۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۱

سوی هرکس به عنایت نظر انداخته ای
تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای

طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ایی

عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
دل سودازده بر یکدگر انداخته ای

فهم در دایره تنگ دهان تو گم است
گرچه از حلقه خالش به در انداخته ای

دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای

دل ما کیست که سرگشته رویت باشد
خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای

شاه در کلبه درویش اقامت نکند
دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای

دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
آتشم بین که چه در خشگ و تر انداخته ای

بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای

گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
که از اول قدمم دورتر انداخته ای

من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود
بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای

باید از اول شب کرد «نظیری » شب گیر
بار در مرحله پر خطر انداخته ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.