۶۱ بار خوانده شده
و من خطبة له عليهالسلام يذكر فيها عجيب خلقة الطاوس خلقة الطيور
165 و از خطبههاى آن حضرت است كه در آن آفرينش شگفت انگيز طاوس را بيان فرمايد
اِبْتَدَعَهُمْ خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَ مَوَاتٍ
آنان را بيافريد، آفريدنى شگفت، از جاندار و مرده
وَ سَاكِنٍ وَ ذِي حَرَكَاتٍ
و آرام و جنبنده
وَ أَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ اَلْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ مَا اِنْقَادَتْ لَهُ اَلْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ وَ مَسَلِّمَةً لَهُ
پس گواهانى آشكار گماشت بر صنعت دقيق، و قدرت عظيم خود كه در اين آفرينش به كار داشت چندان كه خردها حكم او را گردن دادند و سر به فرمان او نهادند
وَ نَعَقَتْ فِي أَسْمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ
بانگ دليلهاى يكتايى او در گوش ما در پيچيد
وَ مَا ذَرَأَ مِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ اَلْأَطْيَارِ اَلَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ اَلْأَرْضِ وَ خُرُوقَ فِجَاجِهَا وَ رَوَاسِيَ أَعْلاَمِهَا
و از آنچه از گونه گون پرندگان بيافريد، و در شكافهاى زمين و رخنۀ درّهها و فراز كوههاشان ساكن گردانيد
مِنْ ذَاتِ أَجْنِحَةٍ مُخْتَلِفَةٍ وَ هَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ
از بالدارانى ناهمسان، و هيئت اين جدا از هيئت آن
مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ اَلتَّسْخِيرِ وَ مُرَفْرِفَةٍ بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ اَلْجَوِّ اَلْمُنْفَسِحِ وَ اَلْفَضَاءِ اَلْمُنْفَرِجِ
هر يك را كارى به عهده نهاد كه در خور است بدان، پر زنان با بالهاى خود، در راههاى گشاده ميان زمين و آسمان و فضاى گستردۀ بيكران
كَوَّنَهَا بَعْدَ إِذْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجَائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ وَ رَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ مَفَاصِلَ مُحْتَجِبَةٍ
نبودند و آنان را پديد كرد، و ظاهرشان را در صورتى شگفت انگيز در آورد، و از درون تركيبشان نمود با مفصلها كه سر استخوانها در اوست، و پيوند شده و پوشيده است به گوشت و پوست
وَ مَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِ خَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَ فِي اَلْهَوَاءِ خُفُوفاً
دستهاى از اين پرندگان را كه فربه بودند، از بالا رفتن و سبك پريدن در آسمان بازداشت
وَ جَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً
و به پرواز در نزديكى زمين واگذاشت
وَ نَسَقَهَا عَلَى اِخْتِلاَفِهَا فِي اَلْأَصَابِيغِ بِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ وَ دَقِيقِ صَنْعَتِهِ
و مرتّبشان فرمود با رنگى جدا كه هر يك را بود، به مهارت در قدرت و باريكى در صنعت
فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي قَالَبِ لَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيهِ
بر دستهاى از آنها يك رنگ ريخته است، و رنگى ديگر بدان نياميخته است
وَ مِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ قَدْ طُوِّقَ بِخِلاَفِ مَا صُبِغَ بِهِ
دستهاى از آنها را تن به رنگى است، و گردن آنها بدان رنگ نيست
الطاوس وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً اَلطَّاوُسُ اَلَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ
و شگفت انگيزتر آن پرندگان در آفرينش، طاوس است كه آن را در استوارترين هيئت پرداخت، و رنگهاى آن را به نيكوترين ترتيب مرتّب ساخت
بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ
با پرى كه ناى استخوانهاى آن را به هم در آورد، و دمى كه كشش آن را دراز كرد
إِذَا دَرَجَ إِلَى اَلْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ
چون به سوى ماده پيش رود، آن دم در هم پيچيده را وا سازد
مُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ
و بر سر خود برافرازد، كه گويى بادبانى است برافراشته و كشتيبان زمام آن را بداشته. به رنگهاى خود مىنازد، و خرامان خرامان دم خود را بدين سو و آن سو مىبرد و سوى ماده مىتازد
يُفْضِي كَإِفْضَاءِ اَلدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلاَقِحِهِ أَرَّ اَلْفُحُولِ اَلْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ
چون خروس مىخيزد و چون نرهاى مست شهوت با ماده در مىآميزد
أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ
اين داستان كه تو را گويم داستانى است از روى ديدن، نه چون كسى كه روايت كند، بر اساس حديثى ضعيف شنيدن
وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ
و اگر چنان باشد كه گمان برند طاوس نر، ماده را آبستن كند با اشكى كه از ديده بريزاند، و آن اشك در گوشۀ چشمانش بماند
وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى اَلدَّمْعِ اَلْمُنْبَجِسِ
و ماده آن را بخورد سپس تخم نهد، تخمى كه از درآميختن با نر پديد نگرديده، بلكه از آن اشك بود كه از ديدۀ طاوس نر جهيده
لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ اَلْغُرَابِ
شگفتتر از آن نيست كه گويند زاغ نر طعمه به منقار ماده مىگذارد و ماده از آن بار برمىدارد .
تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ اَلْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ اَلزَّبَرْجَدِ
پندارى نايهاى پر او، شانههاست از سيم ساخته، و آن گرديهاى شگفتانگيز آفتاب مانند كه بر پر او رسته است، از زرناب و پارههاى زبرجد پرداخته
فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ اَلْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ
و اگر آن را همانند كنى بدانچه زمين رويانيده، گويى: گلهاى بهاره است
وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلاَبِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ اَلْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ اَلْيَمَنِ
از اين سوى و آن سوى چيده، و اگر به پوشيدنىاش همانند سازى، همچون حلّههاست نگارين، و فريبا، يا چون برد يمانى زيبا
وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ اَلْمُكَلَّلِ
و اگر به زيورش همانند كنى، نگينها است رنگارنگ، در سيمها نشانده، خوشنما چون نقش ارژنگ .
يَمْشِي مَشْيَ اَلْمَرِحِ اَلْمُخْتَالِ وَ يَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وَ جَنَاحَيْهِ
چون خود بينى نازنده به راه مىرود، و به دم و پرهاى خويش مىنگرد
فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ وَ أَصَابِيغِ وِشَاحِهِ
و از زيبايى پوششى كه بر تن دارد و طوقها كه بر سر و گردن، قهقهه سر مىدهد
فَإِذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ زَقَا مُعْوِلاً بِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اِسْتِغَاثَتِهِ وَ يَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ
و چون نگاهش به پاهاى خود مىافتد، بانگى برآرد كه گويى گريان است و آوازى كند چنانكه پندارى فرياد خواهان است. فريادش گواهى است راست، بر اندوهى كه او راست
لِأَنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌ كَقَوَائِمِ اَلدِّيَكَةِ اَلْخِلاَسِيَّةِ
چه پاهاى او لاغر است و سيهفام، همانند خروسى كه از هندى و فارسى زاده است زشت و نا به اندام ،
وَ قَدْ نَجَمَتْ مِنْ ظُنْبُوبِ سَاقِهِ صِيصِيَةٌ خَفِيَّةٌ
و از تيزى استخوان ساق او خاركى خرد سر زده است
وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ اَلْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ
و بر جايگاه يال او دستهاى موى سبز نگار بر زده
وَ مَخْرَجُ عُنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ اَلْوَسِمَةِ اَلْيَمَانِيَّةِ أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ
و برآمدنگاه گردنش چون ابريقى است راست كشيده، و فرو رفتنگاه آن، تا به شكم رسد، سياه است، چون وسمۀ يمانى سبز و به سياهى رسيده، يا پرنيانى است بر آينۀ صيقل زده افكنده
وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ
يا با چادرى سياه سر و گردن خويش را پوشيده
إِلاَّ أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ أَنَّ اَلْخُضْرَةَ اَلنَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ
جز آنكه رنگ او چون بسيار آبدار است و رخشان، پندارى رنگ سبز تندى آميخته است بدان
وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ اَلْقَلَمِ فِي لَوْنِ اَلْأُقْحُوَانِ
و آنجا كه شكاف گوش اوست، خطّى باريك چون نوك خامه به رنگ بابونۀ
أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ
نيك سپيد، نمايان است و آن سپيدى در رنگ سياهى كه بدانجاست درخشان است
وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ
و كمتر رنگى است كه طاوس را نصيبى از آن نه در پيكر است
وَ عَلاَهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ
و رنگ او در رخشندگى و درخشندگى و آبدارى از آن رنگها برتر است
فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ اَلْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ وَ لاَ شُمُوسُ قَيْظٍ
پس او با آن نقشهاى آگنده چون گلزارى است با گلهاى پراكنده، نه باران بهارىاش پروريده، و نه آفتاب گرم تابستان را به خود ديده
وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ اِنْحِتَاتَ أَوْرَاقِ اَلْأَغْصَانِ
و گاه پر خويش را بريزاند، و خود را برهنه گرداند. پرهايش پياپى بيفتد و پشت هم برويد. پرها چنان ريزد از ناى استخوان كه برگها از شاخههاى درختان
ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ
پس پرها به هم پيوندد رويان، و بازگردد به هيئتى كه بود پيش از آن
لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ وَ لاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ
نه رنگى با رنگ پيشين مخالف بود، و نه در غير جاى خود جايگزين شود
وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً
و اگر پرى از پرهاى ناى استخوان او را نيك بنگرى، تو را رنگى سرخ گلگون نمايد، و گاه به رنگ سبز زبرجدى، و گاه به رنگ زرناب در آيد
فَكَيْفَ تَصِلُ إِلَى صِفَةِ هَذَا عَمَائِقُ اَلْفِطَنِ أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ اَلْعُقُولِ أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ اَلْوَاصِفِينَ
پس انديشههاى ژرف نگر، اين زيبايى را وصف كردن چگونه تواند، يا خردهاى نهاده در طبيعت بشر آن را چسان داند، يا گفتار بندگان از چه راه آن را در رشتۀ وصف كشاند
وَ أَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ اَلْأَوْهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ وَ اَلْأَلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ
و كمترين اندام او را، وهمها از شناختنش درمانده است، و زبانها از ستودنش در كام مانده
فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بَهَرَ اَلْعُقُولَ عَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُ لِلْعُيُونِ
پس پاك است خدايى كه خردها را مقهور داشته، از ستودن آفريدهاى كه آشكارايش برابر ديدهها بداشته
فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً وَ مُؤَلَّفاً مُلَوَّناً
چنانكه چشمها آن را ببيند در اندازهاى معيّن و پديدار، با اندام به هم تركيب شده، و رنگهاى با يكديگر سازوار
وَ أَعْجَزَ اَلْأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ وَ قَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ
و زبانها ستودن آن چنانكه شايد نتواند، و در بيان وصفش درماند
صغار المخلوقات وَ سُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ قَوَائِمَ اَلذَّرَّةِ وَ اَلْهَمَجَةِ
پاك است آن كه در اندام مورچه و مگس خرد، پاها پديد آورد
إِلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ اَلْحِيتَانِ وَ اَلْفِيَلَةِ
و جانداران بزرگتر از آنها را خلق كرد، از ماهيان دريا و پيلان صحرا ،
وَ وَأَى عَلَى نَفْسِهِ أَلاَّ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ اَلرُّوحَ إِلاَّ وَ جَعَلَ اَلْحِمَامَ مَوْعِدَهُ وَ اَلْفَنَاءَ غَايَتَهُ
و بر خود لازم شمرد كه آنچه روان در آن دمانيده در هم نريزاند و بر جاى ماند جز كه مرگ را موعد او نهاد، و نيستى را پايانش قرار داد
منها في صفة الجنة فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا لَعَزَفَتْ نَفْسُكَ عَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى اَلدُّنْيَا مِنْ شَهَوَاتِهَا وَ لَذَّاتِهَا وَ زَخَارِفِ مَنَاظِرِهَا
از اين خطبه است در صفت بهشت: و اگر به ديدۀ دل بنگرى بدانچه از بهشت برايت ستايند، دل بركنى از آنچه در دنياست، هرچند بديع و زيباست، از خواهشهاى نفسانى، و خوشيهاى زندگانى، و منظرههاى آراسته زر و سيم و ديگر خواسته
وَ لَذَهِلَتْ بِالْفِكْرِ فِي اِصْطِفَاقِ أَشْجَارٍ غُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِ اَلْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا
و بينديشى در جنبش درختها كه در كنارههاى جويباران است
وَ فِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ اَللُّؤْلُؤِ اَلرَّطْبِ فِي عَسَالِيجِهَا وَ أَفْنَانِهَا
و در آويختن خوشههاى لؤلؤ آبدار بر شاخههاى آن درختانى كه ريشههاى آن در پشتههاى مشك نهان است، و رسته بر و بر شاخسار
وَ طُلُوعِ تِلْكَ اَلثِّمَارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ أَكْمَامِهَا
و رستن اين ميوههاى گونهگون، در غلافها و پوششهاى درون
تُجْنَى مِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتَأْتِي عَلَى مُنْيَةِ مُجْتَنِيهَا وَ يُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا فِي أَفْنِيَةِ قُصُورِهَا بِالْأَعْسَالِ اَلْمُصَفَّقَةِ وَ اَلْخُمُورِ اَلْمُرَوَّقَةِ
