی الحکم و القضا.
نقل است که عبدالله مکاتب غلامی داشت. یکی عبدالله را گفت: این غلام نباشی می‌کند و سیم به تو می‌دهد.
عبدالله غمگین شد. شبی بر عقب او می‌رفت تا به گورستانی شد، و سر گوری باز کرد، و در آنجا محرابی بود. در نماز ایستاد. عبدالله از دور آن را می‌دید تا آهسته به نزدیک غلام شد. غلام را دید پلاسی پوشیده و غلی بر گردن نهاده و روی در خاک می‌مالید و زاری می‌کرد. عبدالله چون آن بدید آهسته باز پس آمد و گریان شد و در گوشه ای بنشست و غلام تا صبح در آنجا بماند پس بازآمد و سرگور بپوشانید و در مسجد شد و نماز بامداد بگزارد و گفت: الهی! روز آمد و خداوند مجازی از من درم خواهد. مایه مفلسان تویی. بده از آنجا که تو دانی.
در حال نوری از هوا پدید آمد و یک درم سیم بردست غلام نشست. عبدالله را طاقت نماند. برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و می‌بوسید و می‌گفت که هزار جان فدای چنین غلام باد. خواجه تو بوده ای نه من.
غلام چون آن حال بدید گفت: الهی! چون پرده من دریده شد و راز من آشکارا گشت، دردنیا مرا راحت نماند. به عزت خود که مرا فتنه نگردانی و جان من برداری.
هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد. عبدالله اسباب تجهیز و تکفین او راست کرد، و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد. همان شب سید عالم را به خواب دید و ابراهیم خلیل را، علیه السلام، که آمدند هر یکی بربراقی نشسته. گفتند: یا عبدالله چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی؟
نقل است که عبدالله روزی با کوکبه تمام از مجلس بیرون آمده بود و می‌رفت. علوی بچه ای گفت: ای هندو زاده این چه کار و بار است که تو را از دست برمی آید که من که فرزند محمد رسول الله ام روزی چندین درفش می‌زنم تا قوتی به دست آرم و تو با چندین کوکبه می‌روی؟
عبدالله گفت: از بهر آنکه من آن می‌کنم که جد تو کرده است و فرموده است، و تو آن نمی‌کنی.
و نیز گویند که چنین گفت: آری ای سیده زاده! تو را بدزدی بود و مرا بذری، و بذر تو مصطفی بود صلی الله علیه و علی آله و سلم از وی علم میراث ماند، و بذر من از اهل دنیا بود. از وی دنیا میراث ماند. من میراث بذر تو گرفتم و به برکت آن عزیز شدم و تو میراث پدر من گرفتی و بدان خوار شدی.
آن شب عبدالله پیغمبر را، علیه السلام، به خواب دید. متغیر شده گفت: یا رسول الله! سبب تغیر چیست؟
گفت: آری، نکته ای برفرزند ما می‌نشانی.
عبدالله بیدار شد و عزم آن کرد که آن علوی زاده طلب کند، و عذر او بخواهد. علوی بچه همان شب پیغمبر را بخواب دید که گفت: اگر تو چنان بودتی که بایستی، او تو را آن نتوانستی گفت.
علوی چون بیدار شد عزم خدمت عبدالله کرد که عذر خواهد. در راه به هم رسیدند و ماجرا در میان نهادند و توبه کردند.
نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می‌آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهل من، سهل من! چرا ایشان را ادب نکنی؟
عبدالله با اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید.
در حال سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟
گفت: آن حوران خلد بودند که او را می‌خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.
نقل است که از وی پرسیدند: از عجایب چه دید ی؟ گفت: راهبی دیدم از مجاهده ضعیف شده، و از خوف دوتا شده، پرسیدم که راه به خدای چیست؟ گفت: اگر او را بدانی راه بدو هم بدانی، و گفت: من بت پرستم و می‌ترسم آن را که وی را نمی‌شناسم وتو عاصی می‌گردی در آنکه او را می‌شناسی. یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را خوف نمی‌بینم و کفر جهل اقتضا کند و خود را از خوف گداخته می‌بینم. سخن او مرا پند شد و از بسیار ناکردنی باز داشت.
نقل است که گفت: یکبار به غزا بودم، در گوشه ای از بلاد روم. در آنجا خلقی بسیار دیدم جمع شده و یکی را بر عقابین کشیده و گفتند اگر یک ذره تقصیر کنی خصمت بت بزرگ بادا. سخت زن و گرم زن. و آن بیچاره در رنجی تمام بود و آ نمی‌کرد. پرسیدم کاری بدین سختی می‌خوری و آه نمی‌کنی. سبب چیست؟ گفت: جرمی عظیم سنگین از من در وجود آمده است و درملت ما سنتی است که تاکسی از هرچه هست پاک نشود، نام بت مهین بر زبان نیارد. اکنون تو مسلمان می‌نمایی. بدانکه من در میان دو پله ترا نام بت مهین برده ام. این جزای آن است.
عبدالله گفت: باری در ملت ما این است که هر که او را بشناسد او را یاد نتوان کرد که من عرف الله کل لسانه.
نقل است که یکبار به غزا رفته بود. با کافری جنگ می‌کرد. وقت نماز درآمد، از کافر مهلت خواست و نماز کرد. چون وقت نماز کافر درآمد، مهلت خواست تا نماز کند. چون رو به بت آورد عبدالله گفت: این ساعت بر وی ظفر یافتم.
با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد. آوازی شنید که: یا عبدالله! اوفوبالعهد ان العهد کان مسوولا. از وفای عهد خواهند پرسید.
عبدالله بگریست. کافر سربرداشت. عبدالله را دید با تیغی کشیده و گریان. گفت: تو را چه افتاد؟
عبدالله حال بگفت که از برای تو با من عتابی چنین رفت.
کافر نعره بزد. گفت: ناجوانمردی بود که در چنین خدای عاصی و طاغی بود که با دوست از برای دشمن عتاب کند.
درحال مسلمان شد و عزیزی گشت در راه دین.
نقل است که گفت: در مکه جوانی دیدم صاحب جمال، که قصد کرد در کعبه رود. ناگاه بیهوش شد و بیفتاد. پیش او رفتم. جوان شهادت آورد. گفتم: ای جوان! تو را چه حال افتاد؟ گفت من ترسا بودم. خواستم تا به تلبیس خود را در کعبه اندازم، تا جمال کعبه را بینم. هاتفی آواز داد: تدخل بیت الحبیب وفی قلبک معادات الحبیب. روا داری که در خانه دوست آیی و دل پر از دشمنی دوست.
نقل است که زمستانی بود در بازار نیشابور می رفت. غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما می‌لرزید. گفت چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه ای سازد.
گفت: چه گویم؟ او خود می‌داند و می‌بیند.
عبدالله را وقت خوش شد. نعره ای بزدو بیهوش بیفتاد. پس گفت: طریقت از این غلام آموزید.
نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند.
گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد.
عبدالله گفت: این سخن بنویسید که حکمت است.
نقل است که از او پرسیدند: کدام خصلت در آدمی نافعتر؟
گفت: عقلی وافر.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: حسن ادب.
گفتند: اگر نبود.
گفت: برادری مشفق که با او مشورتی کند.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: خاموشی دایم.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ در حال.
نقل است که گفت: هرکه راه ادب آسان گیرد خلل در سنتها پدید آید و هرکه سنتها آسان گیرد او را از فرایض محروم گردانند، و هرکه فرایض آسان گیرد از معرفتش محروم گردانند، و هرکه از معرفت محروم بود دانی که، که بود.
و گفت: چون درویشان دنیا این باشند منزلت درویشان حق چگونه باشد.
و گفت: دل دوستان حق هرگز ساکن نشود. یعنی دایما طالب بود که هرکه بایستاد مقام خود پدید کرد.
و گفت: ما به اندکی ادب نیازمندتریم از بسیاری علم.
و گفت: ادب اکنون می‌طلبیم که مردمان ادیب رفتند.
و گفت: مردمان سخن بسیار گفته اند در ادب، و نزدیک من ادب شناختن نفس است.
و گفت: سخاوت کردن از آنچه در دست مردمان است فاضلتر از بذل کردن از آنچه در دست توست.
و گفت: هرکه یک درم به خداوند باز دهد دوست تر دارم از آنکه صدهزار درم صدقه کند، و هرکه پشیزی از حرام بگیرد متوکل نبود.
و گفت: توکل آن نیست که تو از نفس خویش توکل بینی. توکل آن است که خدای از تو توکل داند.
و گفت: کسب کردن مانع نبود از تفویض و توکل، اگر این هردو عادت نبود در کسب.
و گفت: اگر کسی با قوتش کسبی کند شاید تا اگر بیمار شود نفقه کند، و اگر بمیرد هم از مال وی کفن بودش.
و گفت: هیچ چیز نیست در آدمی که ذل کسب نکشیده است.
و گفت: مروت خرسندی به از مروت دادن.
و گفت: زهدایمنی بود بر خدای یا دوستی درویشی.
