۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۴

تو که از درد سری آه کنی
چه حدیثی سر این راه کنی

شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی

افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی

چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی

بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی

نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی

پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی

دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری

جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری

چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری

سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری

عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری

شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری

طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری

گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری

اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری

خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.