شاخهها بىرنجى خم گردد و چنانكه چينندۀ آن خواهد در دسترس او بود. گرد ساكنان آن، پيرامون كاخهايشان گردند، و آنان را عسلهاى پاكيزه و شرابهاى پالوده دهند
قَوْمٌ لَمْ تَزَلِ اَلْكَرَامَةُ تَتَمَادَى بِهِمْ حَتَّى حَلُّوا دَارَ اَلْقَرَارِ وَ أَمِنُوا نُقْلَةَ اَلْأَسْفَارِ
مردمى باشند كه بخشش الهى به آنان پيوسته بود، تا در خانۀ قرار بار گشودند و از رنج سفرها آسودند
فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا اَلْمُسْتَمِعُ بِالْوُصُولِ إِلَى مَا يَهْجُمُ عَلَيْكَ مِنْ تِلْكَ اَلْمَنَاظِرِ اَلْمُونِقَةِ لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا
پس اى شنونده اگر دل خود را مشغول دارى به انديشۀ رسيدن بدان منظرههاى زيبا كه به خاطر آرى، جانت از شوق آن برآيد تا به بهشت رخت گشايد
وَ لَتَحَمَّلْتَ مِنْ مَجْلِسِي هَذَا إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ اَلْقُبُورِ اِسْتِعْجَالاً بِهَا
و خود از اين مجلس من رخت بردارى، و به همسايگى خفتگان در گورها شتابان روى آرى
جَعَلَنَا اَللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ يَسْعَى بِقَلْبِهِ إِلَى مَنَازِلِ اَلْأَبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ
خداى به رحمت خود، ما و شما را از آنان گرداند كه به دل كوشند تا خود را به منزلهاى نيكوكاران رسانند
تفسير بعض ما في هذه الخطبة من الغريب قال السيد الشريف رضي الله عنه قوله عليهالسلام يؤر بملاقحه الأر
تفسير بعض كلمههاى غريب كه در اين خطبه است: أرّ، كنايت از نكاح است. گويند: أرّ المرأة يؤرّها. (نكاح كرد او را
كناية عن النكاح يقال أر الرجل المرأة يؤرها إذا نكحها
و قوله عليهالسلام كأنه قلع داري عنجه نوتيه القلع شراع السفينة و داري منسوب إلى دارين و هي بلدة على البحر يجلب منها الطيب
،و قول امام: «كأنّه قلع دارىّ عنجه نوتيّه»، «قلع» بادبان كشتى است، «دارىّ» منسوب به «دارين» است، و آن شهركى است بر كنار دريا كه بوى خوش از آن آرند
و عنجه أي عطفه يقال عنجت الناقة كنصرت أعنجها عنجا إذا عطفتها و النوتي الملاح
عنجه: آن را برگرداند. گويند: عنجت النّاقة، بر وزن نصرت، اعنجها عنجا، هنگامى كه آن را برگردانى، و «نوتىّ» كشتيبان است
و قوله عليهالسلام ضفتي جفونه أراد جانبي جفونه
و گفته امام: «ضفّتى جفونه»، هر دو گوشۀ پلك را خواهد
و الضفتان الجانبان و قوله عليهالسلام و فلذ الزبرجد الفلذ جمع فلذة و هي القطعة
و «ضفتّان» به معنى دو جانب است، و گفتۀ او: «و فلذ الزّبرجد» فلذ جمع فلذة است به معنى «پاره» ،
و قوله عليهالسلام كبائس اللؤلؤ الرطب الكباسة العذق و العساليج الغصون واحدها عسلوج
و گفتۀ او: «كبائس اللؤلؤ الرّطب»، «كباسة» خوشه است، و «عساليج» شاخههاست، و يكى آن «عسلوج» است.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
165 و از خطبههاى آن حضرت است كه در آن آفرينش شگفت انگيز طاوس را بيان فرمايد
اِبْتَدَعَهُمْ خَلْقاً عَجِيباً مِنْ حَيَوَانٍ وَ مَوَاتٍ
آنان را بيافريد، آفريدنى شگفت، از جاندار و مرده
وَ سَاكِنٍ وَ ذِي حَرَكَاتٍ
و آرام و جنبنده
وَ أَقَامَ مِنْ شَوَاهِدِ اَلْبَيِّنَاتِ عَلَى لَطِيفِ صَنْعَتِهِ وَ عَظِيمِ قُدْرَتِهِ مَا اِنْقَادَتْ لَهُ اَلْعُقُولُ مُعْتَرِفَةً بِهِ وَ مَسَلِّمَةً لَهُ
پس گواهانى آشكار گماشت بر صنعت دقيق، و قدرت عظيم خود كه در اين آفرينش به كار داشت چندان كه خردها حكم او را گردن دادند و سر به فرمان او نهادند
وَ نَعَقَتْ فِي أَسْمَاعِنَا دَلاَئِلُهُ عَلَى وَحْدَانِيَّتِهِ
بانگ دليلهاى يكتايى او در گوش ما در پيچيد
وَ مَا ذَرَأَ مِنْ مُخْتَلِفِ صُوَرِ اَلْأَطْيَارِ اَلَّتِي أَسْكَنَهَا أَخَادِيدَ اَلْأَرْضِ وَ خُرُوقَ فِجَاجِهَا وَ رَوَاسِيَ أَعْلاَمِهَا
و از آنچه از گونه گون پرندگان بيافريد، و در شكافهاى زمين و رخنۀ درّهها و فراز كوههاشان ساكن گردانيد
مِنْ ذَاتِ أَجْنِحَةٍ مُخْتَلِفَةٍ وَ هَيْئَاتٍ مُتَبَايِنَةٍ
از بالدارانى ناهمسان، و هيئت اين جدا از هيئت آن
مُصَرَّفَةٍ فِي زِمَامِ اَلتَّسْخِيرِ وَ مُرَفْرِفَةٍ بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَخَارِقِ اَلْجَوِّ اَلْمُنْفَسِحِ وَ اَلْفَضَاءِ اَلْمُنْفَرِجِ
هر يك را كارى به عهده نهاد كه در خور است بدان، پر زنان با بالهاى خود، در راههاى گشاده ميان زمين و آسمان و فضاى گستردۀ بيكران
