۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۰

جواب نامه ام از نزد دوست دیر آمد
دلم ز دیری آن از حیات سیر آمد

بلی چگونه دلی از حیات گردد سیر
که زیر حلقه گیسوی او اسیر آمد

رهائی دل از آن بند زلف ممکن نیست
ز بسکه دلکش و دلجوی و دلپذیر آمد

من ابلهانه بجائی برم کمال و هنر
که در کمال و هنر فرد و بی نظیر آمد

شعار او همه فضل است و شعر من ببرش
اگه چه غیرت شعری کم از شعیر آمد

ستاره در بر نور قمر بود تاریک
سفال بر در گنج گهر حقیر آمد

چه آفتی تو که چشم سیاه و زلف کجت
بلای جان جوان بند پای پیر آمد

تو آن درخت بلندی که زهره بهر نماز
در آستان تو از آسمان بزیر آمد

ز هرچه هست به گیتی توان گزیر ولی
مرا محبت و عشق تو ناگزیر آمد

خوشا دمی که نهم دیده بر خطت بینم
ز مصر جانب بیت الحزن به شیر آمد

ز پا فتاده و از دست رفته ام نظری
که التفات تو بر خسته دستگیر آمد

مرا به شاه و وزیر احتیاج نیست از آنک
گدای کوی تو هم شاه و هم وزیر آمد

امیریا غم بدرت بکاست همچو هلال
چرا شکایتت از آفتاب و تیر آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.