۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸

گر شبی بردارد آن شمع از مه عارض نقاب
با وجود او عدم باشد وجود آفتاب

بیستون از پا در آرد آه سر مستان عشق
روز عشق است این نه روز مستی جام شراب

ایکه از طوفان غیرت غافلی در بحر عشق
در دماغ خود میفکن باد نخوت چون حباب

هر گه آن مه باده نوشد جرعه بخشد غیر را
مست من از آتش غیرت کند دلها کباب

مدعی ماراست ظاهر نقش و باطن پر ززهر
ما چو گنجیم از درون معمور و از بیرون خراب

گر بدوزخ این دل سوزان بود در پهلویم
آتش دوزخ بود از پهلوی من در عذاب

چشم اهلی تا بخوابت دید آسایش نیافت
دیده و دل خسته آسایش نبیند جز بخواب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.