۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۲۴

صبح عید است شبی کز در من بازآئی
زآنکه شب را نبود صبح باین زیبائی

نبود حاجت صبحم بشبان یلدا
گر بناگوش بزیر خم مو بنمائی

اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا
میزند با قد تو لاف زهم بالائی

خونم ار هیچ بود لیک کند ناخن رنگ
تا بکی پنجه بخون دگران آلائی

پیکر تست نه مردم که بچشمان بیند
میدهد عکس تو در دیده من بینائی

امتحانم چه کنی خسته تیر نظرم
تابکی از نظرم میروی و میآئی

بعد از این در برخ مدعیان باید بست
شایدت سیر توان دید در آن تنهائی

آسمان بسته برویم در رحمت امشب
وقت آن شد که در میکده را بگشائی

گفتی افسوس از آن سر که نشد خاک درم
ما ستاده بغرامت تو چه میفرمائی

حسن رخسار تو زآرایش کس مستغنی است
از خط و خال چه حاجت که جمال آرائی

گر هوائی بجز از مهر علی هست تو را
بهل آشفته عبث باد چه میپیمائی

در جهان کس نشنیدم که بود همتایش
کوفت بر بام حرم کوس چو بر یکتائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.