۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۶

خواند دل حورت و شد معترف اینک بقصور
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور

از چه با مردم دیده شده ی همخانه
گر پری زآدمیانست بعالم مستور

قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست
عارف از همت عالی ننماید مقصور

طایر عقل فروریخت پراز صولت عشق
پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور

از شب هجر حکایت مکن و روز فراق
که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور

هر کرا چشم بود می نتوان گفت بصیر
مگر آنرا که نظر وقف بود بر منظور

گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو
غیبتی نیست که گوئیم حکایت بحضور

بجز از عشق ندارد دل افسرده سماع
مرده گان را نکن زنده مگر نفخه حور

زیر آن زلف بناگوش عیان شد گوئی
صبح عید است نمایان بشبان دیجور

عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت
خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور

آتش افشان زچه رو گشته زبانش در کام
نشده سینه آشفته اگر وادی طور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.