۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۴

در دل آن را که روشنایی نیست
در خراباتش آشنایی نیست

در خرابات خود به هیچ سبیل
موضع مردم مرایی نیست

پسرا خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست

جرعه‌ای می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست

می خور و علم قیل و قال مگوی
وای تو کاین سخن ملایی نیست

چند گویی تو چون و چند چرا
زین معانی ترا رهایی نیست

در مقام وجود و منزل کشف
چونی و چندی و چرایی نیست

تو یکی گرد دل برآری و ببین
در دل تو غم دوتایی نیست

تو خود از خویش کی رسی به خدای
که ترا خود ز خود جدایی نیست

چون به جایی رسی که جز تو شوی
بعد از آن حال جز خدایی نیست

تو مخوانم سنایی ای غافل
کاین سخنها به خودنمایی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.