۵۶۱ بار خوانده شده

غزل ۲۳

نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند

برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند

که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند

به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند

که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند

هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند

کرا نمی‌کند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند

طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند

دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند

به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۲
گوهر بعدی:غزل ۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.