۱۸۹ بار خوانده شده

بخش ۱۷۴ - تتمه ی قصه خواجه سهم الدین لر

رند گفت ای خواجه سهم الدین چرا
می کنی بیگانگی با آشنا

حق بسیار است از تو پیش من
ای تو آرام دل پر ریش من

هین بگو چون است کار و بار تو
چون بود امسال تو یا پار تو

بازگو هر خدمتی داری به من
ای منت بلبل تو گلزار چمن

باز گفت آن لر که بالله العظیم
گای سهمدین نی ام من ای سلیم

گفت گویا شهر انبه دیده ای
گیج و بیج و خیزه دل گردیده ای

گای سهم الدینی و من یار تو
خانه خواه و یار و خدمتکار تو

رند با لر بود در این گفتگو
کامد آن رند دویم بگشاد رو

یک سلامی سوی لر پرتاب کرد
دستها در گردنش بی تاب کرد

کالسلام ای گای سهم الدین گرد
دوری ات از جان من آرام برد

گای سهم الدین من صد مرحبا
اندرین هجران کجا بودی کجا

چونی و چون است حالت ای رفیق
خوش برآوردی رفیقان از مضیق

مرد لر حیران و سرگردان بماند
سر به پیش افکند و صد لاحول خواند

گفت پس آهسته چشمان بر زمین
منکه سهم الدین نبودم پیش ازین

رند گفتش طعنه و تسخر مزن
بی سبب بر این در و آن در مزن

نام خود را از چه ره گم می کنی
از چه ره تحمیق مردم می کنی

گای سهم الدین گرد محترم
بودی و هستی و خواهی بود هم

گوییا از دوستان دیدی گزند
خانه هامان گر نبودت دلپسند

یا خورشهامان سزاوارت نبود
یا سر گلگشت گلزارت نبود

او همی آهسته گفتی زیر لب
من نبودم سهم دین ای بوالعجب

کامد از ره رند سیم بی خبر
کرد بر روی لر مسکین نظر

پس بگفت ای گای سهم الدین سلام
تو کجا بودی چه جا بودت مقام

ای تو را هم عمر و هم دولت زیاد
دوستان را از چه بردستی ز یاد

خانه هامان جمله منزلگاه توست
چشم فرزندان من در راه توست

مرد لر این دفعه خاموش ایستاد
نی به لا و نی نعم لبها گشاد

ایستاده لر بر رندان شمان
کامد آن رند چهارم ناگهان

در رخ لر دید با وجد و طرب
گفت هی هی خواجه سهم الدین عجب

السلام ای گای سهم الدین ما
آشنا و همدم دیرین ما

سخت یاران را فرامش کرده ای
دل به آلاچق همی خوش کرده ای

لر تبسم کرد بر رویش نخست
پس سلامش را جوابی گفت سست

حال او پرسید رند از پیش و پس
او جوابش حمد لله گفت و بس

دامنش بگرفته آن رندان به کف
سوی خانه می کشیدند از شعف

کامد از یک سمت رند پنجمین
زد کلاه شادمانی بر زمین

کالبشاره گای سهم الدین رسید
از لرستان با هزار آمین رسید

السلام ای سهم دین بی وفا
تو کجا بودی کجا بودی کجا

مردک لر گفت با وجد تمام
هر سلامی را علیکم صد سلام

عفو فرمایید و عفو است از کرام
شد فراموشم ز رنج راه نام

با نشاط و خنده های دلپسند
دست اندر گردن هر یک فکند

گشت پرسان جمله را از حالشان
هم ز فرزندان و عم و خالشان

چون چنان دیدند رندان دگر
جمله سر کردند تا چل رند نر

السلام و السلام آغاز شد
هر سلامی با جواب انباز شد

شد بلند از هر طرف زان سرزمین
گای سهم الدین و خواجه سهمدین

هریکی را مرد لر در بر گرفت
پرسش احوالشان از سر گرفت

خواجه می زد نعره ها از اشتیاق
ناله ها می کرد از سوز فراق

دست لر بگرفته هریک یک طرف
خانه ما را بده امشب شرف

عاقبت گفتند او را میهمان
می کنیم امروز و امشب در دکان

پس روان شد گای سهم الدین ز پیش
در قفای او روان چل رند بیش

رفت و چل رند گرسنه پیش و پس
سهم دین را ای خدا فریاد رس

خواجه را بردند با رقص و رجز
فوج رندان تا دکان آش پز

صفه ای در آن دکان آراستند
مرغ و ماهی و مزعفر خواستند

هی بیار استاد بریان و کباب
قلیه و کیماک هریسه با شتاب

هی بخور حلوای بادام و شکر
هی بیاور میوه های نغز و تر

صحن و پالوده بیار اما ز قند
خواجه سهم الدین بود مشکل پسند

جمله را آورد استاد گزین
تا بر رندان و خواجه سهمدین

آستین بالا زدند آن رندکان
لپ لپی افتاد اندر آن دکان

همچو گاو نر که افتد در حرام
پاک خوردند آنچه بود آنجا طعام

دستها شستند و قهوه خواستند
یک به یک جمله ز جا برخاستند

رفتم اینک خانه را زیور کنم
هم به مجمر مشک و هم عنبر کنم

خواجه را دارید ای یاران عزیز
رفتم و می آیم اینک باز نیز

اینچنین رفتند ز آنجا هریکی
غیر سهم الدین نماند و رند کی

آن یکی هم یک بهانه جست و جست
جست از دکان و از آنجا برست

زان چهل تن رو یکی واپس نکرد
خواجه سهم الدین در آنجا ماند فرد

خواجه سهم الدین نشسته در دکان
روز دیگر شد نیامد میزبان

عاقبت او نیز از جا خاست زود
آمد از آن صفه ی دکان فرود

آمد استاد و کمربندش کشید
گفت او را کی کلان مرد رشید

کرده ای مهمان چهل تن رندکان
برده ای سرمایه ی چندین دکان

قیمت آن خوردنیها بر شمار
دست کن در کیسه زر بیرون بیار

گفت کی استا چه می گویی منم
خواجه سهم الدین گرد محترم

میهمان من بودم ای مرد همام
دعوتم کردند با جد تمام

گفت ای کژ رأی دزد گنده لر
زر برون کن باد بیهوده مخور

می زنم این کفچه بر فرقت چنان
کز دماغت مغز ریزد بر دهان

آن لر بیچاره همیون باز کرد
پس گشودن زان گره آغاز کرد

پس ز دندان آن گره ها می گشود
زیر دندان گفت با صد آه و دود

هرچه گفتم خواجه سهم الدین نی ام
من رفیق پار و پیرارین نی ام

باز می گفت هر که آمد از کمین
سهمدینی سهمدینی سهمدین

دیدی آخر من نبودم سهم دین
خواجه سهم الدین نه سهم دین دین

این بگفت و کیسه را افشاند و رفت
بر خر خود برنشست و راند و رفت

راست ماند آدمی را این مثال
کرده خود را خواجه سهم الدین خیال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۷۳ - در بیان قصه ی لر که رندان فریبش دادند
گوهر بعدی:بخش ۱۷۵ - تطبیق حکایت بر احوال آدمی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.