و گفت: هرکه طعم بندگی کردن نچشید او را هرگز ذوق نبود.
و گفت: کسی که او را عیال و فرزندان بود ایشان در صلح بدارد و به شب از خواب بیدار شود کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افگند، آن عمل او از غزو فاضلتر بود.
و گفت: هرکه قدر او به نزد خلق بزرگتر بود او خود راباید که در نفس خویش حقیرتر بیند.
گفتند: داروی دل چیست؟
گفت: از مردمان دور بودن.
و گفت: بر توانگران تکبر کردن و بر درویشان متواضع بودن از تواضع بود.
و گفت: تواضع آن بود که هرکه در دنیا بالای توست بر وی تکبر کنی و با آنکه فروتر است تواضع کنی.
و گفت: رجاء اصلی آن است که از خوف پدید آید، و خوف اصلی آن است که از صدق اعمال پدید آید و صدق اعمال از تصدیق پدید آید و هررجا که در مقدمه آن خوف نبود زود بود که آنکس ایمن گردد و ساکن شود.
و گفت: آنچه خوف انگیزد تا در دل قرار گیرد دوام مراقبت بود در نهان وآشکارا.
نقل است که پیش او حدیث غیبت می‌رفت. گفت: اگر من غیبت کنم مادر وپدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولیترند.
نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست. و گفت گناهی کرده ام. از شرم نمی‌توانم گفت:
عبدالله گفت: بگوی تا چه کرده ای؟
گفت: زنا کرده ام.
گفت: ترسیدم که مگر غیبت کرده ای.
و مردی گفت که او مرا وصیت کرد و گفت: خدای را نگاه دار.
گفتم: تفسیر این چیست؟
گفت: همیشه چنان باش که گویی خدای را می‌بینی.
نقل است که در حال حیات همه مال به درویشان داد. وقتی اورا مهمانی آمدهرچه داشت خرج کرد و گفت: مهمانان فرستادگان خدای اند. زن با وی به خصومت بیرون آمد. گفت: زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید.
بین وی بداد و طلاق دادش داد. خداوندتعالی چنان حکم کرد تا دختری از مهترزادگان به مجلس وی درآمد و سخن وی خوش آمدش. به خانه رفت. از پدر درخواست که مرا به زنی به وی ده. پدر پنجاه هزار دینار به دختر داد و دختری به زنی به وی داد. به خواب نمودندش که زنی را از بهر ما طلاق دادی. اینکه عوض تا بدانی که کسی بر ما زیان نکند.
چون وقت وفاتش نزدیک شد، همه مال خود را به درویشان داد. مریدی بربالین او بود. گفت: ای شیخ! سه دخترک داری و دیه از دنیا فراز می‌کنی. ایشان را چیزی بگذار. تدبیر چه کرده ای؟
گفت: من حدیث ایشان گفته ام و هو بتولی الصالحین. کارساز اهل صلاح اوست. کسی که سازنده کارش بود به از آنکه عبدالله مبارک بود.
پس در وقت مرگ چشمها باز کرد و می‌خندید و می‌گفت: لمثل هذا فلیعمل العاملون. سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد.
گفتند حال عبدالله مبارک چیست؟
گفت: او از آن جمله است که روی دوبار به حضرت می‌رود. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام ابوحنیفه رضی الله عنه
آن چراغ شرع و ملت، آن شمع دین و دولت، آن نعمان حقایق، آن عمان جواهر معانی و دقایق، آن عارف عالم صوفی، اما جهان ابوحنیفه کوفی رضی الله عنه. صفت کسی که به همه زبانها ستوده باشد و به همه ملتها مقبول، که تواند گفت؟ ریاضت و مجاهده وی و خلوت، و مشاهده او نهایت نداشت. و در اصول طریقت و فروع شریعت درجه رفیع و نظری نافذ داشت و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود، و در مروت و فتوت اعجوبه ای بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان، هم افضل عهد و هم اعلم وقت. و هو کان فی الدرجه القصوی والرتبه العلیا. وانس روایت کرد از رسول صلی الله علیه و آله و سلم که مردی باشد در امت من. یقال له نعمان بن ثابت و کنیته ابوحنیف هو سراج امتی. صفت ابوحنیفه در توریت بود و ابویوسف گفت: نوزده سال در خدمت وی بودم، در این نوزده سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن گزارد.
مالک انس گفت: ابوحنیفه را چنان دیدم اگر دعوی کردی که این ستون زرین است دلیل توانستی گفت.
شافعی گفت: جمله علمای عالم عیال ابوحنیفه اند در فقه.
و قال علی بن ابی طالب رضی الله عنه سمعت النبی صلی الله علیه و علی آله وسلم. یقول طوبی لمن رآنی او رآی من رآنی.
و وی چند کس از صحابه دریافته بود. عبدالله بن جزءالزبیدی و انس بن مالک و جابر بن عبدالله و عبدالله بن ابی اوفی و اثله بن الاسقع و عایشه بنت عجرد پس وی متقدم است، بدین دلایل که یاد کردیم، و بسیار مشایخ را دیده بود و با صادق رضی الله عنه صحبت داشته بود و استاد علم فضیل و ابراهیم ادهم و بشر حافی و داود طائی و عبدالله بن مبارک بود. آنگاه که به سر روضه سید المرسلین رسید، صلوات الله علیه، و گفت: السلام علیک یا سید المرسلین! پاسخ آمد: که و علیک السلام یا امام المسلمین. و در اول کار عزیمت عزلت کرد.
نقل است که توجه به قبله حقیقی داشت و روی از خلق بگردانید و صوف پوشید تا شبی به خواب دید که استخوانهای پطغامبر علیه السلام از لحد گرد می‌کرد و بعضی را از بعضی اختیار می‌کرد. از هیبت آن بیدار شد و یکی را از اصحاب ابن سیرین پرسید. گفت: تو در علم پیغامبر علیه السلام و حفظ سنت او به درجه بزرگ رسی، چنان که در آن متصرف شوی، صحیح از سقیم جدا کنی.
یکبار دیگر پیغامبر را علیه السلام به خواب دید که گفت: یا ابا حنیفه! تو را سبب زنده گردانیدن سنت من گردانیده اند. قصد عزلت مکن.
و از برکات احتیاط او بود که شعبی، که استاد او بود و پیر شده بود، خلیفه مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علمای بغداد را حاضر کرد و شرطی بفرمود تا به نام هر خادمی ضیاعی بنویسد. بعضی به اقرار، و بعضی به ملک، و بعضی به وقف. پس خادم آن خط را پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت:
امیرالمومنین می‌فرماید که بر این خطها گواهی بنویس.
بنوشت و جمله فقها بنوشتند. پس به خدمت ابوحنیفه آوردند. گفتند: امیرالمومنین می‌فرماید که گواهی بنویس.
گفت: کجاست؟
گفتند: در سرای است.
گفت: امیرالمومنین اینجا آید یا من آنجا روم تا شهادت درست آید؟
خادم با وی درشتی کرد که: قاضی و فقها و پیران نوشتند. تو از جوانی فضولی می‌کنی؟
پس ابوحنیفه گفت: لها ما کسبت.
این به سمع خلیفه رسید. شعبی را حاضر کرد و گفت: در شهادت دیدار شرط نیست یا هست؟
گفت: بلی هست.
گفت: پس تو مرا کی دیدی که گواهی نوشتی.
شعبی گفت: دانستم که به عرفان توست، لکن دیدار تو نتوانستم خواست.
خلیفه گفت: این سخن از حق دور است و این جوان قضا را اولیتر.
پس بعد از آن منصور که خلیفه بود اندیشه کرد تا قضا به یکی دهد و مشاورت کرد بر یکی از چهارکس که فحول علما بودند و اتفاق کردند. یکی ابوحنیفه، دوم سفیان، سوم شریک، و چهارم مسعربن کدام.
هرچهار را طلب کردند در راه که می‌آمدند ابوحنیفه گفت: من در هریکی از شما فراستی گویم.
گفتند: صواب آید. گفت: من به حیلتی از خود دفع کنم و سفیان بگریزد، و مسعر خود را دیوانه سازد؛ و شریک قاضی شود.
پس سفیان در راه بگریخت و در کشتی پنهان شد. گفت: مرا پنهان دارید که سرم بخواهند برید. به تاویل آن خبر که رسول علیه السلام فرموده است من جعل قاضیآ فقد ذبح بغیر سکین. هرکه را قاضی گردانیدند بی کارش بکشتند.
پس ملاح او را پنهان کرد و این هرسه پیش منصور شدند. اول ابوحنیفه را گفت: تو را قضا می‌باید کرد.
گفت: ایهاالامیر! من مردی ام نه از عرب. و سادات عرب به حکم من راضی نباشند.
جعفر گفت: این کار به نسبت تعلق ندارد. این را علم باید.
