۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۱

بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم
هوایت را درو از دیده مردم نهان کردم

ز جان بیرون نمی شد لذت عشقت بآسانی
مرا گفتی که ترک عشق من کن ترک جان کردم

دل خون گشته میل خاک پایت داشت دانستم
ز چاک سینه بگشادم دری وانرا روان کردم

ز انجم تیر آهم داد گردون را سبکباری
نشان نگذاشتم از کوکبی کانرا نشان کردم

نشد از سیر گردونم زمانی کام دل حاصل
غلط کردم که نقد عمر خود را صرف آن کردم

صدای سیل اشکم کرد اظهار غم عشقت
بتقریر عجب این راز پنهان را بیان کردم

فضولی صبر در عشق بتان از من نمی آید
بسی خود را درین کار خطرناک امتحان کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.