عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی؟
گفتم که درین سودا، هشیار چه می‌جویی؟
گفتا که درین سودا، دلدار تو کو؟ بنما
گفتم نشدی بی‌دل، دلدار چه می‌جویی؟
گفتا هله مستانه، بنما ره خمخانه
گفتم که برو، طفلی، خمار چه می‌جویی؟
گفتا ز چه بیهوشی؟ بنمای چه می‌نوشی؟
گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی؟
گفتا که چه گلزار است، کز وی نرسد بویی؟
گفتم اگرت بو نیست، گلزار چه می‌جویی؟
گفتا که وفاجویان، خوابیست که می‌بینند
گفتم که خیال خواب، بیدار چه می‌جویی؟
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۴
گفتم: دل من ببردی ای جادو وش!
گفتا: چکنم تو دل ندادی خوش خوش
گفتم: رخت آتش است و خطّت دودست
گفتا که تو دود دیدهای از آتش
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌:
باش اکنون تا برآید، گفتم‌: ازگل خار، گفت‌:
جانت اندر هجر، گفتم‌: جان پی ایثار تست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بی‌مقدار، گفت‌:
عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست‌؟
گفتم‌: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت‌:
عاشقان را رنج باید بردگفتم‌: رنج عشق‌؟
گفت‌: از آن دشوارتر، گفتم‌: فراق یار؟ گفت
آنچه سوزد جان عاشق‌، گفتمش جور رقیب‌؟
گفت‌: نی‌، گفتم‌: نگاه یار با اغیار؟ گفت‌:
آری‌، آری‌، گفتم‌: از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می‌دار گفت‌:
چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟
گفتم‌: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت‌:
ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه‌؟
گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت‌:
دل ببردند ازکفت‌؟ گفتم‌: بلی گفت‌:‌این جفا
ازکه سر زد؟ گفتم‌: از آن طرهٔ طرار، گفت‌:
روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه‌وار
گفتم‌: از درد فراق آن گل رخسار، گفت‌:
گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «‌بهار»
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گفتم که ترا آخر دل خانه نمی یابد
گفتا که پی گنجم ویرانه نمی یابد
گفتم که بسوزم جان بر آتش روی تو
گفتا که چراغم را پروانه نمی یابد
گفتم که به چشمم شین، یک گوشه دگر مردم
گفتا من تنها را هم خانه نمی یابد
گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
گفتا که حریف ما دیوانه نمی یابد
گفتم که به دام غم هر لحظه مرا مفگن
گفتا که چنین مرغی بی دانه نمی یابد
گفتم که ز عشقم ده پروانه آزادی
گفتا خط عارض بس، پروانه نمی یابد
گفتم که بود مونس در هجر تو خسرو را
گفتا که خیال ما بیگانه نمی یابد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۸
گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان
گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به ‌یک مکان
گفتم‌ که از خط تو فغان است خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم نشان آبله بر روی تو چراست
گفتا بود هر آینه بر روی مه نشان
گفتم چرا گشاده نداری دهان و لب
گفتا که مه‌ گشاده ندارد لب و دهان
گفتم که‌گلستان شگفت است بر رخت
گفتا شگفت باشد بر ماه ‌گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر به من نمود
گفتا که ماه راه نماید به کاروان
گفتم ز چهرهٔ تو تنم را زیان رسید
گفتا ز ماه تار قصب‌ را بود زیان
گفتم عجب بود که در آغوش ‌گیرمت
گفتا که بس عجب نبود ماه درکمان
گفتم ‌که بر کف تو ستاره است جام می
گفتا که با ستاره بود ماه را قرآن
گفتم قِرانِ ماه و ستاره به هم ‌کجا است
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان
گفتم نظام دین عرب، داور عجم
گفتا که فخر ملک زمین صاحب زمان
