هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی، با تصاویر زیبا و استعارههای غنی، به توصیف معشوق و احساسات شاعر نسبت به او میپردازد. شاعر از زیباییهای معشوق، مانند موهایش، قامت بلندش، و چهرهاش سخن میگوید و از دردها و رنجهای عشق نیز یاد میکند. در نهایت، شعر به عشق و بندگی و تسلیم در برابر معشوق ختم میشود.
رده سنی:
16+
این شعر حاوی مضامین عاشقانه و عرفانی پیچیدهای است که درک آن برای مخاطبان جوانتر ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از تصاویر و استعارهها ممکن است نیاز به تجربه و بلوغ عاطفی بیشتری برای درک کامل داشته باشند.
شمارهٔ ۴۴۶
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.