تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من پایتخت را دوست دارم. چرا که تجارت را دوست دارم. اینجا همه خریدارند و همه فروشنده. همه در این بازار آشفته ضرر می کنند و من ضرر را دوست ندارم. و این همان تناقضی است که مرا مجبور می سازد عقل را از دل، احساس را از منطق و روح را از جسم جدا کنم. حال آنکه آدمی چیست جز عقل در کنار دل، احساس در کنار منطق و روح در کنار جسم؟ پایتخت معمایی شده است پیچیده. اما کلید حل معما همان است که پدرم می گفت :”پسرم آدم باش” … دریغ که کلید گم شد… «س.م.ط.بالا»
این نوشته را بشنوید

این نوشته را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط نوشته با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.