گفتم که سَیّدالوزرا صدر روزگار
گفتا مظفربن حسن فخر دودمان
گفتم مظفری به همه وقت کامکار
گفتا موفقی به همه ‌کار کامران
گفتم ز خاندان پدر کس چو او نخاست
گفتا که اوست واسطهٔ عِقْد خاندان
گفتم جهان ستاند و داد جهان دهد
گفتا وزیر دادْ دِه است و جهانْ ستان
گفتم گمانِ کس نرسد در مناقبش
گفتا که در مناقب او گم شود گمان
گفتم به عقل و جود و هنر یافت مَنزِلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان
گفتم که مملکت نبود تازه جز بدو
گفتا که کالبد نبود زنده جز به جان
گفتم که چاره نیست ز عدلش زمانه را
گفتا که جسم را نبود چاره از روان
گفتم که عدل او ز کجا تا کجا رسد
گفتا ز قندهار رسد تا به قیروان
گفتم ستاره‌وار زند روز رزم رای
گفتا مَجّره‌وار نهد روز بزم خوان
گفتم به هند برحذر از رای اوست رای
گفتا به تُرک با حسد از خوان اوست خان
گفتم‌ کند به حزم ز سنجاب سنگ سخت
گفتا کند به عزم ز پولاد پرنیان
گفتم اجل به رزمگهش گوید الحذر
گفتا اَمل به بزمگهش گوید الامان
گفتم که بر عدوش قضا هست‌ کینه‌ور
گفتا که بر ولیش قدر هست مهربان
گفتم خلاف او به دل اندر چو آتش است
گفت آتشی که مغز بسوزد در استخوان
گفتم بر آن زمین که خلافش گذر کند
گفتا خراب و پست شود شهر و خاندان
گفتم ز بیمش شیر بغرد به مرغزار
گفتا ز تیرش مرغ نپرد ز آشیان
گفتم که چیست اشک و لب و روی دشمنش
گفتاکه آب معصفر و نیل و زعفران
گفتم ‌که چیست خون عدو بر حُسام او
گفتا که بر بنفشه پراکنده ارغوان
گفتم چه ‌کرد دور فلک با مخالفش
گفتا همان که باد خزان کرد با رزان
گفتم که چون شود عدوی او به عاقبت
گفتا شود هلاک چو بهمان و چون فلان
گفتم چه وقت غاشیهٔ او کشد ظفر
گفتا چو اسب بادتک آرد به زیر ران
گفتم شود به سعد عنانش همی سبک
گفتا شود به فتح رکابش همی‌گران
گفتم همه به فتح‌ کند پای در رکاب
گفتا همه به سعد زند دست در عنان
گفتم چه‌ کرد کلک چو بشنیند نام او
گفتا که بنده‌وار کمر بست بر میان
گفتم بنان او گه توقیع ساحر است
گفتا مگر ز سحر بنا کرد بر بنان
گفتم ز امتحان کف او هست بی‌نیاز
گفتا که بی‌نیاز بود بحر زامتحان
گفتم که هست‌ کلکش چون خیزران به بحر
گفتا بلی به بحر بود جای خیزران
گفتم که از جنان همه شادی خبر دهند
گفتا که کرد مجلس او آن خبر عیان
گفتم که باد برکف او هست سلسبیل
گفتا که سلسبیل عجب نیست در جنان
گفتم که جای جود و سخا دست و طبع اوست
گفتا که جای زر و گهر معدن است و کان
گفتم بود به ‌بخشش او ابر در بهار
گفتا نباشد ابر گهربار و درفشان
گفتم ندیم مجلس او هست بی نَدَم
گفتا هوای خدمت او هست بی‌هَوان
گفتم به جودکرد سپه را رهین شکر
گفتا چنین کنند بزرگان کاردان
گفتم‌که تافت همت او بر جوان و پیر
گفتا که مهر تابد بر پیر و بر جوان
گفتم بتافت بر سر من نور آفتاب
گفتا که بر سر تو قضا بود سایبان
گفتم زمدح اوست مرا پرگهر ضمیر
گفتا ز شُکر اوست مرا پُر شَکَر زبان
گفتم که مدح‌گوی و ثناخوان او بسی است
گفتا که چون تو نیست ثناگوی و مدح‌خوان
گفتم چنین قصیده کس از شاعران نگفت
گفتا که گفت عنصری استاد شاعران
گفتم که آن قصیده بدیع است و نادرست
گفتا که این قصیده بسی بهترست از آن
گفتم به مدح خواجه روان است شعر من
گفتا سزد که دارد مرسوم تو روان
گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار
گفتا کَفَش وفا کند آن وعده در خزان
گفتم‌که تا زشمس بود بر فلک اثر
گفتا که تا ز بحر بود بر زمین نشان
گفتم مباد شمس معالیش را زوال
گفتا مباد بحر معانیش را کران
گفتم که شادمانی او باد پایدار
گفتا که زندگانی او باد جاودان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴٣
باغبانی بنفشه می انبود
گفتم ای گوژ پشت جامه کبود
این چه رسمیست در جهان که توراست
پیر نا گشته بر شکستی زود
گفت پیران شکسته دهرند
در جوانی شکسته باید بود