كَوَّنَهَا بَعْدَ إِذْ لَمْ تَكُنْ فِي عَجَائِبِ صُوَرٍ ظَاهِرَةٍ وَ رَكَّبَهَا فِي حِقَاقِ مَفَاصِلَ مُحْتَجِبَةٍ
نبودند و آنان را پديد كرد، و ظاهرشان را در صورتى شگفت انگيز در آورد، و از درون تركيبشان نمود با مفصلها كه سر استخوانها در اوست، و پيوند شده و پوشيده است به گوشت و پوست
وَ مَنَعَ بَعْضَهَا بِعَبَالَةِ خَلْقِهِ أَنْ يَسْمُوَ فِي اَلْهَوَاءِ خُفُوفاً
دستهاى از اين پرندگان را كه فربه بودند، از بالا رفتن و سبك پريدن در آسمان بازداشت
وَ جَعَلَهُ يَدِفُّ دَفِيفاً
و به پرواز در نزديكى زمين واگذاشت
وَ نَسَقَهَا عَلَى اِخْتِلاَفِهَا فِي اَلْأَصَابِيغِ بِلَطِيفِ قُدْرَتِهِ وَ دَقِيقِ صَنْعَتِهِ
و مرتّبشان فرمود با رنگى جدا كه هر يك را بود، به مهارت در قدرت و باريكى در صنعت
فَمِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي قَالَبِ لَوْنٍ لاَ يَشُوبُهُ غَيْرُ لَوْنِ مَا غُمِسَ فِيهِ
بر دستهاى از آنها يك رنگ ريخته است، و رنگى ديگر بدان نياميخته است
وَ مِنْهَا مَغْمُوسٌ فِي لَوْنِ صِبْغٍ قَدْ طُوِّقَ بِخِلاَفِ مَا صُبِغَ بِهِ
دستهاى از آنها را تن به رنگى است، و گردن آنها بدان رنگ نيست
الطاوس وَ مِنْ أَعْجَبِهَا خَلْقاً اَلطَّاوُسُ اَلَّذِي أَقَامَهُ فِي أَحْكَمِ تَعْدِيلٍ وَ نَضَّدَ أَلْوَانَهُ فِي أَحْسَنِ تَنْضِيدٍ
و شگفت انگيزتر آن پرندگان در آفرينش، طاوس است كه آن را در استوارترين هيئت پرداخت، و رنگهاى آن را به نيكوترين ترتيب مرتّب ساخت
بِجَنَاحٍ أَشْرَجَ قَصَبَهُ وَ ذَنَبٍ أَطَالَ مَسْحَبَهُ
با پرى كه ناى استخوانهاى آن را به هم در آورد، و دمى كه كشش آن را دراز كرد
إِذَا دَرَجَ إِلَى اَلْأُنْثَى نَشَرَهُ مِنْ طَيِّهِ وَ سَمَا بِهِ
چون به سوى ماده پيش رود، آن دم در هم پيچيده را وا سازد
مُطِلاًّ عَلَى رَأْسِهِ كَأَنَّهُ قِلْعُ دَارِيٍّ عَنَجَهُ نُوتِيُّهُ يَخْتَالُ بِأَلْوَانِهِ وَ يَمِيسُ بِزَيَفَانِهِ
و بر سر خود برافرازد، كه گويى بادبانى است برافراشته و كشتيبان زمام آن را بداشته. به رنگهاى خود مىنازد، و خرامان خرامان دم خود را بدين سو و آن سو مىبرد و سوى ماده مىتازد
يُفْضِي كَإِفْضَاءِ اَلدِّيَكَةِ وَ يَؤُرُّ بِمَلاَقِحِهِ أَرَّ اَلْفُحُولِ اَلْمُغْتَلِمَةِ لِلضِّرَابِ
چون خروس مىخيزد و چون نرهاى مست شهوت با ماده در مىآميزد
أُحِيلُكَ مِنْ ذَلِكَ عَلَى مُعَايَنَةٍ لاَ كَمَنْ يُحِيلُ عَلَى ضَعِيفٍ إِسْنَادُهُ
اين داستان كه تو را گويم داستانى است از روى ديدن، نه چون كسى كه روايت كند، بر اساس حديثى ضعيف شنيدن
وَ لَوْ كَانَ كَزَعْمِ مَنْ يَزْعُمُ أَنَّهُ يُلْقِحُ بِدَمْعَةٍ تَسْفَحُهَا مَدَامِعُهُ فَتَقِفُ فِي ضَفَّتَيْ جُفُونِهِ
و اگر چنان باشد كه گمان برند طاوس نر، ماده را آبستن كند با اشكى كه از ديده بريزاند، و آن اشك در گوشۀ چشمانش بماند
وَ أَنَّ أُنْثَاهُ تَطْعَمُ ذَلِكَ ثُمَّ تَبِيضُ لاَ مِنْ لِقَاحِ فَحْلٍ سِوَى اَلدَّمْعِ اَلْمُنْبَجِسِ
و ماده آن را بخورد سپس تخم نهد، تخمى كه از درآميختن با نر پديد نگرديده، بلكه از آن اشك بود كه از ديدۀ طاوس نر جهيده
لَمَا كَانَ ذَلِكَ بِأَعْجَبَ مِنْ مُطَاعَمَةِ اَلْغُرَابِ
شگفتتر از آن نيست كه گويند زاغ نر طعمه به منقار ماده مىگذارد و ماده از آن بار برمىدارد .
تَخَالُ قَصَبَهُ مَدَارِيَ مِنْ فِضَّةٍ وَ مَا أُنْبِتَ عَلَيْهَا مِنْ عَجِيبِ دَارَاتِهِ وَ شُمُوسِهِ خَالِصَ اَلْعِقْيَانِ وَ فِلَذَ اَلزَّبَرْجَدِ
پندارى نايهاى پر او، شانههاست از سيم ساخته، و آن گرديهاى شگفتانگيز آفتاب مانند كه بر پر او رسته است، از زرناب و پارههاى زبرجد پرداخته
فَإِنْ شَبَّهْتَهُ بِمَا أَنْبَتَتِ اَلْأَرْضُ قُلْتَ جَنًى جُنِيَ مِنْ زَهْرَةِ كُلِّ رَبِيعٍ
و اگر آن را همانند كنى بدانچه زمين رويانيده، گويى: گلهاى بهاره است
وَ إِنْ ضَاهَيْتَهُ بِالْمَلاَبِسِ فَهُوَ كَمَوْشِيِّ اَلْحُلَلِ أَوْ كَمُونِقِ عَصْبِ اَلْيَمَنِ
از اين سوى و آن سوى چيده، و اگر به پوشيدنىاش همانند سازى، همچون حلّههاست نگارين، و فريبا، يا چون برد يمانى زيبا
وَ إِنْ شَاكَلْتَهُ بِالْحُلِيِّ فَهُوَ كَفُصُوصٍ ذَاتِ أَلْوَانٍ قَدْ نُطِّقَتْ بِاللُّجَيْنِ اَلْمُكَلَّلِ
و اگر به زيورش همانند كنى، نگينها است رنگارنگ، در سيمها نشانده، خوشنما چون نقش ارژنگ .
