۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۶۴

دلم ربوده بت ماهری به عیاری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری

به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری

ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
نمی کشم چو کمان تاب منت یاری

به یاد روی تو گل در چمن پریشان است
ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری

کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش
کسی که یاد دهد با قضا کمانداری

نمی کشم دگر از پای خار راه تو را
ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]

ز چارسوی محبت کسی برد سودی
که سیم اشک کند صرف قلب بازاری

مدام دل به تماشای روی دلداری است
که یوسفش به هوس می کند خریداری

اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم
ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری

کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز
مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟

خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم
خراب کرده ام این خانه را به معماری

نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری

اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق
چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری

شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند
ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری

بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز
تو را که داده خدا قوت ستمکاری

به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست
که بهترین هنرهاست مردم آزاری

ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست
که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری

حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن
بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.