۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹۶

کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس

پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس

دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس

دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس

از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس

ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس

دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس

از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس

گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس

فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس

ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.