۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۰

بر بهشت رخت آن خال که دیدم گفتم
من چو آدم زپی گندم جنت افتم

گفتمش پای بجا طاق منم پیش رخت
ابرویت گفت در این مرحله با تو جفتم

اشک غماز شدش پرده در مردم چشم
راز عشق تو که در پرده دل بنهفتم

توبه ام داد که آیم سوی مسجد از دیر
شیخ پنداشت که من وسوسه اش پذرفتم

گه به بتخانه چین بودم و گه در تبت
با خیال رخ و زلفت چو ببستر خفتم

تو می لعل بلب داشتی از ساغر غیر
من زالماس مژه لؤلؤ تر میسفتم

بامدادان زدرم آمد و بر گریه من
غنچه وش کرد تبسم که چو گل بشکفتم

با خیال تو نگنجد بدلم غیر از تو
که من این خانه پی مقدم سلطان رفتم

پیر میخانه توحید علی سر الله
که بجز از لب او سر خدا نشنفتم

دل آشفته که جا در خم زلفینش کرد
گفت آشفته زسودای تو من آشفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.