۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵

گویند در جزایر بحر وسیط بود
پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت

«ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب
چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت

صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش
شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت

چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد
آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت

پرسید از او ستاد ز «حد خطابه » گفت
«اقناع آن حریف » که تخم جدال کشت

گفتا برای اجرت تعلیم با توام
اینک هوای بحث بودای نکو سرشت

مغلوب اگر شدم ز تو تعلیم ناقص است
ور غالبم برات تو خواهم به یخ نبشت

استاد دید اجرت ده ساله بر هباست
ها عنقریب پنبه و پشم است آنچه رشت

گفتا چنین مدان که اگر چیرگی مراست
بستانم از تو مزد و بکوبم سرت به خشت

ور غالب آمدی همه خواهند مرمرا
در زندگی به عیش و پس از مرگ در بهشت

کز جودت افاده و تعلیم نیک من
شاگرد پا فراز از استاد خویش هشت

این داستان شنید ظریفی به طنز گفت
تخمیست زشت مانده بجای از کلاغ زشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴ - خطاب به میرزا احمدخان اشتری
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.