ابوحنیفه گفت: من این کار را نشایم و دراین قول که گفتم نشایم، اگر راست می‌گویم نشایم و اگر دروغ می‌گویم، دروغ زن قضای مسلمانان را نشاید و تو خلیفه خدایی. روا مدار که دروغ گویی را خلیفه خود کنی و اعتماد خون و مال مسلمانان بر وی کنی.
این بگفت و نجات یافت. پس مسعر پیش خلیفه رفت و دست خلیفه بگرفت و گفت: چگونه ای ومستورات و فرزندانت چگونه اند؟
منصور گفت: او را بیرون کنید که دیوانه است.
پس شریک را گفتند: تو را قضا باید کرد.
گفت: من سودایی ام دماغم ضعیف است.
منصور گفت: معالجت کن تا عقل کامل شود.
پس قضا به شریک دادند و ابوحنیفه او را مهجور کرد و هرگز با وی سخن نگفت.
نقل است که جمعی کودکان گوی می‌زدند. گوی ایشان به میان جمع ابو حنیفه افتاد. هیچ کودکی نمی‌رفت تا بیرون آرد. کودکی گفت: من بروم و بیارم.
پس گستاخ وار دررفت و بیرون آورد، و ابوحنیفه گفت: این کودک حلالزاده نیست.
تفحص کردند، چنان بود، گفتند: ای امام مسلمانان! از چه دانستی؟
گفت: اگر حلالزاده بودی حیا مانع آمدی.
نقل است که او را بر کسی مالی بود و در محلت آن شخص شاگردی از آن امام وفات کرد. اما م به نماز او رفت. آفتابی عظیم بود و در آن جا هیچ سایه نبود الا دیواری که از آن مرد بود که مال به امام می‌بایست داد. مردمان گفتند: در این سایه ساعتی بنشین.
گفت:
مرا برصاحب این دیوار مالی است. روا نباشد که از دیوار او تمتعی به من رسد. که پیغمبر فرموده است کل قرض جر منفعه فهو ربوا. اگر منفعتی گیرم ربا باشد نقل است که او را یک بار محبوس کردند یکی از ظلمه بیامد و گفت مرا قلمی بتراش.
گفت: نتراشم.
گفت : چرا نمی تراشی
گفت: ترسم که از آن قوم باشم که حق تعالی فرموده است احشرو الذین ظلموا و ازواجهم الایة.
و هرشب سیصد رکعت نماز کرد ی. روزی می‌گذشت، زنی با زنی گفت: این این مرد هر شب پانصد رکعت نماز می‌کند. امام آن بشنید. نیت کرد که بعد از آن پانصد رکعت نماز کند، در هرشبی تا ظن ایشان راست شود.
روز دیگر می‌گذشت کودکان گفتندبا هم دیگر که : این مرد که می‌رود هر شب هزار رکعت نماز می‌کند.
ابوحنیفه گفت: نیت کردم که هر شب هزار رکعت نماز کنم.
روزی شاگردی با امام گفت: مردمان گویند ابوحنیفه شب نمی‌خسبد.
گفت: نیت کردم که دگر به شب نخفتم.
گفت: چرا؟
گفت: خدای تعالی می‌فرماید و تحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا.
بندگانی اند که دوست دارند ایشان را به چیزی که نکرده اند یاد کنند. اکنون من پهلوی بر زمین ننهم تا از آن قوم نباشم.
وبعد از آن سی سال نماز بامداد به طهارت نماز خفتن کردی.
نقل است که سر زانوی او چون سر زانوی شتر شده بود، از بسیاری که در سجده بود.
نقل است که توانگری را تواضع کرده بود از بهر ایمان او گفت: هزار ختم کرده ام کفارت آن را.
و گفتند: گاه بودی که چهل بار ختم قرآن کردی تا مساله یی که او را مشکل بودی کشف شدی.
نقل است که محمدبن حسن رحمةالله علیه، عظیم صاحب جمال بود. چون یکبار او را بدید بعد از آن دیگر او را ندید و چون درس او گفتی او را در پس ستونی نشاند، که نباید که چشمش بر وی افتد.
نقل است که داود طائی گفت: بیست سال پیش امام ابوحنیفه بودم و در این مدت او را نگاه داشتم. در خلا و ملا سربرهنه ننشست و از برای استراحت پای دراز نکرد. او را گفتم: ای امام دین! در حال خلوت اگر پای دراز کنی چه باشد؟
گفت: با خدای ادب گوش داشتن در خلوت اولیتر.
نقل است که روزی می‌گذشت. کودکی را دید که در گل مانده بود.
گفت: گوش دار تا نیفتی.
کودک گفت: افتادن من سهل است. اگر بیفتم تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد همه مسلمانان که از پس تو درآیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود.
امام از حذاقت آن کودک عجب آمد و در حال بگریست و با اصحاب گفت: زینهار اگر شما را در مسئله ای چیزی ظاهر شود و دلیلی روشنتر نماید، در آن متابعت من مکنید. وا ین نشان کمال انصاف است تا لاجرم ابویوسف و محمد رحمها الله بسی اقوال دارند در مسایل مختلف. با آنکه چنین گفته اند که تیر اجتهاد او برنشانه چنان راست آمد که میل نکرد و اجتهاد دیگران گرد بر گرد نشانه بود.
نقل است که مردی مال دار بود و امیرالمومنین عثمان رضی الله عنه دشمن داشتی، تا حدی که او را جهود خواندی، این سخن به ابوحنیفه رسید، او را بخواند. گفت: دختر تو به فلان جهود خواهم داد.
او گفت: تو امام مسلمانان باشی. روا داری که دختر مسلمان را به جهودی دهی؟ و من خود هرگز ندهم.
ابوحنیفه گفت: سبحان الله. چون روان نمی‌داری که دختر خود را به جهودی دهی، چون روا باشد که محمد رسول الله دو دختر خود به جهودی دهد؟
آن مرد در حال بدانست که سخن از کجاست. از آن اعتقاد برگشت وتوبه کرد. از برکات امام ابوحنیفه.
نقل است که روزی در گرمابه بود. یکی را دید بی ایزار. بعیضی گفتند او فاسقی است، و بعضی گفتند او دهری است. ابوحنیفه چشم برهم نهاد. آن مرد گفت: ای امام! روشنایی چشم از تو کی باز گرفتند؟
گفت: از آنگه باز که ستر از تو برداشتند.
و گفت: چون با قدری مناظره کنی دو سخن است. یا کافر شود یا از مذهب خود برگردد. او را بگوی که خدای خواست که علم او در ایشان راست شود و معلوم او با علم برابر آید. اگر گوید نه کافر باشد از آنکه چون گوید که نخواست که علم او راست شود و علم با معلوم برابر آید این کفر بود و اگر گوید که خواست تسلیم کرد و از مذهب خویش بیزار شد و گفت: من بخیل را تعدیل نکنم و گواهی او نشنوم که بخل او را برآن دارد که استقصا کند و زیادت از خویش ستاند.
نقل است که مسجدی عمارت می‌کردند از بهر تبرک. از ابوحنیفه چیزی بخواستند.
بر امام گران آمد. مردمان گفتند: ما را غرض به تبرک است. آنچه خواهد بدهد.
درستی زر بداد به کراهیتی تمام. شاگردان گفتند: ای امام! تو کریمی و عالمی و در سخا همتا نداری. این قدر زر دادن چرا بر تو گران آمد؟
گفت: نه از جهت مال بود و لکن من یقین می‌دانم که مال حلال هرگز به آب و گل خرج نرود و من مال خود را حلال می‌دانم. چون از من چیزی خواستند کراهیت آن بود که در مال حلال من شبهتی پدید آمد و از آن سبب عظیم می‌رنجیدم.
چون روزی چند برآمد آن درست بازآوردند و گفتند: پشیز است.
امام عظیم شاد شد.
نقل است که در بازار می‌گذشت. مقدار ناخنی گل بر جامه او چکید. به لب دجله رفت و می‌شست. گفتند: ای امام! تو مقدار معین نجاست برجامه رخصت می‌دهی این قدر گل را می‌شویی؟
گفت: آری. آن فتوی است، و این تقوی است. چنانکه رسول علیه السلام نیم گرده بلال را اجازت نداد که مدخر کند و یک ساله زنان را قوت نهاد.
و گویند که که چون داود طایی مقتداشد، ابوحنیفه را گفت: اکنون چه کنم؟
گفت: بر تو باد بر کار بستن علم که هر علمی که آن را کار نبندی چون جسدی بود بی روح.
و گویند: خلیفه عهد به خواب دید ملک الموت را. از او پرسید: که عمر من چند مانده است؟
ملک الموت پنج انگشت برداشت و بدان اشارت کرد. تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید. معلوم نمی‌شد. ابوحنیفه را پرسید. گفت: اشارت پنج انگشت به پنج علم است. یعنی آن پنج علم کس نداند و این پنج علم در این آیه است که حق تعالی می‌فرماید: ان الله عنده علم الساعة و ینزل الغیث و یعلم ما فی الارحام و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا و ما تدری نفس بای ارض تموت.
