۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۰

کعبه و دیر شدم صد ره و ویران گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم

باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم

نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم

سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم

بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم

طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم

عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم

پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم

دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم

زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم

اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.