۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۷

خواهی که بخاک ره بمیرم
تا روی زپات برنگیرم

از دام تو کی دلم گریزد
کز دانه خال ناگزیرم

تا بندی زلف مهوشانم
من پند کسی نمی پذیرم

درویش تو و بفقر شام
سلطانم و پیش تو فقیرم

از دولت وصل نوجوانان
بخت است جوان اگر چه پیرم

از حسرت آن کمان ابرو
جا کرده بدل هزار تیرم

ای نفخه باد صبحگاهی
در پیش نسیم تو بمیرم

چون میگذری بسنبل باغ
برگو که بزلف او اسیرم

سیمین بدنش بناز میگفت
بر تن نه سزا بود حریرم

آشفته بیاد چین زلفش
سنبل میروید از ضمیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.