تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید

نشسته بود کودکی

کنار دست قلکی

تا که بگیرد اندکی

وزن ز ما و رزقکی

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

بساط کرده آن جوان

خم شده پشتش چو کمان

تا که فروشد این زمان

قصه ی موسی و شبان

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

پهن شده روی زمین

تمام خانه اش همین

دیده و دل هر دو غمین

مرگ نشسته در کمین

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

دست نموده ای دراز

فاش نموده ای تو راز

با همه عشوه، همه ناز

یا زدن زخمه به ساز

این همه از سر نیاز

بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو

راه نمی دهد به من

با تو بگویم این سخن

بَرَد ز مردم آبرو

آینه های رو به رو

امان از این پیاده رو

«س.م.ط.بالا»

(به تاریخ: بیست و نهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)

این نوشته را بشنوید

این نوشته را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط نوشته با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.