۲۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

همچو بالای تو سروی بچمن می نرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد

چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد

هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی
سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد

با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد

هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد

گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد

بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد

خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.