۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸

والله که به بیباکی، ناموس جهان بردی
حقا که به چالاکی، آرام روان بردی

آورد بر این زلفت، چون کان می کردون
رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی

جان بود که میگفتم بند سر زلفینش
رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی

تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم
هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی

دشنام دهان از من چون بر گذری گویم
یارب من و آن، کاخر نامم بزبان بردی

کم بار دهی بازم بر درگه بار خود
این رسم چنین دانم، زان تنگ دهان بردی

گفتی فرهت ندهم، صد نقش گر آوردی
و آخر به سبکدستی، چیزی ز میان بردی

در هر سخنی پیچم، در تو چو یقین دیدم
روی از تو نه پیچانم بر من چو گمان بردی

گفتی که اثیر از ما، در صبر گریز، آری
حال رمه دانستم، چون نام شبان بردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.