۴۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۲

باد عنبر برد خاک کوی تو
آب آتش ریخت رنگ روی تو

جاودان را نیست اندر کل کون
هیچ دولتخانه چون ابروی تو

کفر و دین را نیست در بازار عشق
گیسه داری چون خم گیسوی تو

چشم و دل ترست و گرم از عشق تو
کام و لب خشک‌ست و سرد از خوی تو

ای بسا خلقا که اندر بند کرد
حلقهاشان حلقه‌های موی تو

گر بهشتی نیست پس جادو چراست
آن دو چشم بلعجب بر روی تو

عالمی را دارویی جز چشم را
بی ضیا چشمست از داروی تو

تا دل ریش مرا دست غمت
بست همچون مهره بر بازوی تو

کافرم چون چشم شوخت گر دهم
دین و دنیا را به تار موی تو

دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام
از کلوخ امرود و شفتالوی تو

هر کسی محراب دارد هر سویی
هست محراب سنایی سوی تو

ای بسا شرما که برد از چشمها
دیدهٔ شوخ خوش جادوی تو

کی توانم پای در عشقت نهاد
با چنان دست و دل و بازوی تو

سگ به از عقل منست ار عقل من
ناف آهو نشمرد آهوی تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.