۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۲

دید چشمم پای او بر خاک و خاک ره نگشت
خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت

تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم
کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت

من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم
مردم از درد و کسی بر درد من آگه نگشت

وه که آن سنگین دل کافر نهاد از خشم و ناز
صد رهم کشت و پشیمان از جفا یک ره نگشت

شاه حسن آنکس بود کورا بود حسن و وفا
یوسف از خوبی بملک حسن شاهنشه نگشت

سبزه آن خط به اهلی چشمه حیوان نمود
هرکه خضرش رهنمای راه شد گمره نگشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.