۱۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۷

تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم
زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم

نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
که از دست توانایی کمان ساکنی دارم

چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم

چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن
به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم

نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم
نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم

به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید
در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم

سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را
در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.