تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
حکیم به راهی می رفت. سر به زیر داشت و زیر لب ذکر می گفت (بعدها روشن شد که حکیم به راننده ای که چندی پیش با سرعت از کنارش رد شده و آب جمع شده در خیابان را بر لباسش پاشیده بود، ناسزا می گفت). پسری را دید در کنار خیابان بساط کرده و سیگار و آدامس می فروشد. نزد وی رفت و گفت: “تو را چه می شود که در این هوای سرد اینجا نشسته ای. چه می کنی؟ پدرت در چه کار است؟” پسر گفت: “مگر چشمانت را موش خورده؟ سیگار و آدامس می فروشم. بعد از مدرسه به اینجا می آیم و کار می کنم. تکالیفم را هم همینجا می نویسم. پدری پیر دارم که پس از سی سال کار بازنشسته شده و مستمریش کفاف هزینه های درمان خودش را هم نمی دهد.” حکیم گفت: “آیا پدرت بیمه نبود؟” گفت: “چرا بود. اما در صندوق بیمه پولی نمانده بود. همه را هبه کرده بودند.” حکیم گفت: “آیا تو را خواهر و برادری هست؟” گفت: “آری. برادری دارم که در کارخانه ای بزرگ، کار می کند. اما شش ماه است حقوق نگرفته است. به تازگی هم می خواهند او را بیرون بیاندازند.” حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟” گفت: “آری برادر دیگری دارم که دوستان ناباب زیادی داشت. به دام اعتیاد افتاد و الان نمی دانم در کدام خیابان افتاده است.” حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟” گفت: “آری. خواهری دارم. با کمالات و با هنر. مانده است در خانه بی شوهر.” حکیم گفت: “آیا باز هم هست؟” گفت: “آری. برادر دیگری دارم. او هم درس می خواند. به دانشگاه می رود که بیکار نباشد. او معتقد است نباید باعث افزایش آمار بیکاران باشد.” حکیم گفت: “آیا بازهم هست؟” پسر گفت: “آری. آری. خواهر دیگرم در راه است. یک یا دو ماه دیگر به دنیا می آید.” حکیم گفت: “تکلیف امروزت چیست؟” پسر گفت: “باید از روی جمله ی – فرزند بیشتر، زندگی بهتر – صد بار بنویسم.” حکیم از پسر سیگاری خرید و روشن کرد و رفت تا در افق محو شود که مریدان رسیدند و مانع شدند. «س.م.ط.بالا»
این نوشته را بشنوید

این نوشته را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط نوشته با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.