شیخ ابوعلی بن عثمان الجلا گوید: به شام بودم. بر سر خاک بلال موذن رضی الله عنه خفته بود م. در خواب خود را در مکه دیدم که پیغامبر علیه السلام از باب بنی شیبه درآمدی و پیری در بر گرفته. چنانکه اطفال را در بر گیرند. به شفقتی تمام من پیش او دویدم و بر پایش بوسه دادم و در تعجب آن بودم که این پیر کیست. پیغمبر به حکم معجزه بر باطن من مشرف شد و گفت: این امام اهل دیار توست. ابوحنیفه رحمةالله علیه.
نقل است که نوفل بن حیان گفت: چون ابوحنیفه وفات کرد قیامت به خواب دیدم که جمله خلایق در حساب گاه ایستاده بودند و پیغمبر علیه السلام را دیدم بر لب حوض ایستاده و بر جانب او از راست و بچپ مشایخ دیدم ایستاده و پیری دیدم نیکوروی و سر و روی سفید. روی به روی پیغمبر نهاده و امام ابوحنیفه را دیدم در برابر پیغامبر ایستاده. سلام کردم. گفتم: مرا آب ده.
گفت: تا پیغمبر اجازه دهد.
پس پیغامبر فرمود که او را آب ده.
جامی آب به من داد. من وا صحاب از آن جام آب خوردیم که هیچ کم نشد. با ابوحنیفه گفتم: بر راست پیغمبر آن پیر کیست؟
گفت: ابراهیم خلیل، و بر چپ ابوبکر صدیق.
همچنین پرسیدم و به انگشت عقد می‌گرفتم، تا هفده کس پرسیدم، چون بیدار شدم هفده عقد گرفته بودم.
یحیی معاد رازی گفت: پیغمبر علیه السلام را به خواب دیدم. گفتم: این اطلبک قال عند علم ابی حنیفه. و مناقب او بسیار است و محامد او بی شمار و پوشیده نیست، بر این ختم کردیم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه
آن امام دین و سنت، آن مقتدای مذهب و ملت، آن جهان درایت و عمل، آن مکان کفایت بدل، آن صاحب تبع زمانه، آن صاحب ورع یگانه، آن سنی آخر و اول، امام به حق احمد حنبل رضی الله عنه، شیخ سنت و جماعت بود و امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را؛ و در ورع و تقوی و ریاضت وکرامت شأنی عظیم داشت و صاحب فراست و مستجاب الدعوه بود و جمله فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف، و از آنچه بر او اقرار کردم مقدس و مبراست، تا حدی که پسرش یک روز معنی این حدیث می‌گفت که خمر طیبه آدم بیده. و در این معنی گفتند دست از آستین بیرون کرده بود. احمد گفت: چون سخن یدالله گویی به دست اشارت مکن.
و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان. و بشر حافی گفت: احمد را سه خصلت است که مرا نیست. حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم. . .
پس سری سقطی گفت: او پیوسته مضطر بود در حال حیات از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او ا زهمه بری.
نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند: او را تکلیف باید کرد تا قرآن مخلوق گوید.
پس او را به سرای خلیفه بردند. سرهنگی بر در سرای خلیفه بود. گفت: ای امام! زینهار تا مردانه باشی که وقتی دزدی کردم هزار چوبم بزدند، مقر نشدم، تا عاقبت رهایی یافتم. من بر باطل چنین صبر کردم تو که بر حقی اولیتر باشی.
احمد گفت: آن سخن او یاری بود مرا.
پس او را می‌بردند و او پیر و ضعیف بود. بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی، و نگفت، و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند. دو دست ازغیب پدید آمد وببست. چون این برهان بدیدند، رها کردند و هم در آن وفات کرد، و در آخر کار قومی پیش او آمدند و گفتند: در این قوم که تو را رنجانیدند چه گویی؟
گفت: از برای خدای مرا می‌زدند، پنداشتند که بر باطل ام.
به مجرد زخم چوب با ایشان به قیامت هیچ خصومت ندارم.
نقل است که جوانی مادری بیمار داشت و زمن شده. روزی گفت: ای فرزند! اگر خشنودی من می‌خواهی پیش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای من. مگر حق تعالی صحت دهد که مرا دل از این بیماری بگرفت.
جوانی به در خانه امام احمد شد وآواز داد. گفتند: کیست؟
گفت: محتاجی.
وحال باز گفت که: مادری بیمار دارم و از تو دعایی می‌طلبد.
امام عظیم کراهیت داشت از آن معنی که مرا خود چرا می‌شناسد. پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم امام گفت: ای جوان! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است.
جوان بازگشت. چون به در خانه رسید مادرش برخاست و در بگشاد و صحت کلی یافت و به فرمان خدای تعالی.
نقل است که بر لب آبی وضو می‌ساخت. دیگری بالای او وضو می‌ساخت. حرمت امام را برخاست و زیر امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد وفات کرد او را به خواب دید ند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: بر من رحمت کرد، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن.
نقل است که احمد گفت: به بادیه فرو شدم، به تنها راه گم کردم. اعرابی را دیدم به گوشه ای. نشسته تازه. گفتم: بروم و از وی راه پرسم. رفتم و پرسیدم. گفت: مرا گرسنه است.
پاره ای نان داشتم و بدو می‌دادم. او در شورید. گفت: ای احمد! تو که ای که به خانه خدای روی، به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی، لاجرم راه گم کنی.
احمد گفت: آتش غیرت در من افتاد.
گفتم: الهی تو را در گوشه ها چندین بندگانند وپوشیده.
آن مرد گفت: چه می‌اندیشی، ای احمد! او را بندگانند که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوهها زر گردد برای ایشان.
احمد گفت: نگه کردم. جمله آن زمین و کوه زر شده بود. از خود بشدم. هاتفی آواز داد: چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برایاو آسمان بر زمین زنیمو زمین بر آسمان و او را به تو نمودیم اما نیزش نه ‌بینی.
نقل است که احمد در بغداد نشستی، اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی: این زمین را امیرالمومنین عمر رضی الله عنه وقف کرده است بر غازیان. و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد. این چنین قاضی بود. یک روز برای امام احمد نان می‌پختند. خمیر مایه از آن صالح بستندند. چون نان پیش احمد آوردند گفت: این نان را چه بوده است؟
گفتند: خمیرمایه از آن صالح است.
گفت: آخر او یکسال قضای اصفهان کرده است. حلق ما را نشاید.
گفتند: پس این را چه کنیم؟
گفت: بنهید، چون سایلی بیابید و بگویید که خمیر از آن صالح است اگر می‌خواهید بستانید.
چهل روز در خانه بود که سایلی نیامد که بستاند. آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت: چه کردید آن نان؟
گفتند: به دجله انداختیم.
احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت: در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن.
نقل است که یکبار به مکه رفته بود. پیش سفیان عیبینه تا اخبار سماع کند. یک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است؟ چرا برفت، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. مردی بر ایشان آمد و گفت: من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی. گفت: نه.
گفت: جامه خود عاریت دهم. گفت: نه. گفت: بازنگردم تا تدبیر نکنی.
گفت: کتابی می‌نویسم، از مزد آن کرباس بخر برای من. گفت: کتان بخرم؟
گفت: نه، آستر بستان،ده گز تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز به جهت ایزار پای.
نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد. آن شب کوزه آب پیش او برد، بامداد همچنان پر بود. احمد گفت: چرا کوزه آب همچنان پر است؟؟
طالب علم گفت: چه کردمی؟
گفت: طهارت و نماز شب و الا این علم به چه می‌آموزی؟
نقل است که احمد مزدوری داشت. نماز شام شاگردی را گفت تا زیادت از مزد چیزی بوی دهد. مزدور نگرفت. چون برفت. امام احمد فرمود: برعقب او ببر که بستاند.
شاگرد گفت: چگونه؟
گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد. این ساعت چون بیند بستاند.
وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد، به سبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود. گفت: یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته تو را نشاید علم آموختن.
امام وقتی سطلی به گرو نهاده بود. چون باز می گرفت بقال دو سطل آورد. گفت: آن خود بردار که من نمی‌شناسم از آن تو کدام است.
امام احمد سطل رها کرد و برفت.
نقل است که مدتی احمد را آروزی عبدالله مبارک می‌کرد تا عبدالله آنجا آمد. پسر احمد گفت: ای پدر! عبدالله مبارک به درخانه است. که به دیدن تو آمده است.
امام احمد راه ندارد. پسرش گفت: در این چه حکمت است که سالهاست تا در آرزوی او می‌سوختی. اکنون که دولتی چنین به در خانه تو آمده است، راه نمی‌دهی؟
احمد گفت: چنین است که تو می‌گویی اما می‌ترسم که اگر او را ببینم خو کردة لطف او شوم. بعد از آن طاقت فراق او ندارم. همچنین بر بوی او عمر می‌گذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد.
و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسیدی، اگر معاملتی بودی جواب دادی، و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی.
و گفت: از خدای تعالی در خواست کردم تا دری از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود. دعا کردم. گفتم: الهی تقرب به چه چیز فاضلتر؟
گفت: به کلام من، قرآن.
