۱۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷

به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست
چو ما به دام تمنای خود گرفتارست

تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟
ز جسم لاغر خویشم به پیرهن خارست

صلای قتل ده و جانفشانی ما بین
برای کشتن عشاق وعده بسیارست

ستم کش سر ناموس جوی خویشتنم
که تا ز جیب برآمد به بند دستارست

به شب حکایت قتلم ز غیر می شنود
هنوز فتنه به ذوق فسانه بیدارست

به قامت من از آوارگی ست پیرهنی
که خار رهگذرش پود و جاده اش تارست

بیا که فصل بهارست و گل به صحن چمن
گشاده روی تر از شاهدان بازارست

غمم شنیدن و لختی به خود فرو رفتن
خوشا فریب ترحم چه ساده پر کارست

فناست هستی من در تصور کمرش
چو نغمه ای که هنوزش وجود در تارست

ز آفرینش عالم غرض جز آدم نیست
به گرد نقطه ما دور هفت پرگارست

نگاه خیره شد از پرتو رخش غالب
تو گویی آینه ما سراب دیدارست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.