۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۳۸

دوش بی ما صنما ساغر صهبا زده ای
نوش بادت می دوشینه که بی ما زده ای

می گلرنگ پسندیده بود خاصه بهار
سخن اینجاست که اینجا نه دگر جا زده ای

بی تو ما جرعه ننوشیم تو خمخانه زنی
سخت بی مهری بدعهدی تنها زده ای

من و مخموری و دردسر شب تا دم صبح
عیش تو خوش که سبو از بت مینا زده ای

تلخ کامی مرا یاد کن و بوسه بیار
زآن دهانی که می و نقل مهنا زده ای

من و آن شعله که از طور دلم جست کلیم
ارنی گوی تو بر سینه سینا زده ای

پر زلیلی است همه برزن و کوی ای مجنون
بعبث بیهده تو خیمه بصحرا زده ای

چون نصیب تو نشد آب خضر اسکندر
تیغ از خشم چه بر پهلوی دارا زده ای

از من خسته سلامی برسان باد صبا
چون تو خود را بسراپرده سلما زده ای

سر موهوم لبت بود معمای حکیم
بیش حرفی زپی حل معما زده ای

گاه از زلف کشی اژدر موسی در دم
گه زلب طعنه بر اعجاز مسیحا زده ای

دست از دامن امکان نگسل آشفته
تا بدامان علی دست تولا زده ای

تا بمیخانه رحمت شده ای محرم راز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.