پرسیدند: اخلاص چیست؟ گفت: آنکه ا زآفات اعمال خلاص یابی.
گفتند : توکل چیست ؟ گفت الثقه بالله باور داشت خدای در روزی
گفتند: رضا چیست؟ گفت آنکه کارهای خود به خدای سپاری.
گفتند: محبت چیست؟
اگفت: این از بشر پرسید که تا او زنده باشد، من این جواب نگویم.
گفتند: زهد چیست؟
گفت: زهد سه است ترک حرام، و این زهد عوام است، و ترک افزونی از حلال و این زهد خواص است، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند، و این زهد عارفان است.
گفتند: این صوفیان که در مسجد آدینه نشسته اند بر توکل بی علم؟
گفت: غلط می‌کنید که ایشان را علم نشانده است.
گفتند: همه همت ایشان درنانی شکسته بسته است.
گفت: من نمی‌دا نم قومی را بر روی زمین بزرگ همت تر از آن قوم که همت ایشان پاره ای نان بیش نبود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت می‌کرد و به زبان می‌گفت: نه هنوز!
پسرش گفت: ای پدر!این چه حال است؟
گفت: وقتی با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بربالین اند عن الیمین و عن الشمال قعید. یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می‌ریزد و می‌گوید ای احمد! جان بردی از دست من. من می‌گویم: نه هنوز، نه هنوز! تا یک نفس مانده است جای خطر است، نه جای امن.
و چون وفات کرد و جنازة او برداشتند مرغان می‌آمدند و خود را بر جنازه او می‌زدند. تا چهل و دوهزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها می‌انداختند و نعره می‌زدند و لااله الا الله می‌گفتند و سبب آن بود که حق تعالی گریه بر چهار قوم انداخت و به افراط در آن روز یکی بر مغان و دیگر برجهودان؛ و دیگر برترسایان و دیگر برمسلمانان. اما از بزرگی پرسیدند: نظر او در حیات بیش بود یا در ممات؟
گفت: او را دو دعا مستجاب بود. یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان داده ای بده و هرکه را ایمانداده باز مستان. از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد.
و محمد بن خزیمه گفت: احمد را به خواب دیدم، بعد از وفات، می‌لنگیدی. گفتم: این چه رفتار است؟ گفت: رفتن است؟ گفت: رفتن من به دارالسلام.
گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت: یا احمد این از برای آن است که گفتی: قرآن مخلوق نیست. پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسید. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز
آن سیاح بیداء طریقت، آن غواص دریای حقیقت، آن شرف اکابر آن مشرف خاطر، آن مهدی راه و رهبری، سهل بن عبدالله التستری، رحمة الله علیه از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و درین شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت بود و برهان حقیقت بود و براهین او بسیار است و در جوع و سهر شانی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا بود و علما ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است و این عجب خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن، پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز، این واقعه ظاهر نبوده است چنانکه او را پیش از طفلی، باز چنانکه ازو نقل کنند که گفته است که یاد دارم که حق تعالی می‌گفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خویشتن را یاد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قیام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بن سوار همی گریستی که او را قیام است. گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می‌کردم تا چنان شدم که خالم را گفتم مرا حالتی می‌باشد صعب چنانکه می‌بینم که سر من بسجود است پیش عرش.
گفت: یآ کودک نهان دار این حالت و با کس مگوی.
پس گفت: بدل یاد کن آنگه که در جامه خواب ازین پهلو به آن پهلو بگردی و زبانت بجنبد بگوی، الله معی الله ناظری الله. شاهدی گفت: این را می‌گفتم او را خبر دادم گفت:
هر شب هفت بار بگوی.
گفت: پس او را خبر دادم.
گفت: پانزده بار بگوی. گفتم.
پس از این حلاوتی در دلم پدید می آمد.
چون یک سال برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه ترا آموختم و دایم بر آن باش تا در گور شوی که در دنیا و آخرت ترا ثمره آن خواهد بود پس گفت:
سالها بگذشت همان می‌گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد. پس خالم گفت یا سهل هر که را خدای با او بود و ویرا می‌بیند چگونه معصیت کند خدای را. بر تو باد که معصیت نکنی. پس من در خلوت شدم آنگاه مرا بدبیرستان فرستادند. گفتم من می‌ترسم که همت من پراکنده شود.
با معلم شرط کنید که ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم و بکار خود بازگردم، بدین شرط بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم.
هفت ساله بودم که روزه داشتمی. پیوسته قوت من نان جوین بودی. به دوزاده سالگی مرا مسئله ای افتاد که کس حل نمی‌توانست کرد. درخواستم تا مرا ببصره فرستادند تا آن مسئله را بپرسم بیآمدم و از علمای بصره بپرسیدم. هیچ کس مرا جواب نداد به عبادان آمدم بنزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی ویرا پرسیدم، جواب داد. بنزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید بود. پس بتستر آمدم و قوت خود بآن آوردم که مرا بیک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی.
هر شبی بوقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی بی نان، خورش و بی نمک این درم مرا یک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یکبار روزه گشایم. پس به پنج روز رسانیدم. پس بهفت روز بردم پس به بیست روز رسانیدم. نقلست که گفت بهفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز مغزی بادام خوردمی و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی در ابتدا ء ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری، چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری،
آنگاه گفتم: خداوندا، سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی. روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص، خواه عام، خواه مطیع باشی، خواه عاصی.
مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می‌گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد، و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند. تفرقه می‌دادندش، سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند. هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می‌داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس، مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس. با او شرط کرد که نخواهم. چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم. نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد. خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت: این اشتر را روزی چند کرا دهید؟ گفتند: دو درم. شیخ گفت: اشتر را بگشائید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت: ای نفس! هرگاه که ازین آرزوئی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی. پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود. هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت. درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است؟ گفت: هیچ نرسیده است. آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون، او را دید انگشت پای بسته.
گفت: چه افتاده است؟
گفت: درد خاسته است.
گفت: از کی؟
گفت: از چهار ماه.
باز گفت: حساب کردم دانستم که سهل موافقت شیخ ذوالنون کرده است یعنی موافقت شرط است. واقعه بازگفتم. ذوالنون گفت: کسی است که او را از درد ما آگاهی است و موافقت ما می‌کند.
نقلست که روزی سهل در تستر پای گرد کرد و پشت بدیوار باز نهاد و گفت: سلونی عما بدالکم.
گفتند: پیش ازین ازینها نکردی.
گفت: تا استاد زنده بود شاگرد را بادب باید بود. تاریخ نوشتند همان وقت ذوالنون در گذشته بود. نقلست که عمرو لیث بیمار شد چنانکه همه اطبا، از معالجت او عاجز شدند. گفتند: این کار کسی است که دعا کند.
گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب کردند و بحکم فرمان اولوالامر اجابت کرد. چون در پیش او بنشست، گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و ترا در زندان مظلومان باشند همه رها کرد و توبه کرد. سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذل معصیت او باو نمودی عز طاعت من بدو نمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی ظاهرش را لباس عافیت پوشان. چون این مناجات کرد عمرو لیث بنشست و صحت یافت، مال بسیار برو عرضه کرد هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد مریدی گفت اگر چیزی قبول کردی تا در وجه اوامکه کردی بودیم بگذاز دیمی به نبودی مرید را گفت ترا درمی باید؟ بنگر. آن مرید بنگرید. همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. گفت کسی را که با خدای چنین حالی بود از مخلوق چرا چیزی بگیرد؟ نقلست که چون سهل سماعی شنیدی او را وجدی پدید آمدی بیست و پنج روز در آن وجد ماندی و طعام نخوردی و اگر زمستان بودی عرق می‌کردی که پیراهنش تر شدی چون در آن حالت، علما، ازو سئوال کردندی گفتی از من مپرسید که شما را از من و از کلام من درین وقت هیچ منفعت نباشد. نقلست که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. یکی گفت قومی گویند تو بر سر آب می‌روی!
گفت: موذن این مسجد را بپرس که او مردی راست گوی است.
گفت: پرسیدم، مؤذن گفت من آن ندیدم لکن درین روزها در حوضی درآمد تا غسل سازد در حوض افتاد که اگر من نبودمی در آنجا بمردی. شیخ بوعلی دقاق چون این بشنید، گفت: او را کرامات بسیارست لیکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند. نقلست که یک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بیفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: شاه کرمانی بمرد. چون نگاه کردند همچنان بود. نقلست که یکی از بزرگان گفت: که روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم ماری دیدم در آن خانه. من ترسیدم.
