۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

دل در غم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم

از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم

از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم

از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم

برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم

یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم

روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم

بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.