۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳۸

جز حسن دیده دیده در روی تو کمالی
ور نه هر آنکه بینی او راست زلف و خالی

چون هندوان در آذ از رشک میبرم سر
تا تو مجاور ایخال بر طرف آنجمالی

از حالت قد تو اندر سماع آید
گر صوفئی به بینی روزی بوجد و حالی

دی رفت با حکیمی حرفی زسر موهوم
در خاطرش نگنجد جز آن دهان خیالی

بر چرخ یا هلال است یا بدر یا که خورشید
باروی و ابروان تو بدرو خور و هلالی

در کوی تو ملولم این بس عجب که هرگز
اندر بهشت نبود بر خاطری ملالی

تا کوکب مرادم کی از افق برآید
با مصحف جمالت امشب زدیم فالی

پیوند روح با روح جز جذبه ای نباشد
تدریس عشق را نیست اسباب قیل و قالی

سرو و گل و مه و خور ناچار در زوالند
ای عشق لایزالی نبود تو را زوالی

ای شمع بزم وحدت از پرتو تو روشن
آشفته را طلب کن کاورا نمانده بالی

ای دست حق بماند سر سبز و جاودانی
چون خضرش ار به بخشی از حوض خود زلالی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.