۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۲

اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت

پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت

تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست

دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت

تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت

خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت

چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.