گفت: درآی. گفتم: می‌ترسم. گفت: کسی بحقیقت ایمان نرسد تا از چیزی دیگر جز خدای بترسد. مرا گفت: در نماز آدینه چه گوئی؟ گفتم میان ما و مسجد یک شبانروز است دست من بگرفت پس نگاه کردم و خود را در مسجد آدینه دیدم. نماز کردیم و بیرون آمدیم و من در آن مردمان می‌نگریستم. گفت: اهل لا اله الا الله بسیارند و مخلصان اندکی. نقلست که شیران و سباع بسیاربه نزدیک او آمدندو مرا ایشانرا غذا داد و مراعات کردی و امروز در تستر خانه سهل را بیت السباع گویند و از بس که قیام کرده و در ریاضت درد کشیده برجای خود نماند و حرقت بول آورد چنانکه در ساعتی چند بار حاجت آمدی و پیوسته جامی با خود داشتی از بهر آنکه نتوانستی نگاه داشت اما چون وقت نماز درآمدی انقطاع پذیرفتی و طهارت کردی و نماز کردی و آنگاه باز برجای خود بماندی و چون بر منبر آمدی همة حرفتش برفتی و منقطع شدی و همه درد پا زایل شدی و چون فرود آمدی باز علتش پدید می‌آمدی. اما یک ذره از شریعت بر وی فوت نشدی. نقلست که مریدی را گفت جهد کن تا همه روز گوئی الله الله. آن مرد می‌گفت تا بر آن خوی کرد گفت اکنون شبها بر آن پیوند کن چنان کرد، تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی همان الله می‌گفتی در خواب تا او را گفتند ازین بازگردد و بیاد داشت مشغول شد تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن شد. وقتی در خانه ای بود چوبی از بالا بیفتاد و بر سر او آمد و بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین آمد و همه نقش الله الله پدید آمد. نقلست که مریدی را کاری فرمود گفت: نتوانم از بیم زبان مردمان. سهل روی باصحاب کرد و گفت بحقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی بحاصل نکند یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق نبیند و یا نفس وی از چشم وی بیفتد و بهر صفت که خلق او را بینند باک ندارد یعنی همه حق بیند. نقلست که در پیش مریدی حکایت می‌کرد که در بصره نان پزی است که درجه ولایت دارد. مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دید خریطه ای در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون چشم مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر اورا درجه ولایت بودی از آتش احتراز نکردی پس سلام گفت و سئوالی کرد. نانوا گفت: چون بابتدا بچشم حقارت در من نگریستی ترا سخن من فایده نبود. نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می‌آمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می‌گیری من از غیب می‌گیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن می‌رفتم تا بعرفات رسید م. چون بطواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد. و گفت: مردی از ابدال بر من رسید و با او صحبت کردم و از من مسائل می‌پرسید از حقیقت و من جواب می‌گفتم تا وقتی که نماز بامداد بگزارد و بزیر آب فرو شدی و بزیر آب نشستی تا وقت زوال چون اخی ابراهیم بانگ نماز کردی او از زیر آب بیرون آمدی یک سر موی بر وی تر نشده بودی و نماز پیشین گزاردی، پس بزیر آب در شدی و از آن آب جز بوقت نماز بیرون نیامدی مدتی با من بود هم بدین صفت که البته هیچ نخورد و با هیچ کس ننشست تا وقتی که برفت و گفت: شبی در خواب قیامت را دیدم که در میان موقف ایستاده بودم ناگاه مرغی سپید دیدم که از میان موقف از هر جا یکی یکی می‌گرفت و در بهشت می‌برد. گفتم: آیا این چه مرغیست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد باز کردم برآنجا نوشته بود که این مرغیست که او را ورع گویند هرکه در دنیا با ورع بود حال وی در قیامت چنین بود و گفت بخواب دیدم که مرا در بهشت بردند سیصد تن را دیدم.
گفتم: السلام علیکم.
پس پرسیدم: خوفناکترین چیزی که خوف شما از آن بیشتر شد چه بود؟ گفتند: خوف خاتمت و گفت: حق تعالی خواست که روح در آدم دمد و روح را بنام محمد درومی دمد.
و گفت: کنیت او ابومحمد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمد بر وی نوشته نیست و درختی نیست در جمله بهشت الا بنام او کشته اند و ابتداء جمله اشیاء بنام او کرده اند و ختم جمله انبیاء بدو خواهد بود لاجرم نام او خاتم النبیین آمدو گفت ابلیس را بخواب دیدمبر تو چه سخت تر گفت اشارت دلهای بندگان بخداوند جهان و گفت: ابلیس را دیدم در میان قومی.
بهمتش بند کردم چون آن قوم برفتند. گفتم: رها نکنم بیا در توحید سخن بگوی. گفت: ابلیس در میان آمد و فصلی بگفت: در توحید . که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت بدندان گرفتندی و گفت: من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه پیش او آوردند مگر شبهت آلوده بود ترک کرد و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا بشب در طاعت بود. آن شب مزد آن یک گرسنگی و دست از طعام شبهت کشیدن را با آن سه ساله عبادت برابر کردند این زیادت آمد و گفت شکم من پرخمر شود دوستتر دارم که پر از طعام حلام. گفتند: چرا؟
گفت: از آنکه چون شکم من پر خمر شود عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند و اما چون از طعام حلال پر شود فضولی آرزو کند و شهوت قوی گردد و نفس بطلب آرزوهای خود سربرآورد و گفت خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال درست نیاید مگر بحق و خدای دادن و گفت: در شبانروزی هرکه یکبار خورد این خورد صدیقان است و گفت: درست نبود عبادت هیچ کس را و خالص نبود عملی که می‌کند تا مرد گرسنه نبودو گفت باید که از چهار چیز نگریزد تا در عبادت درست آید گرسنگی و درویشی و دیگر خواری و دیگر قناعت
و گفت: هرکه گرسنگی کشید شیطان گرد او نگردد بفرمان خدای چون سیر بخوردید، طلب از حد در گذرید و طاغی شوید.
و گفت: سرهمه آفتها سیر خوردن است.
و گفت: هرکه حرام خورد هفت اندام وی در معصیت افتد اگر خواهد وگرنه ناچار معصیت کند و هرکه حلال خورد، هفت اندام وی در طاعت بود و توفیق خیر بدو پیوسته بود.
و گفت: حلال صافی آن بود که اندر وی خدای را فراموش نکند.
نقلست که شاگری را گرسنگی بغایت رسید و چند روز برآمد.
گفت: یا استاد ما القوت قالی ذکر الحی الذی لایموت.
و گفت: خلق برسه قسمند و گروهی با خود بجنگ برای خدای تعالی و گروهی اند با خلق بجنگ برای خدای و گروهی با حق بجنگ برای خود. که چرا قضای تو برضای ما نیست؟
چرا مشیت تو بمشاورت ما نیست؟
و گفت: هر که خواهد که تقوای وی درست آید؛ گو از همه گناهان دست بدار.
و گفت: هر عملی که کنید نه باقتدای مقتدا کنید جمله عذاب نفس خود دانید.
و گفت: بنده را تعبد درست نیاید تا آنگاه که در عدم بر خویشتن اثر دوستی نبیند و در فنا اثر وجود.
و گفت: بیرون رفتند علما، و عباد و زهاد از دنیا و دلهای ایشان هنوز در غلاف بودو گشاده نشد مگر دلهای صدیقان و شهیدان وگفت ایمان مرد کامل نشود تا وقتیکه عمل او بورع نبود و ورع او باخلاص نبود و اخلاص او بمشاهده و اخلاص تبرا کردن بود. از هرچه دون خدای بود.
و گفت: بهترین خایفان مخلصان اند و بهترین مخلصان آن قومند که اخلاص ایشان تابمرگ برساند.
و گفت: جز مخلص واقف ریا نبود.
و گفت: آن قوم که بدین مقام پدید آمدند ایشانرا ببلا حرکت دادند اگر بجنبند جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند.
و گفت: هرکه خدای را نپرستد باختیار خلقش باید پرستیدن باضطرار.
و گفت: حرامست بر دلی که بغیر خدای آرام تواند گرفت که هرگز بوی یقین بوی رسد.
و گفت: حرامست بر دلی که درو چیزی بود که خدای بدان راضی نباشد که در آن دل نوری راه یابد.
و گفت: هر وجدی که کتاب و سنت گواه آن نبود باطل بود.
و گفت: فاضلترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از خبث پاکی خویش.
و گفت: هرکه نقل کند از نفسی بنفسی گه گه ذکر خالق خود ضایع کرد.
و گفت: همت آنست که زیادت طلبد چون تمام شود و بمقصود برسد یامنقطع گردد.
و گفت: اگر بلا نبودی بحق راه نبودی.
و گفت: هرکه چهل روز باخلاص بود در دنیا زاهد گردد و او را کرامت پدید آید و اگر پدید نیاید خلل از وی افتاده باشد اندر زهد.
گفتند: چگونه پدید آید او را کرامت؟
گفت: بگیرد آنچه خواهد چنانکه خواهد.
و گفت: هر دل که با علم سخت گردد از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وی بتدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش بخداوند تسلیم نتواند کرد و هرکه را حق تعالی بتدبیر او باز گذارد هم بدین جهان و هم بدان جهان او را بدوزخ اندازد.
