هوش مصنوعی: این متن داستان یک جنگجوی دلاور و شجاع را روایت می‌کند که در سپاهان زندگی می‌کرد و به دلیل مهارت‌های جنگی و شجاعتش مشهور بود. او در نبردها شرکت می‌کرد و دشمنانش را شکست می‌داد. با گذشت زمان، او پیر و ضعیف شد و دیگر توانایی جنگیدن نداشت. در نهایت، او به این نتیجه می‌رسد که بدون حمایت سرنوشت و تقدیر، تلاش‌های انسان بی‌فایده است.
رده سنی: 16+ این متن شامل مفاهیم عمیق فلسفی مانند تقدیر و سرنوشت، و همچنین توصیف‌های دقیق از جنگ و خشونت است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال مناسب نباشد. همچنین، درک کامل این متن نیاز به آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی و مفاهیم پیچیده‌تر دارد که معمولاً در سنین بالاتر حاصل می‌شود.

حکایت

مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود

مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم از او چون کباب

ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست

دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور

به دعوی چنان ناوک انداختی
که عذرا به هر یک دو انداختی

چنان خار در گل ندیدم که رفت
که پیکان او در سپرهای جفت

نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت

چو گنجشک روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد

گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی به تیغ آختن

پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر

گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای

زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی

نه در مردی او را نه در مردمی
دوم در جهان کس شنید آدمی

مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی

سفر ناگهم زان زمین در ربود
که بیشم در آن بقعه روزی نبود

قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام

مع القصه چندی ببودم مقیم
به رنج و به راحت، به امید و بیم

دگر پر شد از شام پیمانه‌ام
کشید آرزومندی خانه‌ام

قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد

شبی سر فرو شد به اندیشه‌ام
به دل برگذشت آن هنر پیشه‌ام

نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد

به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم

جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر

چو کوه سپیدش سر از برف موی
دوان آبش از برف پیری به روی

فلک دست قوت بر او یافته
سر دست مردیش بر تافته

بدر کرده گیتی غرور از سرش
سر ناتوانی به زانو برش

بدو گفتم ای سرور شیر گیر
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟

بخندید کز روز جنگ تتر
بدر کردم آن جنگجویی ز سر

زمین دیدم از نیزه چو نیستان
گرفته علمها چو آتش در آن

بر انگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود؟

من آنم که چون حمله آوردمی
به رمح از کف انگشتری بردمی

ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری

غنیمت شمردم طریق گریز
که نادان کند با قضا پنجه تیز

چه یاری کند مغفر و جوشنم
چو یاری نکرد اختر روشنم؟

کلید ظفر چون نباشد به دست
به بازو در فتح نتوان شکست

گروهی پلنگ افگن پیل زور
در آهن سر مرد و سم ستور

همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه

چو ابر اسب تازی برانگیختیم
چو باران بلالک فرو ریختیم

دو لشکر به هم بر زدند از کمین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین

ز باریدن تیر همچو تگرگ
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ

به صید هزبران پرخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز

زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در او برق شمشیر و خود

سواران دشمن چو دریافتیم
پیاده سپر در سپر بافتیم

به تیر و سنان موی بشکافتیم
چو دولت نبد روی بر تافتیم

چه زور آورد پنجهٔ جهد مرد
چو بازوی توفیق یاری نکرد؟

نه شمشیر کنداوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود

کس از لشکر ما ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان به خون

چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای
فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای

به نامردی از هم بدادیم دست
چو ماهی که با جوشن افتد به شست

کسان را نشد ناوک اندر حریر
که گفتم بدوزند سندان به تیر

چو طالع ز ما روی بر پیچ بود
سپر پیش تیر قضا هیچ بود

از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو
که بی بخت کوشش نیرزد دو جو
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۵۲
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:سر آغاز
گوهر بعدی:حکایت تیرانداز اردبیلی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.