۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸

عقیق از حسرت لعل تو خون است
هلال از شرم ابرویت نگون است

به حالم رحم کن ای شوخ ظالم
که از هجر تو احوالم زبون است!

چو من از یک نگه صد کشته داری
می میخانه چشمت فسون است

دلم بردی و دلداری نکردی
انیسم محنت و یارم جنون است!

به یاد حسرت میم دهانت
قد عشاق از غم همچو نون است!

بیا ای جان که جان مستمندت
به استقبال تو از تن برون است

الا ای شوخ بی پروای ظالم
نمی پرسی که احوال تو چون است!

گل روی تو را تا دید طغرل
دلش چون غنچه دائم غرق خون است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.