۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۳

بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح
جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح

در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا بکی؟
شعله ور کن آتش سوز دل از دامان صبح

همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه
تا بکام دل رسی از فیض بیپایان صبح

گل ز فیضش، گوهر شبنم بدامن میبرد
دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح

خیز ای دل، وقت بار عام عرض مطلب است
چون برآید پادشاه فیض بر ایوان صبح

چون بود پژمردگی را بر گل خورشید دست؟
خورده آب از جویبار فیض بی پایان صبح

چشم یعقوب جهان پیر روشن میشود
بشنود چون بوی فیض از یوسف کنعان صبح

از فروغش چشم اگر پوشند انجم، دور نیست
چون کف موسی است نور چهره تابان صبح

هر سحر بر روز ما دل مردگان خفته بخت
اشک گلگونیست مهر از دیده گریان صبح

دید ملک عالمی در قبضه تسخیر خویش
پنجه خورشید تا زد دست در دامان صبح

مرگ خواب غفلتش نزدیک نتواند شدن
دل چو نو شد آب فیض از چشمه حیوان صبح

دیده روشن ضمیران، یک نفس بی گریه نیست
اشک شبنم را ببین، از دیده گریان صبح

هرکه را سوزیست در دل، از جبینش روشنست
ز آتش خورشید باشد جبهه تابان صبح

ای که دایم غنچه خسب خواب غفلت گشته یی
بشکفان خود را چو گل از فیض بی پایان صبح

ای که می نالی ز دست طالع خود روز و شب
بخت خود بیدار ساز از ناله و افغان صبح

ای که می گویی ز تخم سعی خرمنها برم
حرف خود را سبز کن از اشک چون باران صبح

واعظ از بس فیض دارد گفت و گوی صبحدم
میتوان صد عمر کردن گفت و گو در شان صبح
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.