۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱۴

گوی داند که بچوگان کسی افتاده
که بسر رفته بمیدان و بسی افتاده

حالت عاشق بی دین و دل آری داند
هر که را کار دل و دین بکسی افتاده

همه تن حیرتم از آب و هوای ره عشق
که هما از چه شکار مگسی افتاده

دل مجنون بفغان ناقه لیلاش زپی
کاروان از پی بانگ جرسی افتاده

دل ببوی سر زلف تو شکار نظر است
درد شب بین که بدست عسسی افتاده ‏

عقل اندوخته خرمن بره پرتو عشق
در ره برق عجب مشت خسی افتاده

توئی آن نور که از طور ولایت جستی
که کلیمت بشعاع قبسی افتاده

غم فردا مخور آشفته که کارت بعلیست
داد خواهی بعجب دادرسی افتاده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.