تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
در زمان های بسیار دور (البته نه آنقدر دور که نتوان با قطار و هواپیما و… رفت) حکیمی بلند مرتبه می زیست. حکیم عمر خود را صرف مطالعه و تحقیق و دانش افزایی کرده و پس از سالها در گوشه ای از عالم هستی مسکنی برگزیده، به عبادت مشغول بود و توشه ی آخرت می بست. هر از چندگاهی به منبر درس می رفت و زکات علم را به نقد می پرداخت. روزی شخصی عامی بلند شد و گفت: «ای حکیم، سوالی دارم که سخت مرا به خود مشغول کرده و خواب و خوراک از من ربوده است. به هر که مراجعه کردم جواب درستی نشنیدم، تا شما چه بگویید!» حکیم نگاه خود را به مرد دوخت، سپس سرش را پایین انداخت و گفت: «بپرس، اگر بدانم می گویم و اگر ندانم، نمی گویم.» مرد سینه ای صاف کرد و گفت: «حاکم شهر ما شخصی بی خرد و به حد بسیار نادان است. از انجام امور ابتدایی خود عاجز است، اما اداره ی شهری را به او سپرده اند. سواد درستی ندارد و دور از جان شما به خری شبیه باشد تا حاکم. چرا او حاکم است و شما با این همه فضایل و کمالات حکیم.» حکیم سرش را بالا آورد و گفت: «آیا تا به حال دیده ای که یک شیر نر در گله ی خران و یا خری در دسته ی شیران به عنوان بزرگ و سردسته انتخاب شود. نه!!! شیر نر بر دسته ی شیران حاکم است و یک خر قدرتمند بر گله ی خران. حال پاسخ سوالت را در خود و مردم شهر جستجو کن.» حاضرین نعره ها زدند و مرد مبهوت نشست. «س.م.ط.بالا»
این نوشته را بشنوید

این نوشته را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط نوشته با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.