۲۱۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم

بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم

تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
من خسته دل در اشگی، ز عقیق ناب دارم

بدو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی
چو زاشک دیده دیدی، که وطن درآب دارم

همگان ز آتش تو، شده اند کرم و روشن
من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم

پو بدیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم
نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم

به نقاب در نشستی، که نهان و مه به بینی
من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم

چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی
دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم

ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری
اگرم بجان امانی بدهی، جواب دارم

ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را
گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.