۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵

آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم

جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم

بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم

از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم

گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم

شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم

ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.