۴۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵

تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم
جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکن است

با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
از برای آنکه من در آب و او در روغن است

گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است

جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف
گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستن است

از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهن است

هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی
پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر من است

ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک
کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسن است

بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک
گر مرا روزی ازو سورست سالی شیون است

هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل
جور ما زین گنبد فیروزهٔ بی روزن است

هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من
خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستن است

جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است

از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش
آن بتی را کافت آفاق و فتنهٔ برزن است

گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردن است

گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی
در ثنای او سنایی ده زبان چون سوسن است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.