۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷ - غزل ناتمام

نه طاقتی که بماند دل من از طلبش
نه جرئتی که شود تن روانه در عقبش

شبی به بستر من خفته بود و جان مرا
نبود جرئت یکبوسه از دو لعل لبش

چرا روی ز پی او دلا بدین جرئت
مگر تو غافلی از صلح و قهر بی سببش

نمود دعوی جرئت بعاشقی فرهاد
که عشق کوفت سرش را بسنگ و گردابش

مشو دلیر بشیرین زبانی خوبان
که هست خنده شیر از فزونی غضبش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶ - جواب از زبان معشوق
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.