۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۹

گفتم که جان قربان کنم آن مه چو مهمان در رسد
جان خود کجا ماند دمی کآن آفت جان در رسد

صد جان بهر مویی رود بر باد اگر آن شاخ گل
در جمع سرمستان خود کاکل پریشان در رسد

ایمرغ جان خود نامه بر موقوف قاصد هم مشو
ترسم که تا قاصد رسد ناگاه فرمان در رسد

مارا گریبان گر درد از دست غم نبود عجب
جایی که سرمستی چنین دست و گریبان در رسد

چون سبزه باز از خرمی سر برزنم از خاک اگر
بر خاک آن سرو روان چون آب حیوان در رسد

چوگان زلف او سرم گو کرد، گو باش اینچنین
باشد که یکبار دگر این گو بچوگان در رسد

اهلی کجا دستش دهد گل چیدن از باغی چنین
باشد بخار راه او در باغ رضوان در رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.