هوش مصنوعی:
این متن شعری است که به بازتاب گذر زمان، از دست دادن جوانی، و رویارویی با پیری میپردازد. شاعر از روزهای جوانی و نشاط آن یاد میکند و افسوس میخورد که چگونه پیری با فروتنی جای غرور جوانی را گرفته است. او به ناپایداری دنیا و بیوفایی زمانه اشاره میکند و از بیثباتی نعمتها و دوستیها سخن میگوید. شاعر همچنین به اهمیت پذیرش تقدیر و قضای الهی تأکید میکند و از خواننده میخواهد که به جای غرور، به فکر عمر کوتاه و گذرای خود باشد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند گذر زمان، پیری، و تقدیر ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده یا سنگین باشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - تنبیه و موعظت
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالایی
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد توانایی
زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمیپایی
که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی
بهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباهتر شکنی هر چه خوشتر آرایی
به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بیکامیش نفرسایی
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزایی
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجایی
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی
چو با قضای اجل بر نمیتوان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی
نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست
که بعد ازو متصور شود شکیبایی
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم
بر آستین تنعم، طراز زیبایی
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی
چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم
ضرورتست که روزی به گل براندایی
ندوخت جامهٔ کامی به قد کس گردون
که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه
زمانه مجلس عیش بتان یغمایی
چو تخم خرما فردات پایمال کنند
وگر به سروری امروز نخل خرمایی
برادران تو بیچاره در ثری رفتند
تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنج روز که در عشرت تمنایی
دماغ پخته که من شیرمرد برناام
برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی
اگر بود دلمؤمنچو موم، نرم نهاد
تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید
درست شد به حقیقت که مردمآسایی
وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی
که چاره نیست برون از شکسته پیرایی
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش
که دردمند نوازی و جرم بخشایی
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم
مگر به عین عنایت قبول فرمایی
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش
پس از غرور جوانی و دست بالایی
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد
ستیز دور فلک ساعد توانایی
زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکن
چه دوستیست که با دوستان نمیپایی
که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی
بهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی
تباهتر شکنی هر چه خوشتر آرایی
به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت
که در شکنجهٔ بیکامیش نفرسایی
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس
نخواستم که به قدر من اندر افزایی
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی
تو را سلامت پیری و پای برجایی
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب
کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی
چو با قضای اجل بر نمیتوان آمد
تفاوتی نکند گربزی و دانایی
نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست
که بعد ازو متصور شود شکیبایی
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم
بر آستین تنعم، طراز زیبایی
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی
چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی
چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم
ضرورتست که روزی به گل براندایی
ندوخت جامهٔ کامی به قد کس گردون
که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه
زمانه مجلس عیش بتان یغمایی
چو تخم خرما فردات پایمال کنند
وگر به سروری امروز نخل خرمایی
برادران تو بیچاره در ثری رفتند
تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده
به پنج روز که در عشرت تمنایی
دماغ پخته که من شیرمرد برناام
برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی
اگر بود دلمؤمنچو موم، نرم نهاد
تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید
درست شد به حقیقت که مردمآسایی
وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی
که چاره نیست برون از شکسته پیرایی
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
به دست سعی تو بادست تا نپیمایی
ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش
که دردمند نوازی و جرم بخشایی
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم
مگر به عین عنایت قبول فرمایی
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوایی
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر انکیانو
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.