يَمْشِي مَشْيَ اَلْمَرِحِ اَلْمُخْتَالِ وَ يَتَصَفَّحُ ذَنَبَهُ وَ جَنَاحَيْهِ
چون خود بينى نازنده به راه مىرود، و به دم و پرهاى خويش مىنگرد
فَيُقَهْقِهُ ضَاحِكاً لِجَمَالِ سِرْبَالِهِ وَ أَصَابِيغِ وِشَاحِهِ
و از زيبايى پوششى كه بر تن دارد و طوقها كه بر سر و گردن، قهقهه سر مىدهد
فَإِذَا رَمَى بِبَصَرِهِ إِلَى قَوَائِمِهِ زَقَا مُعْوِلاً بِصَوْتٍ يَكَادُ يُبِينُ عَنِ اِسْتِغَاثَتِهِ وَ يَشْهَدُ بِصَادِقِ تَوَجُّعِهِ
و چون نگاهش به پاهاى خود مىافتد، بانگى برآرد كه گويى گريان است و آوازى كند چنانكه پندارى فرياد خواهان است. فريادش گواهى است راست، بر اندوهى كه او راست
لِأَنَّ قَوَائِمَهُ حُمْشٌ كَقَوَائِمِ اَلدِّيَكَةِ اَلْخِلاَسِيَّةِ
چه پاهاى او لاغر است و سيهفام، همانند خروسى كه از هندى و فارسى زاده است زشت و نا به اندام ،
وَ قَدْ نَجَمَتْ مِنْ ظُنْبُوبِ سَاقِهِ صِيصِيَةٌ خَفِيَّةٌ
و از تيزى استخوان ساق او خاركى خرد سر زده است
وَ لَهُ فِي مَوْضِعِ اَلْعُرْفِ قُنْزُعَةٌ خَضْرَاءُ مُوَشَّاةٌ
و بر جايگاه يال او دستهاى موى سبز نگار بر زده
وَ مَخْرَجُ عُنُقِهِ كَالْإِبْرِيقِ وَ مَغْرِزُهَا إِلَى حَيْثُ بَطْنُهُ كَصِبْغِ اَلْوَسِمَةِ اَلْيَمَانِيَّةِ أَوْ كَحَرِيرَةٍ مُلْبَسَةٍ مِرْآةً ذَاتَ صِقَالٍ
و برآمدنگاه گردنش چون ابريقى است راست كشيده، و فرو رفتنگاه آن، تا به شكم رسد، سياه است، چون وسمۀ يمانى سبز و به سياهى رسيده، يا پرنيانى است بر آينۀ صيقل زده افكنده
وَ كَأَنَّهُ مُتَلَفِّعٌ بِمِعْجَرٍ أَسْحَمَ
يا با چادرى سياه سر و گردن خويش را پوشيده
إِلاَّ أَنَّهُ يُخَيَّلُ لِكَثْرَةِ مَائِهِ وَ شِدَّةِ بَرِيقِهِ أَنَّ اَلْخُضْرَةَ اَلنَّاضِرَةَ مُمْتَزِجَةٌ بِهِ
جز آنكه رنگ او چون بسيار آبدار است و رخشان، پندارى رنگ سبز تندى آميخته است بدان
وَ مَعَ فَتْقِ سَمْعِهِ خَطٌّ كَمُسْتَدَقِّ اَلْقَلَمِ فِي لَوْنِ اَلْأُقْحُوَانِ
و آنجا كه شكاف گوش اوست، خطّى باريك چون نوك خامه به رنگ بابونۀ
أَبْيَضُ يَقَقٌ فَهُوَ بِبَيَاضِهِ فِي سَوَادِ مَا هُنَالِكَ يَأْتَلِقُ
نيك سپيد، نمايان است و آن سپيدى در رنگ سياهى كه بدانجاست درخشان است
وَ قَلَّ صِبْغٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخَذَ مِنْهُ بِقِسْطٍ
و كمتر رنگى است كه طاوس را نصيبى از آن نه در پيكر است
وَ عَلاَهُ بِكَثْرَةِ صِقَالِهِ وَ بَرِيقِهِ وَ بَصِيصِ دِيبَاجِهِ وَ رَوْنَقِهِ
و رنگ او در رخشندگى و درخشندگى و آبدارى از آن رنگها برتر است
فَهُوَ كَالْأَزَاهِيرِ اَلْمَبْثُوثَةِ لَمْ تُرَبِّهَا أَمْطَارُ رَبِيعٍ وَ لاَ شُمُوسُ قَيْظٍ
پس او با آن نقشهاى آگنده چون گلزارى است با گلهاى پراكنده، نه باران بهارىاش پروريده، و نه آفتاب گرم تابستان را به خود ديده
وَ قَدْ يَنْحَسِرُ مِنْ رِيشِهِ وَ يَعْرَى مِنْ لِبَاسِهِ فَيَسْقُطُ تَتْرَى وَ يَنْبُتُ تِبَاعاً فَيَنْحَتُّ مِنْ قَصَبِهِ اِنْحِتَاتَ أَوْرَاقِ اَلْأَغْصَانِ
و گاه پر خويش را بريزاند، و خود را برهنه گرداند. پرهايش پياپى بيفتد و پشت هم برويد. پرها چنان ريزد از ناى استخوان كه برگها از شاخههاى درختان
ثُمَّ يَتَلاَحَقُ نَامِياً حَتَّى يَعُودَ كَهَيْئَتِهِ قَبْلَ سُقُوطِهِ
پس پرها به هم پيوندد رويان، و بازگردد به هيئتى كه بود پيش از آن
