۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۱

من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش
نشاند سرو را در خاک، اول تیر مژگانش

به هنگام تبسم معجزانگیز است آن لب ها
که گویا می چکد آب حیات از لعل خندانش

چه بی رحم است چشم فتنه انگیز کماندارش
که خون خشم می جوشد چو دل از نیش پیکانش

بسان [جسم] آخر روح او هم خاک خواهد شد
که از تن پروری ها استراحت می کند جانش

چه گلزاری است حسن او که هر شب در نگهبانی
برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش

چه گنجانش که یوسف را دهم نسبت به آن بدخو
زند سرپنجه ها با دست بیضا خاک دامانش

غزالان کرده اند امروز ترک خوش نگاهی را
هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش

صفای خاطر او را چو گل منکر که می گردد
دل پاکش نمایان است از چاک گریبانش

که را صبری که جان آید به لب و آن گه شود قربان
سعیدا می شوم من پیشتر از روح قربانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.