و گفت: علما بسه قسمند، عالم است بعلم ظاهر علم خویش را با اهل ظاهر می‌گوید و عالم است بعلم باطن که علم خویش را با اهل او می‌گوید و عالمی است که علم او میان او و میان خدای است آنرا با هیچ کس نتواند گفت.
و گفت: آفتاب برنیامد و فرو نشد برهیچ کس نیکوتر از آنکه خدای را برگزیند برتن و مال و دنیا و جان و آخرت.
و گفت: هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست.
و گفت: بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشانرا خلیفتان انبیاء گفتند.
کسی گفت: علم شما چیست گفت: این علم ما بتصرف نیاید ولیکن آن علم را بتکلف رها نتوان کرد. چون این حدیث بیاید خود آن همه از تو بستانند.
و گفت: اصول ما شش چیز است، تمسک به کتاب خدای و اقتدا بسنت رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم و حلال خوردن و باز داشتن دست از رنجاندن خلق و اگر چه ترا برنجانند و دور بودن از مناهی و تعجیل کردن بگزارد حقوق.
و گفت: اصول مذهب ما سه چیز است: اقتدا به رسول در اخلاق و اقوال و افعال و خوردن حلال و اخلاص در جمله اعمال.
و گفت: اول چیزی که مقتدی را لازم آید، توبه است و آن ندامت است و شهوات از دل برکندن و از حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن و دست ندهد بنده را توبه تا خاموشی لازم خود نگرداند و خاموشی لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت لازم او نشود تا حلال نخورد وخوردن حلال دست ندهد تا حق خدای نگزارد و حق خدای گزاردن حاصل نگردد مگر بحفظ جوارح و ازین همه که برشمردیم هیچ میسر نشود تا یاری نخواهد از خدای برین جمله.
و گفت: اول مقام عبودیت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوت خویش و گفت: بزرگترین مقامات آنست که خوی بد خویش بخوی نیک بدل کند.
و گفت: آدمیانرا دو چیز هلاک گرداند. طلب عز و خوف درویشی.
و گفت: هرکه دل وی خاشع تر بود دیو گرد وی نگردد.
و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنة که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که ویرا با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و بروز، روزه دارد و قوت نماید از خود.
و گفت: میان خدای و بنده هیچ حجاب غلیظتر از حجاب دعوی نیست و هیچ راه نیست بخدای نزدیک تر از افتقار بخدای.
و گفت: هرکه مدعی بود خایف نبود و هرکه خایف نبود امین نبود و هرکه امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطلاع نبود.
و گفت: بوی صدق نیاید هرکه مداهنت کند غیر خود را و مداهنت با خود ریا بود.
و گفت: هرکه با مبتدع مداهنت کند حق تعالی سنت ازو ببرد و هرکه در روی مبتدعی بخندد حق تعالی نور ایمان ازو ببرد.
و گفت: هر حلال که از اهل معاصی خواهند که برگیرند آن بر ایشان حرام شود.
و گفت: مثل سنت در دنیا چون بهشتست در عقبی هرکه در بهشت شد ایمن شد از خوف بلا همچنین نیز هر که بر جاده سنت در عمل شد ایمن شد از بدعت و هوا.
و گفت: هرکه طعن کند در کسب در سنت طعن کرده است و هرکه در توکل طعن کند در ایمان طعن کرده است و درست نیاید کسب اهل توکل را مگر بر جاده سنت و هرکه نه اهل توکل است درست نیست کسب او مگر بر نیت تعاون یعنی معاونت کند تا دل خلق از وی فارغ بود.
و گفت: اگر توانی که بر صبر نشینی چنان کن و از آن قوم مباش که صبر برتو نشیند.
و گفت: اصل جمله آفتها اندکی صبر است برچیزها و غایت شکر عارف آنست که بداند که عاجز است از آنکه شکر او تواند گزارد یا بحد شکر تواند رسید.
و گفت: خدای را در هر روزی و هر ساعتی و هر شبی عطاهاست و بزرگترین عطا آنست که ذکر خویش ترا الهام کند.
و گفت: هیچ معصیت نیست بتر از فراموشی حق.
و گفت: هرکه بخواباند چشم خویش از حرام کرده خدای یک چشم زخم هرگز در جمله عمر بدو راه نیابد.
و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها بعزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.
و گفت: عارف آنست که هرگز طعم وی نگردد هر دم خوش بوی تر بود.
و گفت: هیچ یاری ده نیست، الا خدای و هیچ دلیل نیست، الا رسول خدای و هیچ زاد نیست الا تقوی و هیچ عمل نیست مگر صبر برین پنج چیز که گفتیم.
و گفت: هیچ روز نگذرد که نه حق تعالی ندا کند که بنده من انصاف نمی‌دهی ترا یاد می‌کنم و تو مرا فراموش می‌کنی ترا بخود می‌خوانم و تو بدرگاه کسی دیگر می روی و من بلاها را از تو باز می‌دارم و تو بر گناه معتکف می‌باشی یا فرزند آدم فردا که بقیامت حاضر آئی چه عذر خواهی گفت؟
و گفت: حق تعالی خلق را بیافرید، گفت با من راز گویید اگر راز نگویید بمن نگرید و اگر این نکنید حاجت خواهید.
و گفت: دل هرگز زنده نشود تا نفس نمیرد.
و گفت: هرکه بر نفس خویش مالک شد عزیز شد و بر دیگران نیز مالک شد، چنانکه گفته اند پادشاه تن خود پادشاه هر تنی خصم تو با تو بر نیاید چو تو با خود برآمدی و هرکه را نفس او برو مالک شد ذلیل شد و اول جنایت صدیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش.
و گفت: خدای را هیچ عبادت نکنند. فاضلتر از مخالفت هوا و نفس.
و گفت: هرکه نفس خود را نشاسد برای خداوند خویش را نشناسد برای نفس خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت غرقه گشت در دریای اندوه و شادی.
و گفت: غایت معرفت حیرت است و دهشت.
و گفت: اول مقام معرفت آنست که بنده را یقین دهد در سر وی و جمله جوارح وی بدان یقین آرام گیرد، یعنی خاطره های بد از ضعف یقین بود.
و گفت: اهل معرفت خدای اصحاب اعرافند همه را بنشان او شناسند.
و گفت: صادق آن بود که خدای تعالی فریشتة بر وی گمارد که چون وقت نماز درآید بنده ای برگمارد تا نماز کند و اگر خفته شد بیدار کند.
و گفت: از توبه ؟ نومیدی بیش از آن بود که از توبة کفار و اهل معاصی.
و گفت: لااله الاالله لازم است خلق را اعتقاد بدان، بدل و اعتراف بدان، بزبان و وفا بدان بفعل.
و گفت: اول توبه اجابت است پس اقابت است پس توبه است پس استغفار اجابت بفعل بود و انابت بدل و توبه به نیت و استغفار از تقصیر.
و گفت: صوفی آن بود که صافی شود از کدر و پر شود از فکر و در قرب خدای منقطع شود از بشر و یکسان شود در چشم او خاک و زر.
و گفت: تصوف اندک خوردن است و با خدای آرام گرفتن و از خلق گریختن.
و گفت: توکل حال پیغمبرانست هر که در توکل حال پیغمبر دارد؛ گو سنت او فرومگذار.
و گفت: اول مقامی در توکل آنست که پیش خدای چنان باشی که مرده پیش مرده شوی تا چنانکه خواهد او را می‌گرداند و او را با هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد.
و گفت: توکل درست نیاید الا به بذل روح و بذل روح نتواند کرد الا بترک تدبیر.
و گفت: نشان توکل سه چیز است: یکی آنکه سوال نکند و چون پدید آید نپذیرد و چون نپذیرفت بگذارد.
و گفت: اهل توکل را سه چیز دهند؛ حقیقت، یقین و مکاشفه غیبی و مشاهده قرب حق تعالی.
و گفت: توکل آنست که خدای را متهم نداری یعنی آنچه گفته است بتو رساند.
و گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود؛ در هر دو حال ساکن بود.
و گفت: توکل دل را بود که با خدای زندگانی کند بی علاقتی.
و گفت: جمله احوال را روئی است و قفایی مگر توکل را که همه روی است بی قفا.
معنی آنست که زهد و تقوی ازاجتناب دنیا بود مجاهده در مخالفت نفس و هوا بود علم و معرفت در دید و دانش اشیا بود، خوف و رجاء از لطف و کبریا بود تفویض و تسلیم در رنج و عنا بود. رضا بقضا بود و شکر بر نعما بود و صبر بر بلا بود و توکل بر خدا بود لاجرم توکل همه روی بی قفا بود اگر کسی گوید دوستی نیز همچین است که توکل بر خدای است گوییم، دوستی بر خدای نبود با خدای بود.
و گفت: دوستی دست بگردن طاعت کردن بود و از مخالفت دور بودن.
و گفت: هرکه خدای را دوست دارد عیش اورا دارد.
و گفت: حیا بلندتر است از خوف که حیا خاصگیانرا بود خوف علما را.