لاَ يُخَالِفُ سَالِفَ أَلْوَانِهِ وَ لاَ يَقَعُ لَوْنٌ فِي غَيْرِ مَكَانِهِ
نه رنگى با رنگ پيشين مخالف بود، و نه در غير جاى خود جايگزين شود
وَ إِذَا تَصَفَّحْتَ شَعْرَةً مِنْ شَعَرَاتِ قَصَبِهِ أَرَتْكَ حُمْرَةً وَرْدِيَّةً وَ تَارَةً خُضْرَةً زَبَرْجَدِيَّةً وَ أَحْيَاناً صُفْرَةً عَسْجَدِيَّةً
و اگر پرى از پرهاى ناى استخوان او را نيك بنگرى، تو را رنگى سرخ گلگون نمايد، و گاه به رنگ سبز زبرجدى، و گاه به رنگ زرناب در آيد
فَكَيْفَ تَصِلُ إِلَى صِفَةِ هَذَا عَمَائِقُ اَلْفِطَنِ أَوْ تَبْلُغُهُ قَرَائِحُ اَلْعُقُولِ أَوْ تَسْتَنْظِمُ وَصْفَهُ أَقْوَالُ اَلْوَاصِفِينَ
پس انديشههاى ژرف نگر، اين زيبايى را وصف كردن چگونه تواند، يا خردهاى نهاده در طبيعت بشر آن را چسان داند، يا گفتار بندگان از چه راه آن را در رشتۀ وصف كشاند
وَ أَقَلُّ أَجْزَائِهِ قَدْ أَعْجَزَ اَلْأَوْهَامَ أَنْ تُدْرِكَهُ وَ اَلْأَلْسِنَةَ أَنْ تَصِفَهُ
و كمترين اندام او را، وهمها از شناختنش درمانده است، و زبانها از ستودنش در كام مانده
فَسُبْحَانَ اَلَّذِي بَهَرَ اَلْعُقُولَ عَنْ وَصْفِ خَلْقٍ جَلاَّهُ لِلْعُيُونِ
پس پاك است خدايى كه خردها را مقهور داشته، از ستودن آفريدهاى كه آشكارايش برابر ديدهها بداشته
فَأَدْرَكَتْهُ مَحْدُوداً مُكَوَّناً وَ مُؤَلَّفاً مُلَوَّناً
چنانكه چشمها آن را ببيند در اندازهاى معيّن و پديدار، با اندام به هم تركيب شده، و رنگهاى با يكديگر سازوار
وَ أَعْجَزَ اَلْأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ وَ قَعَدَ بِهَا عَنْ تَأْدِيَةِ نَعْتِهِ
و زبانها ستودن آن چنانكه شايد نتواند، و در بيان وصفش درماند
صغار المخلوقات وَ سُبْحَانَ مَنْ أَدْمَجَ قَوَائِمَ اَلذَّرَّةِ وَ اَلْهَمَجَةِ
پاك است آن كه در اندام مورچه و مگس خرد، پاها پديد آورد
إِلَى مَا فَوْقَهُمَا مِنْ خَلْقِ اَلْحِيتَانِ وَ اَلْفِيَلَةِ
و جانداران بزرگتر از آنها را خلق كرد، از ماهيان دريا و پيلان صحرا ،
وَ وَأَى عَلَى نَفْسِهِ أَلاَّ يَضْطَرِبَ شَبَحٌ مِمَّا أَوْلَجَ فِيهِ اَلرُّوحَ إِلاَّ وَ جَعَلَ اَلْحِمَامَ مَوْعِدَهُ وَ اَلْفَنَاءَ غَايَتَهُ
و بر خود لازم شمرد كه آنچه روان در آن دمانيده در هم نريزاند و بر جاى ماند جز كه مرگ را موعد او نهاد، و نيستى را پايانش قرار داد
منها في صفة الجنة فَلَوْ رَمَيْتَ بِبَصَرِ قَلْبِكَ نَحْوَ مَا يُوصَفُ لَكَ مِنْهَا لَعَزَفَتْ نَفْسُكَ عَنْ بَدَائِعِ مَا أُخْرِجَ إِلَى اَلدُّنْيَا مِنْ شَهَوَاتِهَا وَ لَذَّاتِهَا وَ زَخَارِفِ مَنَاظِرِهَا
از اين خطبه است در صفت بهشت: و اگر به ديدۀ دل بنگرى بدانچه از بهشت برايت ستايند، دل بركنى از آنچه در دنياست، هرچند بديع و زيباست، از خواهشهاى نفسانى، و خوشيهاى زندگانى، و منظرههاى آراسته زر و سيم و ديگر خواسته
وَ لَذَهِلَتْ بِالْفِكْرِ فِي اِصْطِفَاقِ أَشْجَارٍ غُيِّبَتْ عُرُوقُهَا فِي كُثْبَانِ اَلْمِسْكِ عَلَى سَوَاحِلِ أَنْهَارِهَا
و بينديشى در جنبش درختها كه در كنارههاى جويباران است
وَ فِي تَعْلِيقِ كَبَائِسِ اَللُّؤْلُؤِ اَلرَّطْبِ فِي عَسَالِيجِهَا وَ أَفْنَانِهَا
و در آويختن خوشههاى لؤلؤ آبدار بر شاخههاى آن درختانى كه ريشههاى آن در پشتههاى مشك نهان است، و رسته بر و بر شاخسار
