۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸۶

بکام دل شبی گر بوسی از لعل تو بستانم
اگر چه یکجهان جان باشدم دامن برافشانم

اگرچه در همه عمرم بپیش ایدوست ننشینی
ولی من گر همه جانست بر جای تو ننشانم

کنم هر شب بدل پیمان که توبه بشکنم دیگر
سحرگه بر سر پیمانه خواهد رفت پیمانم

نخواهم راه بردن سوی کعبه من از این وادی
که بر دامان بسی آویخته خار مغیلانم

نهان ماند کجا رازم که باشد اشک غمازم
دریغا گفت بی پرده بمردم راز پنهانم

فلاطون را زدرد عشق گفتم مختصر حرفی
بگفت این درد را درمانده ام درمان نمیدانم

کشیدم هفت دریا و همان مستسقی عطشان
مسیحا عجز میآرد که خواهد کرد درمانم

بگفتم از هوسناکی کنم پرهیز و بی باکی
بگفتا عقل مسکین من علاج نفس نتوانم

من آن حلوائیم کز شکرم خالی بود دکان
بیا از خنده شیرین رواجی ده بدکانم

زند تر خنده بر گلزار کابل غنچه آنلب
که من بی زحمت خار از گل عارض گلستانم

مگر حب علی آشفته گیرد دست در محشر
و گرنه من در آن تیه ضلالت مانده حیرانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۸۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.