و گفت: عبودیت رضا دادن است به فعل خدای.
و گفت: مراقبت آنست که که از فوت دنیا نترسی و از فوت آخرت ترسی.
و گفت: خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هردو ایمانست.
و گفت: در هر دل که کبر بود. خوف و رجا در آن قرار نگیرد.
و گفت: خوف دور بودن است از نواهی و رجا شتافتن است بادای اوامر وعلم رجا درست نیاید الا خایف را.
و گفت: بلندترین مثقام خوف آنست که بنده خایف بود تا در علم خدای تقدیر او بر چه رفته است مردی دعوی خوف می‌کرد. گفت: در سر تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف هست؟ گفت: هست. گفت: تو خدای را نشناخته ای و از قطعیت او نترسیده ای.
و گفت: صبر انتظار فرج است از خدای تعالی.
و گفت: مکاشفه آنست که گفته اند لو کشف الغطا ما از ددت یقینا.
و گفت: فتوت متابعت سنت است.
و گفت: زهد در سه چیز است؛ یکی در ملبوس که آخر آن در مزبلها خواهد رسید و زهد در برادران که آن فراق خواهد بود و زهد د ر دنیا که آخر آن فنا خواهد شد.
و گفت: ورع ترک دنیا است و دنیا نفس است هرکه نفس خود را گرفت دشمن خدای گرفته است.
و گفت: سفر کردن از نفس بخدای صبر است.
و گفت: نفس از سه صفت خالی نیست یا کافر است یا منافق یا مرائی.
و گفت: نفس را شرهای بسیار است یکی از آن شرها آنست که بر فرعون آشکار کرد و جز بفرعونی آشکارا نکند و آن دعوی خدائیست.
و گفت: انس بکسی گیر که بنزدیک اوست هرچه ترا می‌باید.
و گفت: حق تعالی قرب نداد ابرار را بخیرات و قرب داد بیقین.
و گفت: روغن نگاه دارید تا عقلتان زیادت شود که هرگز خدای را هیچ دلی ناقص عقل درنیافته است.
و گفت: تجلی بر سه حال است؛ تجلی ذات و آن مکاشفه است و تجلی صفات و آن موضع نور است و تجلی حکم ذات و آن آخرت است و ما فیها.
پرسیدند از انس. گفت: انس آن است که اندامها انس گیرد به عقل و عقل انس گیرد به علم و علم انس گیرد به بنده و بنده انس گیرد به خدای.
و پرسیدند از ابتداء احوال و نهایت آن، گفت: ورع اول زهد است و زهد اول توکل وتوکل اول درجه عارف و معرفت اول قناعت است و قناعت ترک شهوات و ترک شهوات اول رضاست و رضا اول موافقت است.
پرسیدند چه چیز سخت تر بود بر نفس؟ گفت: اخلاص، زیرا که نفس را در اخلاص هیچ نصیبی نیست.
و گفت: اخلاص اجابت است هر که را اجابت نیست اخلاص نیستپرسیدند از اخلاص گفت اخلاص آنستکه چنانکه دین را از خدای گرفته به هیچ کس دیگر ندهی جز بخداوند.
گفتند: ما را وصف صادقان کن.
گفت: شما اسرار صادقان بیارید تا من شما را خبر دهم از وصف صادقان.
گفتند: مشاهدت چیست؟
گفت: عبودیت.
گفتند: عاصیانرا انس بود.
گفت: نه و نه هرکه اندیشه معصیت کند.
گفتند: به چه چیز بدان ثواب رسد؟
گفت: که نماز شب کند بدانکه روز جنایت نکند.
گفتند: مردی می‌گوید که من همچون درم حرکت نکنم تا وقت که مرا حرکت بدهند.
گفت: این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی.
گفتند: در شبانروزی یکبار طعام خوردن چگویی؟
گفت: خوردن صدیقان بود.
گفتند: دوبار؟
گفت: خوردن مومنان بود.
گفتند: سه بار؟
گفت بگو تا آخری بکند تا چون ستور می‌خوری.
پرسیدند از خوی نیک.
گفت: کمترین حالش بارکشی و مکافات بدی ناکردن واو را آمرزش خواستن و بر او بخشودن و گفت: روی آوردن بندگان به خدای زهد است.
پرسیدند: به چه چیز اثر لطف خود به بنده آورد؟
گفت: چون در گرسنگی و بیماری و بلا صبر کند الا ماشاالله.
پرسیدند: از کسی که روزهای بسیار هیچ نمی‌خورد کجا می‌شود آن آتش گرسنگی او؟
گفت: آن نار را نور بنشاند و گفت: گرسنگی را سه منزل است یکی جوع طبع و این موضع عقل است و جوع موت است و این موضع فساد است و جوع شهوت است و این موضع اسراف است.
پرسیدند: که تو به چیست؟
گفت: آنکه گناه فراموش کنی.
مرد گفت توبه آنست که گناه فراموش نکنی.
سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای که ذکر جفا در ایام وفا جفا بود. یکی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: رستگاری تو در چهارچیز است. ناخورانی و بی خوابی و تنهایی و خاموشی.
گفت: خواهم که با تو صحبت دارم.
گفت: چون از ما یکی میرد با که صحبت داری؟
اکنون خود با او دار. و گفت: اگر تو از سباع می‌ترسی با من صحبت مدار.
گفتند: می‌گویند شیر بزیارت تو می‌آید.
گفت: آری سگ بر سگ آید.
گفتند: درویش کی برآساید؟
گفت: آنگاه که خود را جز آن وقت نبیند که در وی بود.
گفتند: از جمله خلایق با کدام قوم صحبت داری؟
گفت: با عارفان از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن بنزدیک ایشان تاویلی بود. لاجرم ترا در کل احوال معذور دارند. مناجات اوست که گفت الهی مرا یاد کردی و من کس نه و اگر من ترا یاد کنم چون من کس نه مرا این شادی بس نه و از من ناکس تر نه و سهل بن عبدالله واعظی حقیقی بود و خلقی بسبب او براه بازآمدند و آن روز که وفات او نزدیک رسید چهارصد مرد مرید داشت آن مردان مرد بر سر بالین او بودند.
گفتند: بر جای تو، که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید؟
گبری بود که او را شاددل گبر گفتند ی، پیر، چشم باز کرد و گفت بر جای من شاددل نشیند.
خلق گفتند: مگر این پیر را عقل تفاوت کرده است، کسی را که چهارصد مرد عالم دین دار شاگرد دارد او گبری را بر جای خود نصب کند؟
او گفت: شور در باقی کنید بروید و آن شاددل را بنزد من آرید.
بیاوردند چون نظر شیخ بر شاددل افتاد گفت: چون روز سوم از وفات من بگذرد بعد از نماز دیگر بر منبر رو و بجای من بنشین و خلق را سخن بگوی و وعظ کن.
شیخ این بگفت و درگذشت.
روز سوم بعد از نماز دیگر چندان مردم جمع شدند، شاددل بیامد و بر منبر شد و خلق نظاره می‌کردند تا خود این چیست؟ گبری و کلاه گبری بر سر و زناری بر میان بسته. گفت: مهتر شما، مرا بشما رسول کرده است و مرا گفت یا شاددل گاه آن بیامد که زنار گبر ببری؟
گفت: اکنون بریدم و کارد بر نهاد و زنار را ببرید و گفته است که گاه آن نیامد که کلاه گبری از سر بنهی؟
گفت اینک نهادم و گفت: اشهد ان لا الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. پس گفت شیخ گفته است که بگوی که این پیر شما بود و استاد شما بود نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست. اینک شاددل زنار ظاهر ببرید اگر خواهید که ما را بقیامت ببینید بجوانمردی بر شما که همه زنارهای باطن راببرید. این بگفت قیامتی از آن قوم برآمد و حالاتی عجب ظاهر شد. نقلست که آن روز که جنازه شیخ برداشتند خلق بسیار زحمت می‌کردند. جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود، بیرون آمد تا چیست؟ چون جنازه برسید، آواز برآورد که ای مردمان آنچه من می‌بینم شما می‌بینید. فرشتگان از آسمان فرو می‌آیند و خویشتن بر جنازه او می‌مالند در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و بحق رسید روزه ناگشوده. نقلست که سهل روزی نشسته بود با یاران مردی آنجا بگذشت سهل گفت این مرد سری دارد تا بنگریستند مرد رفته بود.
چون سهل وفات کرد مریدی برسر گور وی نشسته بود. آن مرد بگذشت مرید گفت: خواجه این پیر که درین خاکست گفته است که تو سری داری بحق. آن خداوند که ترا این سر داده است که چیزی بما نمایی. آن مرد بگورستان سهل اشارت کرد که ای سهل بگوی. سهل در گور بآواز بلند بگفت: لااله الا الله وحده لا شریک له. گفت: می‌گویند که هرکه اهل لااله الاالله بود او را تاریکی گور نبود، راست است یا نه؟
سهل از گور آواز داد و گفت راست است. رحمةالله علیه.