وَ طُلُوعِ تِلْكَ اَلثِّمَارِ مُخْتَلِفَةً فِي غُلُفِ أَكْمَامِهَا
و رستن اين ميوههاى گونهگون، در غلافها و پوششهاى درون
تُجْنَى مِنْ غَيْرِ تَكَلُّفٍ فَتَأْتِي عَلَى مُنْيَةِ مُجْتَنِيهَا وَ يُطَافُ عَلَى نُزَّالِهَا فِي أَفْنِيَةِ قُصُورِهَا بِالْأَعْسَالِ اَلْمُصَفَّقَةِ وَ اَلْخُمُورِ اَلْمُرَوَّقَةِ
شاخهها بىرنجى خم گردد و چنانكه چينندۀ آن خواهد در دسترس او بود. گرد ساكنان آن، پيرامون كاخهايشان گردند، و آنان را عسلهاى پاكيزه و شرابهاى پالوده دهند
قَوْمٌ لَمْ تَزَلِ اَلْكَرَامَةُ تَتَمَادَى بِهِمْ حَتَّى حَلُّوا دَارَ اَلْقَرَارِ وَ أَمِنُوا نُقْلَةَ اَلْأَسْفَارِ
مردمى باشند كه بخشش الهى به آنان پيوسته بود، تا در خانۀ قرار بار گشودند و از رنج سفرها آسودند
فَلَوْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ أَيُّهَا اَلْمُسْتَمِعُ بِالْوُصُولِ إِلَى مَا يَهْجُمُ عَلَيْكَ مِنْ تِلْكَ اَلْمَنَاظِرِ اَلْمُونِقَةِ لَزَهِقَتْ نَفْسُكَ شَوْقاً إِلَيْهَا
پس اى شنونده اگر دل خود را مشغول دارى به انديشۀ رسيدن بدان منظرههاى زيبا كه به خاطر آرى، جانت از شوق آن برآيد تا به بهشت رخت گشايد
وَ لَتَحَمَّلْتَ مِنْ مَجْلِسِي هَذَا إِلَى مُجَاوَرَةِ أَهْلِ اَلْقُبُورِ اِسْتِعْجَالاً بِهَا
و خود از اين مجلس من رخت بردارى، و به همسايگى خفتگان در گورها شتابان روى آرى
جَعَلَنَا اَللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ يَسْعَى بِقَلْبِهِ إِلَى مَنَازِلِ اَلْأَبْرَارِ بِرَحْمَتِهِ
خداى به رحمت خود، ما و شما را از آنان گرداند كه به دل كوشند تا خود را به منزلهاى نيكوكاران رسانند
تفسير بعض ما في هذه الخطبة من الغريب قال السيد الشريف رضي الله عنه قوله عليهالسلام يؤر بملاقحه الأر
تفسير بعض كلمههاى غريب كه در اين خطبه است: أرّ، كنايت از نكاح است. گويند: أرّ المرأة يؤرّها. (نكاح كرد او را
كناية عن النكاح يقال أر الرجل المرأة يؤرها إذا نكحها
و قوله عليهالسلام كأنه قلع داري عنجه نوتيه القلع شراع السفينة و داري منسوب إلى دارين و هي بلدة على البحر يجلب منها الطيب
،و قول امام: «كأنّه قلع دارىّ عنجه نوتيّه»، «قلع» بادبان كشتى است، «دارىّ» منسوب به «دارين» است، و آن شهركى است بر كنار دريا كه بوى خوش از آن آرند
و عنجه أي عطفه يقال عنجت الناقة كنصرت أعنجها عنجا إذا عطفتها و النوتي الملاح
عنجه: آن را برگرداند. گويند: عنجت النّاقة، بر وزن نصرت، اعنجها عنجا، هنگامى كه آن را برگردانى، و «نوتىّ» كشتيبان است
و قوله عليهالسلام ضفتي جفونه أراد جانبي جفونه
و گفته امام: «ضفّتى جفونه»، هر دو گوشۀ پلك را خواهد
و الضفتان الجانبان و قوله عليهالسلام و فلذ الزبرجد الفلذ جمع فلذة و هي القطعة
و «ضفتّان» به معنى دو جانب است، و گفتۀ او: «و فلذ الزّبرجد» فلذ جمع فلذة است به معنى «پاره» ،
و قوله عليهالسلام كبائس اللؤلؤ الرطب الكباسة العذق و العساليج الغصون واحدها عسلوج
و گفتۀ او: «كبائس اللؤلؤ الرّطب»، «كباسة» خوشه است، و «عساليج» شاخههاست، و يكى آن «عسلوج» است.
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:هشدار به عثمان نسبت به شکایت مردم
گوهر بعدی:تشویق به مهربانی و لزوم پیروی از امام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.