هوش مصنوعی:
این شعر یک مدح و ستایش از شخصی با ویژگیهای اخلاقی و معنوی برجسته است. شاعر از زیبایی، هوش، دانش، عدالت و بخشندگی این فرد سخن میگوید و او را با عناوینی مانند فرشته، خدایگان و استاد میستاید. همچنین، اشارههایی به طبیعت، شادی، و جشنها دارد و از تأثیر مثبت این فرد بر دیگران و جهان سخن میگوید.
رده سنی:
16+
متن شامل مفاهیم عمیق ادبی و اخلاقی است که درک آنها به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی نیاز دارد. همچنین، برخی از واژهها و عبارات ممکن است برای خوانندگان جوان دشوار باشد.
شمارهٔ ۴۷
ای ترک پارسی سخن خلخی نژاد
ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد
می ده که نوش باد مرا می ز دست تو
بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه همیده ز شامگاه
تا شامگاه باده همیخور ز بامداد
پیش از بهار لشگر شادی ز ره رسید
چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد
کوتاه و تنگ یافت ببالای خواجه شه
رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد
زیرا ز جامه دان همایون خسروی
بخشید دیبه ای به خداوندگار راد
از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد
با خامه ی همایون دستینه ای نگاشت
بر خواجه گی سپهر همالت نکرده یاد
این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر
این جامه زیب تن کن کت فر خجسته یاد
ای تو بروزگار نخستین خدایگان
وی تو بکار گیتی فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتری از صد بزرگ مهر
چونانکه شهریار ز صد زاده ی قباد
هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد
دلهای خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهای بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستی و پاکی، خاکت سرشته اند
از بسکه راستکاری و ز بسکه پاکزاد
مردم گمان برند که تو خود فرشته ای
زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوی کلکت شود پدید
شب بامداد چهره کند کودکی که زاد
دور است باغداد ز تبریز لیک شد
تبریز از فروغ تو خوشتر ز باغداد
تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب
تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد
این چامه من بپارسی ویژه بسته ام
نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد
این پهلوی چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بساید بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسی سرود
کس با نبی همان نیاورده سیمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد
دست تو چیره باد بدستان سیستان
و اندر زهات نغز تراز گفت سندباد
یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس
گردونت بفشاند در پای گنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فر خجسته زاد
تاوند سار مهر گشد کوی خاک را
تاگرد کوی خاک بگردد همی پناد
گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک
گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد
در آستان شه زی چون مه بر آسمان
با فره فریدون با فر کیقباد
دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش
از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد
ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد
می ده که نوش باد مرا می ز دست تو
بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه همیده ز شامگاه
تا شامگاه باده همیخور ز بامداد
پیش از بهار لشگر شادی ز ره رسید
چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد
کوتاه و تنگ یافت ببالای خواجه شه
رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد
زیرا ز جامه دان همایون خسروی
بخشید دیبه ای به خداوندگار راد
از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد
با خامه ی همایون دستینه ای نگاشت
بر خواجه گی سپهر همالت نکرده یاد
این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر
این جامه زیب تن کن کت فر خجسته یاد
ای تو بروزگار نخستین خدایگان
وی تو بکار گیتی فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتری از صد بزرگ مهر
چونانکه شهریار ز صد زاده ی قباد
هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد
دلهای خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهای بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستی و پاکی، خاکت سرشته اند
از بسکه راستکاری و ز بسکه پاکزاد
مردم گمان برند که تو خود فرشته ای
زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوی کلکت شود پدید
شب بامداد چهره کند کودکی که زاد
دور است باغداد ز تبریز لیک شد
تبریز از فروغ تو خوشتر ز باغداد
تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب
تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد
این چامه من بپارسی ویژه بسته ام
نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد
این پهلوی چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بساید بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسی سرود
کس با نبی همان نیاورده سیمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد
دست تو چیره باد بدستان سیستان
و اندر زهات نغز تراز گفت سندباد
یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس
گردونت بفشاند در پای گنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فر خجسته زاد
تاوند سار مهر گشد کوی خاک را
تاگرد کوی خاک بگردد همی پناد
گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک
گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد
در آستان شه زی چون مه بر آسمان
با فره فریدون با فر کیقباد
دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش
از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.